پسر نوجواني که شش سال قبل در يک دعواي کودکانه مرتکب قتل شده بود با رضايت اولياي دم مقتول از قصاص رهايي يافت و روز گذشته در حالي که اشک مي ريخت و باور نداشت آزاد شده است از دادگاه کيفري استان تهران بيرون رفت تا طعم آزادي را بچشد.
بنيامين نوجواني است که شش سال از عمرش را زير تيغ گذرانده بود. او چند ماه قبل با رضايت اولياي دم از قصاص رهايي يافت. وي متهم بود هفتم مردادماه سال 82 در يک درگيري جواني را به نام حسين با ضربه چاقو زخمي کرده و به قتل رسانده است.
بنيامين روز گذشته زماني که در برابر قضات ايستاد تا به لحاظ جنبه عمومي جرم محاکمه شود وقايع روز حادثه را اين طور تشريح کرد؛ من و دوستم شهرام با هم بيرون بوديم. شهرام گفت با حسين درگير شده است. من سعي کردم آنها را آشتي دهم. ما هم محلي بوديم و چشم در چشم مي شديم. با هم سراغ حسين رفتيم. از او خواستم با شهرام آشتي کند اما قبول نکرد. به من گفت؛ اين موضوع به تو ربطي ندارد و نبايد دخالت کني. سپس حسين و دوستانش به شهرام حمله کردند و پس از آن ما از آنها جدا شديم و رفتيم. يک ساعتي از اين ماجرا گذشته بود که من دوباره از خانه خارج شدم و براي انجام کاري به سمت پارکي در همان محل دعوا رفتم. حسين و دوستانش آنجا بودند. حسين داشت براي دوستانش تعريف مي کرد چه اتفاقي افتاده است. وقتي مرا ديد به اتفاق دوستانش به سمت من حمله کردند. در آن ميان مرد جواني به نام وحيد هم آنجا بود که ظاهراً پسرخاله حسين بود. او به شدت مرا کتک زد و گفت چه حقي داشتي با حسين حرف بزني. من دوباره از آنجا دور شدم و به تصور اينکه همه چيز حل مي شود به خانه برگشتم.
بنيامين ادامه داد؛ يک ساعت از اين ماجرا گذشته بود که من دوباره بيرون رفتم البته اين بار با خودم چاقو بردم تا اگر به من حمله کردند بتوانم آنها را از خودم دور کنم. البته فکر نمي کردم حسين دوباره دعوا راه بيندازد. براي انجام کارم بايد از همان محل درگيري رد مي شدم. دوباره حسين و يکي از دوستانش را ديدم. آنها به سمت من هجوم آوردند. حسين فحاشي کرد و من هم با لگد به او زدم. يکدفعه حسين مشتي به صورتم کوبيد. اين کارش آنقدر مرا عصباني کرد که نتوانستم خودم را کنترل کنم و با عصبانيت چاقو را به سمت حسين پرت کردم. قصدم اين نبود که او را بزنم و فقط مي خواستم وي را بترسانم. حسين دوباره فحش داد و رفت من اصلاً متوجه نشدم چه اتفاقي افتاد. ما از هم جدا شديم. من به سمت خانه رفتم. چند ساعت بعد ماموران سراغم آمدند و مرا دستگير کردند. تا زماني که مرا به اداره آگاهي نبرده بودند نمي دانستم حسين کشته شده است. بنيامين که به شدت گريه مي کرد خطاب به هيات قضات گفت؛ شما نمي دانيد من در اين چند سال چه کشيده ام. روزهاي سختي را گذراندم. درد زنداني بودن يک طرف مرگ پدرم و بيماري روحي برادرم از سوي ديگر به شدت مرا آزار مي داد. در بين اين همه گرفتاري و بدبختي مادرم نگران اعدام من هم بود تا اينکه بعد از شش سال اولياي دم حاضر شدند رضايت بدهند. مادرم خانه را فروخت تا بتواند پول ديه را فراهم کند و من را از قصاص نجات دهد. من حتي نتوانستم زمان خاکسپاري پدرم کنارش باشم. هنوز هم عذاب وجدان دارم چون پدرم از غصه من مرد. بنيامين ادامه داد؛ من در زندان آرايشگري ياد گرفتم. درسم را ادامه دادم. از اول راهنمايي تا ديپلم را در زندان درس خواندم. حتي موفق شدم کارهاي فني ياد بگيرم تا وقتي از زندان آزاد شدم سرپرست خانواده ام باشم و سختي را که مادرم در اين مدت به خاطر من کشيده است جبران کنم. بنيامين ادامه داد؛ تقاضا دارم من را ببخشيد و عفو کنيد. درست است که من حالا با اين قد بلند جلوي شما ايستاده ام اما زمان قتل 15 سال داشتم. يک پسر بچه بودم. وقتي مي خواهيد حکم صادر کنيد براي همان کودک حکم صادر کنيد نه براي من که حالا قد کشيده ام. من بهترين سال هاي عمرم را در زندان گذراندم. با اين حال نااميد نشدم و تلاش کردم با اميد به آينده درس بخوانم تا پشتوانه يي براي خانواده ام باشم. بعد از پايان جلسه محاکمه هيات قضات وارد شور شدند و بنيامين را که شش سال و دو ماه و سه روز را در زندان گذرانده بود به همين مدت حبس محکوم و او را با احتساب ايام بازداشت آزاد کردند. بنيامين که باور نمي کرد آزاد شده است با اشک هاي شوقي که صورتش را پوشانده بود از دادگاه خارج شد.
بنيامين نوجواني است که شش سال از عمرش را زير تيغ گذرانده بود. او چند ماه قبل با رضايت اولياي دم از قصاص رهايي يافت. وي متهم بود هفتم مردادماه سال 82 در يک درگيري جواني را به نام حسين با ضربه چاقو زخمي کرده و به قتل رسانده است.
بنيامين روز گذشته زماني که در برابر قضات ايستاد تا به لحاظ جنبه عمومي جرم محاکمه شود وقايع روز حادثه را اين طور تشريح کرد؛ من و دوستم شهرام با هم بيرون بوديم. شهرام گفت با حسين درگير شده است. من سعي کردم آنها را آشتي دهم. ما هم محلي بوديم و چشم در چشم مي شديم. با هم سراغ حسين رفتيم. از او خواستم با شهرام آشتي کند اما قبول نکرد. به من گفت؛ اين موضوع به تو ربطي ندارد و نبايد دخالت کني. سپس حسين و دوستانش به شهرام حمله کردند و پس از آن ما از آنها جدا شديم و رفتيم. يک ساعتي از اين ماجرا گذشته بود که من دوباره از خانه خارج شدم و براي انجام کاري به سمت پارکي در همان محل دعوا رفتم. حسين و دوستانش آنجا بودند. حسين داشت براي دوستانش تعريف مي کرد چه اتفاقي افتاده است. وقتي مرا ديد به اتفاق دوستانش به سمت من حمله کردند. در آن ميان مرد جواني به نام وحيد هم آنجا بود که ظاهراً پسرخاله حسين بود. او به شدت مرا کتک زد و گفت چه حقي داشتي با حسين حرف بزني. من دوباره از آنجا دور شدم و به تصور اينکه همه چيز حل مي شود به خانه برگشتم.
بنيامين ادامه داد؛ يک ساعت از اين ماجرا گذشته بود که من دوباره بيرون رفتم البته اين بار با خودم چاقو بردم تا اگر به من حمله کردند بتوانم آنها را از خودم دور کنم. البته فکر نمي کردم حسين دوباره دعوا راه بيندازد. براي انجام کارم بايد از همان محل درگيري رد مي شدم. دوباره حسين و يکي از دوستانش را ديدم. آنها به سمت من هجوم آوردند. حسين فحاشي کرد و من هم با لگد به او زدم. يکدفعه حسين مشتي به صورتم کوبيد. اين کارش آنقدر مرا عصباني کرد که نتوانستم خودم را کنترل کنم و با عصبانيت چاقو را به سمت حسين پرت کردم. قصدم اين نبود که او را بزنم و فقط مي خواستم وي را بترسانم. حسين دوباره فحش داد و رفت من اصلاً متوجه نشدم چه اتفاقي افتاد. ما از هم جدا شديم. من به سمت خانه رفتم. چند ساعت بعد ماموران سراغم آمدند و مرا دستگير کردند. تا زماني که مرا به اداره آگاهي نبرده بودند نمي دانستم حسين کشته شده است. بنيامين که به شدت گريه مي کرد خطاب به هيات قضات گفت؛ شما نمي دانيد من در اين چند سال چه کشيده ام. روزهاي سختي را گذراندم. درد زنداني بودن يک طرف مرگ پدرم و بيماري روحي برادرم از سوي ديگر به شدت مرا آزار مي داد. در بين اين همه گرفتاري و بدبختي مادرم نگران اعدام من هم بود تا اينکه بعد از شش سال اولياي دم حاضر شدند رضايت بدهند. مادرم خانه را فروخت تا بتواند پول ديه را فراهم کند و من را از قصاص نجات دهد. من حتي نتوانستم زمان خاکسپاري پدرم کنارش باشم. هنوز هم عذاب وجدان دارم چون پدرم از غصه من مرد. بنيامين ادامه داد؛ من در زندان آرايشگري ياد گرفتم. درسم را ادامه دادم. از اول راهنمايي تا ديپلم را در زندان درس خواندم. حتي موفق شدم کارهاي فني ياد بگيرم تا وقتي از زندان آزاد شدم سرپرست خانواده ام باشم و سختي را که مادرم در اين مدت به خاطر من کشيده است جبران کنم. بنيامين ادامه داد؛ تقاضا دارم من را ببخشيد و عفو کنيد. درست است که من حالا با اين قد بلند جلوي شما ايستاده ام اما زمان قتل 15 سال داشتم. يک پسر بچه بودم. وقتي مي خواهيد حکم صادر کنيد براي همان کودک حکم صادر کنيد نه براي من که حالا قد کشيده ام. من بهترين سال هاي عمرم را در زندان گذراندم. با اين حال نااميد نشدم و تلاش کردم با اميد به آينده درس بخوانم تا پشتوانه يي براي خانواده ام باشم. بعد از پايان جلسه محاکمه هيات قضات وارد شور شدند و بنيامين را که شش سال و دو ماه و سه روز را در زندان گذرانده بود به همين مدت حبس محکوم و او را با احتساب ايام بازداشت آزاد کردند. بنيامين که باور نمي کرد آزاد شده است با اشک هاي شوقي که صورتش را پوشانده بود از دادگاه خارج شد.
0 comments:
Post a Comment