Dec 20, 2010

ناگفته هاي خواهر شهلا جاهد از اعدام شهلا

چيز تمام شده است. روي پرونده‌اي كه هشت سال لحظه به لحظه‌اش براي صفحه حوادث روزنامه‌ها خبر داغ بود، مهر قرمز رنگ مختومه خورده و براي هميشه باطل شده است. حالا يك هفته از اجراي حكم قصاص مي‌گذرد. خانواده خديجه جاهد كه بيشتر مردم او را به اسم شهلا مي‌شناسند، از خيلي وقت پيش اعلام كرده بودند كه حرف‌هاي نگفته‌اي دارند اما هيچ وقت در طول اين چند سال مصاحبه نكردند و حرفي نزدند. اما حالا درست بعد از اجراي حكم فرصتي پيش آمده تا درباره شهلا با خانواده‌اش صحبت كنيم. در كنار اظهارنظر‌هاي حقوقي و كارشناسانه‌اي كه در اين مدت در رسانه‌ها و روزنامه‌هاي مختلف مطرح شد، شنيدن حرف‌هاي خانواده‌اي كه در تمام اين هشت سال غايب بزرگ جلسات صلح و سازش بودند، مي‌تواند جالب باشد.

يكي از خواهرهاي شهلا قبول مي‌كند درباره روزهاي كودكي و همه چيزهايي كه زندگي شهلا را تحت تاثير قرار داد با سرنخ گفت‌وگو كند. آنچه مي‌خوانيد حاصل دو ساعت گفت‌وگوي اين نشريه با خواهري است كه مي‌گويد نه سال است كه عزادار است.

خانم جاهد با اينكه حكم اجرا شده است باز هم اصرار داريد كه ناگفته‌هاي بسياري وجود دارد؛ مي‌شود درباره اين ناگفته‌ها توضيح بدهيد؟

بله. نه تنها من مي‌گويم كه ناگفته‌‌هاي بسياري وجود دارد بلكه خود شهلا هم اعتقاد داشت كه بي‌گناه است. دوست ندارم جوسازي كنم. مي‌دانم حالا هر چيزي كه بگويم عليه شهلا مطرح مي‌شود اما دوست دارم اين را از قول من اعلام كنيد كه ابهامات پرونده قتل هيچ وقت براي خانواده و خود شهلا برطرف نشد. علامت سوال‌هاي زيادي باقي‌مانده بود كه هيچ پاسخ قانع‌كننده‌اي براي آنها پيدا نشد و بالاخره مرگ شهلا را رقم زد.

براي ما تعريف مي‌كنيد كه چگونه در جريان حادثه قرار گرفتيد؟

ما هيچ‌چي نمي‌دانستيم. شهلا سه روز بود غيبش زده بود. خب او پرستار بود. در خانه خانمي كار مي‌كرد كه او را مادر صدا مي‌زد. اما سه روز بي‌خبر رفته بود و نمي‌دانستيم كجا رفته. حتي يادم است به يكي از دوستان همكارش گفته بود كه به خانواده‌ام چيزي نگو. اگر خيلي اصرار كردند بگو كه برايم يك مشكل كوچكي به وجود آمده كه خودم حلش مي‌كنم. از طرف ديگر چون پدرم به شدت شهلا را دوست داشت، غيبت او باعث شد بيشتر درباره‌اش تحقيق كنيم. خوب يادم هست كه سومين روز غيبت شهلا بود كه دوستش گفت او در اداره آگاهي است. نمي‌دانيد چه حال و روزي داشتم. من و پدرم با هم رفتيم اداره آگاهي و براي اولين‌بار قاضي جعفرزاده را ديديم. سوال و جواب‌هايي كه آن روز بين ما رد و بدل شد آن‌قدر وحشتناك بود كه هنوز هم يادآوري‌شان منقلبم مي‌كند. تازه آنجا بود كه فهميديم چه اتفاقي افتاده. مي‌گفتند شهلا قتل كرده. شهلايي كه آزارش به هيچ كسي نمي‌رسيد، چطور ممكن بود آدم كشته باشد. خيلي روزهاي بدي بود.

ناصر از كي وارد زندگي شهلا شده بود؟

من نمي‌دانم. هيچ كدام از اعضاي خانواده اين موضوع را نمي‌دانستند. غيبت‌هاي شهلا همه‌اش دليل داشت. او به خاطر كارش بعضي شب‌ها به خانه نمي‌آمد. كارش معلوم بود. مادر - همان پيرزني كه شهلا ازش پرستاري مي‌كرد- با مادرم تلفني حرف مي‌زد. در دادسرا بود كه اسم ناصر محمدخاني را شنيديم. شهلا از بچگي فوتبال دوست داشت. همه بازي‌هايي را كه تلويزيون نشان مي‌داد نگاه مي‌كرد و مثل يك پسر از قواعد و قوانين بازي فوتبال سردرمي‌آورد. مي‌دانستيم كه پيگير اخبار فوتبال است اما از حضور ناصر خبر نداشتيم. اين جزو موضوعاتي بود كه براي ما روشن نشد و زندگي مخفيانه شهلا و ناصر را هيچ وقت باور نكرديم.

چرا با وجود اين همه دليل و مدرك نتوانستيد اين زندگي مخفيانه را باور كنيد؟

چون من خواهرم را مي‌شناسم. او بسيار مستقل بار آمده بود. ببينيد، بر فرض كه گفته‌هاي شما درست باشد. شهلا كسي نبود كه بتواند آدم بكشد. اين هشت سال همه از جزئيات قتل گفتند. از تكه‌تكه شدن زني كه بي‌گناه كشته شد و همه هم شهلا را متهم رديف اول مطرح كردند. اما هيچ وقت اين نكته را باز نكردند كه شهلا نمي‌توانست آدم بكشد. او نه دلش را داشت و نه جسارت انجام چنين كاري را. او خانواده‌اش را دوست داشت و براي اينكه پدرم عذاب كمتري بكشد و خانواده‌اش در مشقت نباشند اعتراف كرد.

اما او با ريزترين جزئيات، صحنه قتل را بازسازي كرد. فيلم بازسازي صحنه را ديده‌ايد؟

بله اما هيچ وقت باورش نكردم. شهلا دختر باهوشي بود و طوطي وار چيزهايي را به زبان مي‌آورد و عكاس‌ها هم از او عكس مي‌گرفتند.

از روزهاي اوليه دستگيري‌اش بگو؟

روزهاي سختي بود. شهلا عموما ممنوع‌الملاقات بود. من و پدرم هر روز صبح يا اداره آگاهي بوديم يا مي‌رفتيم خيابان وزرا تا درباره‌اش خبر بگيريم. من همين‌جا از دستگاه قضا تشكر مي‌كنم چون هيچ وقت به ما بي‌احترامي نكردند. با اينكه از تك‌تك اعضاي خانواده ما بازجويي كردند اما هيچ وقت به ما بي‌احترامي نشد. ادعاهايي را كه درباره شهلا و روابط پنهاني‌اش با ناصر مطرح مي‌شد هيچ وقت قبول نكرديم. من حتي ناصر را تا قبل از اولين جلسه دادگاه نديده بودم.

يك سوال كه براي من مطرح است اينكه كه چرا شما در هيچ كدام از دادگاه‌هاي شهلا حضور نداشتيد؟

باور كنيد به خاطر خانواده سحرخيزان بود. آنها داغديده بودند. ما نمي‌خواستيم كاري بكنيم كه خدايي نكرده داغشان تازه شود. همان اوايل پرونده همكارهاي شما و خبرنگارهاي زيادي دنبال ما آمدند و با ما مصاحبه كردند اما متاسفانه همه چيز را برعكس جلوه دادند. شهلا هيچ وقت توي زندگي‌اش سيگار نكشيد، او حتي از بوي سيگار هم متنفر بود اما طوري جلوه داده شده بود كه انگار اين كارها از او برمي‌آيد. دعواهاي خانوادگي ما هم كه بعضي از روزنامه‌ها درباره آنها نوشته و گفته بودند كه در خانه ما هميشه دعوا و مرافعه وجود داشت،‌ واقعيت نداشت. در و همسايه هنوز هم باورشان نمي‌شود كه همچين اتفاقي براي ما افتاده است. شهلا مهربان و دلسوز بود. درست است كه يك اشتباهي كرده و وارد زندگي لاله و ناصر شده بود اما قسي‌القلب نبود.

بعد چه اتفاقي افتاد؟

هيچ‌چي، او بيشتر اوقات ممنوع‌الملاقات بود تا اينكه اعتراف كرد و صحنه بازسازي شد. هفته بعد رفتيم ديدنش. من و پدرم با هم رفتيم. مي‌گفت كه خسته شده. از صبح تا شب يكريز سوال و جواب‌هاي تكراري. پدرم گريه مي‌كرد. شهلا لاغر شده بود. مدتي بعد هم كه دادگاه تشكيل شد و او به زندان افتاد.

زندان زياد به ديدنش مي‌رفتيد؟

بله هر هفته. البته در يك دوره زماني كوتاهي من نمي‌توانستم بروم اما مادر و خواهر و برادرهايم زياد به ملاقاتش مي‌رفتند. وقتي او در زندان بود روزنامه‌ها درباره پرونده‌اش مطلب مي‌نوشتند، من تيتر روزنامه‌ها را تلفني برايش مي‌خواندم و در جريان امور قرارش مي‌دادم. دوست نداشت در مرداب بي‌رمق زندان بميرد. هميشه سرزنده بود. به ما اميد مي‌داد. آن وقت‌ها هم كه پيش ما بود و هنوز هيچ‌كدام از اين اتفاق‌ها نيفتاده بود، يكجا بند نمي‌شد. عاشق طبيعت و گشت و گذار بود. براي همين هم بچه‌ها و اعضاي خانواده خيلي دوستش داشتند. رابطه بين خواهر و برادرها با شهلا هم علي‌رغم تصوراتي كه مطبوعات آن دوران براي مردم ايجاد كرده بودند، خيلي خوب بود و هست.

چرا هيچ وقت براي جلب رضايت خانواده لاله پيشقدم نشديد؟

وقتي اعتقاد داشتيم كه خواهرمان بي‌گناه است چرا بايد التماس مي‌كرديم؟ ببينيد، من روزنامه‌خوان پدرم بودم و همه اتفاقات و گزارش‌ها را برايش مي‌خواندم. شهلا مرتب از زندان با من تماس داشت. او خودش هيچ وقت به ما اجازه نداد براي جلب رضايت و بخشش به سراغ خانواده سحرخيزان برويم. اين اواخر وقتي مطمئن شديم كه قرار است شهلا به دار آويخته شود، تصميم گرفتيم براي جلب رضايت خانواده لاله تلاش كنم. من چون خواهر بزرگ‌تر بودم، قدم پيش گذاشتم اما هيچ شماره تلفن و نشاني‌اي از خانواده لاله نداشتيم. من با مشكلات بسياري بالاخره توانستم شماره تماسشان را پيدا كنم اما هيچ وقت روي آن را نداشتم كه به خانه‌شان زنگ بزنم. شهلا اشتباه كرد كه وارد زندگي ناصر شد اما باور من اين است كه او قاتل نيست. همان روزها به شهلا گفتم كه بگو ببخشيد و غلط كردم. گفتم كه خانواده سحرخيزان داغديده هستند و اگر اين حرف‌ها را بزني آرام‌تر مي‌شوند و اعلام رضايت مي‌كنند اما او قبول نكرد. مي‌گفت كه چون قتلي انجام نداده، درخواست بخشش نمي‌كند. مي‌گفت كه خانواده لاله نمي‌توانند او را تحمل كنند و فقط با قصاص اوست كه آرام مي‌گيرند. براي همين بود كه با آنها تماس نگرفت و درخواست بخشش نكرد. انگار شهلا از مرگ نمي‌ترسيد.

اين اواخر حال و هوايش چگونه بود؟

شهلا توي زندان عذاب مي‌كشيد. كسي كه يكجا بند نمي‌شد، حالا در يك زندان محبوس شده بود و نمي‌توانست كاري كند. سراغ پاتوق‌هايي كه قبلا آنجا خاطره مشترك داشتيم را زياد مي‌گرفت. شعر مي‌گفت و شعر مي‌خواند. او عاشق خريد كردن بود. لباس زياد مي‌خريد. يك كمد لباس از او به يادگار مانده است. وقتي به ملاقاتش مي‌رفتيم، هيچ وقت حرف زندان را نمي‌زد. از اتفاق‌هايي كه داخل بند برايش مي‌افتاد هيچ‌وقت تعريف نمي‌كرد. ولع شنيدن داشت. اميدوار بود كه بعد از هشت سال تحمل عذاب، بالاخره يك اتفاقي برايش مي‌افتد و نجات پيدا مي‌كند اما دقيقا مرگ برايش رقم خورد و همه‌چيز اين‌گونه پايان يافت. ما حق نداشتيم چيزي برايش ببريم به جز لباس. خب اين از قوانين بود و بايد به آن احترام مي‌گذاشتيم اما هر وقت مي‌رفتيم ملاقات، حسابي از ما پذيرايي مي‌كرد. توي اين سال‌ها، ما هر روز عزادار بوديم، هم براي لاله كه بي‌گناه كشته شد و هم براي شهلا كه بالاخره قصاص شد.

آخرين‌بار چه زماني او را ديديد؟

ساعت چهار بعدازظهر سه‌شنبه؛ يعني يك روز قبل از اعدام. شنيده بوديم كه قرار است روز بعدش، حكم قصاص شهلا اجرا شود و اين آخرين‌باري بود كه او را مي‌ديديم. روز سختي بود. وقتي شهلا را روبه‌رويمان ديديم، مي‌خنديد اما نگران بود. من با شهلا بزرگ شده بودم. خواهرم را مي‌شناختم. چشم‌هايش نگران بود. تا ساعت هفت آنجا بوديم. شهلا با همه تك‌تك حرف زد.

گفت گريه نكنيم. لباس‌هايش را بپوشيم و نگذاريم داخل كمد خاك بخورند. همه جهيزيه‌اش را به برادرزاده‌ام بخشيد. آخر وقتي خانه بود و سر كار مي‌رفت، هر ماه چيزي براي جهيزيه‌اش مي‌خريد و كنار مي‌گذاشت. او 4 هزار متر زمين هم در شهريار داشت. زمينش را به مادرم و برادرزاده‌ام بخشيد و خواست بين هم تقسيم كنند. آن روز شهلا مي‌خنديد اما لبخندش نگران بود. گفتم شهلا حرف بزن. اگر چيزي مي‌داني بگو اما فقط سكوت كرد. براي همين است كه مي‌گويم او با اسرار زيادي رفت.

چرا رابطه‌اش با برادرزاده‌تان خوب بود؟

چون شهلا در حقش مادري كرده بود. بعد از فوت برادرم، بچه‌اش با ما زندگي مي‌كرد. شهلا بزرگش كرد. حالا هم شباهت بسيار زيادي به شهلا دارد.

اين اواخر با خانواده سحرخيزان ارتباط نگرفتيد؟

چرا، من تماس گرفتم اما راضي به صحبت نشدند. تماس گرفته بودم كه از آنها بخواهم شهلا را ببخشند؛ اينكه گذشت كنند و به خواهرم فرصت زندگي دهند اما آنها همه چيز را به پاي چوبه دار موكول كردند.

از وكيل پرونده خواهرتان نخواستيد براي گرفتن رضايت تلاش كند؟

آقاي خرمشاهي همه تلاششان را كردند تا از هر راهي كه امكان داشت براي شهلا بخشش بگيرند. اما ناراحتي‌اي كه در دل بازماندگان لاله بود خيلي عميق بود. البته هنرمندها و ورز‌شكار‌ها و مسوولان قضائي و واحد صلح و سازش دادسراي امور جنايي هم براي جلب رضايت اولياي دم تلاش زيادي كردند كه از همه آنها سپاسگزاريم.

شهلا تا چه مقطعي تحصيل كرده بود؟

ديپلم داشت اما يك دوره بهياري هم گذرانده بود. مدرك معادل فوق ديپلم داشت، توي زندان هم مكاتبه‌اي روان‌شناسي مي‌خواند. كارهاي ثبت‌نامش را من انجام مي‌دادم و او درس مي‌خواند و امتحان مي‌داد. يك ترم ديگر درسش تمام مي‌شد. اگر زنده مي‌ماند به زودي درسش تمام شده بود و اين خيلي خوشحالش مي‌كرد. شهلا شعر هم مي‌گفت.

قصد نداريد اشعارش را جمع‌آوري كنيد؟

يكي از دوستانش اين كار را انجام مي‌دهد. كسي كه همبندي شهلا بود و در زندان همدمش به شمار مي‌رفت.

روز اجراي حكم حضور داشتيد؟

بله. همه اعضاي خانواده بودند. از چند ساعت قبل پشت در زندان اوين بوديم. ما ساعت چهار بعدازظهر روز قبل از اعدام تا هفت به ملاقات شهلا رفته بوديم. ملاقات كه تمام شد، آمديم خانه و بعد ساعت 12 دوباره رفتيم.

وقتي خانواده سحرخيزان با يك پژو سفيد رنگ آمدند تا در زندان باز شود و آنها بروند داخل، حس عجيبي داشتم. قبل از اينكه آنها وارد زندان شوند، به آنها خيلي اصرار كرديم. قسمشان داديم كه شهلا را ببخشند. مادرم ضجه مي‌زد و التماس مي‌كرد. اما خب هر چه تلاش كرديم نتيجه‌اي نداشت و انگار راهي براي نجات شهلا باقي نمانده بود. ولي شهلا هميشه در قلب ما زنده است.

Dec 14, 2010

نفرتي پس از شك

برنارد هنری لوی، که برای فرانسوی‌ها وارث سنت فلسفی و روشنفکری آندره مالرو، آلبر کامو و ژان پل سارتر به شمار می‌آید، به بهانه نشان دادن فیلم اعترافات سکینه محمدی آشتیانی در تلویزیون دولتی جمهوری اسلامی، یادداشتی را در سایت خود نوشته است. در این فیلم، سکینه محمدی در منزلش چگونگی قتل شوهرش را تشريح می‌کرد.

این فیلسوف فرانسوی پیشتر نیز، پس از اولین اعتراف‌گیری از سکینه محمدی در تلویزیون، به همراه، 17 شخصیت بین‌المللی، از جمله برخی از بزرگان جهان هنر و ادب، متنی را در حمایت از سکینه محمدی آشتیانی به چاپ رسانده بود. خورخه سمپرون، نویسنده اسپانیایی، میلان کوندرا، نویسنده فرانسوی، وول سوینیکا، نویسنده نیجریه ای، باب جلدوف، خواننده، جودی ویلیامز، برنده جایزه صلح نوبل، و همچنین ژولیت بینوش و میا فارو، از بازیگران فرانسوی نیز این متن را امضاء کرده بودند.

برنارد هنری لوی، در یادداشت خود با عنوان «ویدئوی سکینه: نفرتی پس از شک» ضمن ابراز وحشت از خبر احتمال اعدام سکینه، از همه می‌خواهد تا برای نجات جان سکینه تلاش کنند.
او در ابتدای این یادداشت می‌نویسد: «نمی‌شود ترحمی که برای «سکینه» وجود دارد، اندوه طرفدارانش، و هیجان غیرقابل تصوری را که با خبر کذب آزادی او ایجاد شد شرح داد. از این نظر، مهم این است که تلاش کنیم بفهمیم واقعا چه اتفاقی افتاده و چه نکاتی می‌شود ضرورتن از این اتفاق استخراج کرد

این فیلسوف فرانسوی که فعال حقوق بشر نیز به شمار می‌آید، سپس به ذکر نکاتی درباره فیلم اعترافات سکینه محمدی می‌پردازد:
«
اولین نکته‌ای که از این تصاویر ترحم‌برانگیز سکینه و فرزندش که وارد این صحنه‌سازی ننگین شده‌اند (تحت چه تهدیدی، و چه کسی جلوی چشمان آنهاست؟) می‌شود فهمید ستمگری فوق‌العاده به این افراد است. سکینه را برای چند ساعت به خانه کوچک خانوادگی‌اش آورده‌اند تا صحنه جنایتی را بازسازی کنند که همه می‌دانند سکینه نه انجامش داده و نه مسبب آن بوده و نه همدستی کرده است. آن‌چه ما می‌توانیم بدون زحمت تصور کنیم این است که سکینه به زور آماده اعتراف به هر آن چیزی که از او می‌خواهند شده است، و سجاد که چند هفته‌ای است ارتباطش با جهان قطع شده، مادرش را بعد از چندین ماه می‌بیند. و برای آن دو، مادر و پسر، این مراسم دیدار، اندوهبار است. به آن‌ها دستور داده شده که مثل دو انسان معمولی بازی کنند و آزادانه بروند و بیایند و جلو آفتاب خودشان را گرم کنند. این شکنجه روحی است. نازی‌ها اعدام‌های ساختگی را به راه می‌انداختند، حکومت ایران آزادی ساختگی را به نمایش می‌گذارد؛ این دو یکی است.

دومین نکته، تف انداختن به صورت غرب است. کف زدن به افتخار همه کسانی که در دموکراسی‌های جهان برای سکینه، و به واسطه موضوع این زن برای همه زنان تحقیرشده ایران، بسیج شده‌اند. مقامات ایران با این کارشان به ما گفتند:‌ «شما مدعی هستید که می‌خواهید درس آزادی و حقوق بشر به ما بدهید؟ شما درصدد هستید که در اختیارات ما در زمینه اداره کردن مردم‌مان به طور کلی و زنان‌مان به طور خاص دخالت کنید؟ درباره این زن، سکینه، شما به خودتان اجازه دادید بگویید پیگیری موضوع او یکی از مسئولیت‌های شماست؟ و شما این کار را زیر علم دروغین حقیقتی کردید که مدعی نگهبانی‌اش هستید؟ خیلی خوب، بگیرید این هم سهم شما! ببینید چطور ما با شما رفتار می‌کنیم و در واقع شما کی هستید. ما برای شما تله گذاشتیم و شما در آن افتادید. ما شما را با قلابی بالا کشیدیم که شما به طمع غذا به آن گاز زدید. حقیقت شما هیچ ارزشی ندارد. رهبران شما دلقک هستند. حتی برلوسکونی که برای تشکر کردن از ما عجله کرد – چه شوخی بامزه‌ای! ما شاید رذل باشیم اما شما مسلمن دیوانه‌های سودمند ما هستید

نکته سوم، هنر تمام‌عیار تقلب است؛ به هم ریختن تصاویر و واژه‌ها، که یک بار دیگر قدرت واق‌واق کردن مقامات ایران را نشان داد. از ابتدا تا کنون، سیل اخبار ما در این زمینه هیچ وقت بدون جواب نبوده است، چون در عوض سیل ضدخبرهایشان را دریافت کردیم. در جواب خشم‌ها و دادخواست‌هایمان، انبوهی از شانتاژ‌ها و دروغ‌های‌شان را گرفتیم. 9 دسامبر چند عکس مبهم، بدون شک برای استفاده ابزاری، و برای بی‌اعتبار کردن جنبشی که در حمایت از سکینه به راه افتاده منتشر شد. همان‌طور که تروریست‌های 11 سپتامبر، از فیلم‌های اکشن آمریکایی تقلید کرده بودند، تروریست‌هایی که ایران را اداره می‌کنند نیز با این کارشان به گونه‌ای از شبکه اطلاع‌رسانی ما تقلید کردند و آن را علیه خودش به کار گرفتند. آن‌ها این بار نیز ناکام شدند، اما تا کی می‌خواهند ادامه دهند؟

چهارمین نکته، اصول این «بازسازی جنایت» است که می‌خواهد نقش سکینه را در جنایتی ثابت کند که او پیشتر در زمان دادگاه‌اش از آن کاملا تبرئه شد. آدم‌های احمدی‌نژاد از هیچ چیز نمی‌گذرند. این نمایش نشان داد که ایران از سکینه نمادی برای تسلیم نشدن خود ساخته است، مثل همیشه که پای یک نماد در میان است. ما در مجله «قاعده بازی» سرچشمه‌های اختلافات درونی حکومت ایدئولوژیک-سیاسی ایران را بیان کرده‌ایم. مثلن این که بخشی از روحانیت به گونه‌ای دیگر فکر می‌کنند و می‌خواهند که روحیه اعتدال و صلح مذهب شیعه را برجسته سازند. اما من شخصا چندان به این موضوع اعتقاد ندارم. یا حداقل به چیزی فکر می‌کنم که اکنون می‌بینم. یک قدرتی دیروز وکیل سکینه را زندانی می‌کند، روز قبلش به دفتر او حمله می‌کند تا نمایش‌نامه محاکمه سکینه را از نو بنویسد، و امروز هم تلاش می‌کند تا یک بی‌گناه را گناهکار جلوه دهد.

و آخرین نکته یا به عبارتی آخرین فرضیه این است که اخبار کذبی که درباره سکینه منتشر می‌شود، مثل خبر آزادی او، برای این است که واکنش غربی‌ها را برانگیزند و به گونه‌ای با اعصاب آنان بازی کنند. آن‌ها با این کار در واقع یک آزمایش را برای خودشان انجام دادند. از این نظر آن‌ها موفق بودند. اما این آزمایش برای ما هم قاطع و قانع‌کننده بود، زیرا تمامی رسانه‌های نوشتاری و تصویری با هم متحد شدند و این تنها نکته مثبت این نمایش وحشتناک است و دلیلی است برای این‌که حداقل انگیزه و اتحاد‌مان را برای آزادی سکینه از دست ندهیم

Dec 11, 2010

Dec 7, 2010

ناصر هم راضیه که منو بکشنن ؟ از بهاره رهنما

ماجرای شهلا جایی تمام این سال ها در گوشه ای از ذهنم مانده بود و با لغاتی مثل اخلاق , تعهد ,خیانت , عشق , خشونت , گناه و بی گناهی با وجود میل وافر و سعی ام به عدم قضاوت هی هر از گاهی زنده می شد و می آمد جلوی نظرم .

سه سال پیش برای دیدن از زنان زندانی اوین با جمعی از دوستان به آن جا رفتیم . مناسبتی بود نمی دانم چه ؟ اما منسوب به حضرت علی (ع). آن روز کبری هم بود , همان کبرایی که مادر شوهرش را کشته بود و خیلی های دیگر . یادم هست مجری برنامه خانومی بود که به خاطر کشتن شوهرش در نوبت اعدام قرار داشت . و البته شهلا ... بیشتر مراسم هم روی دوش شهلا و برنامه ریزی های او می گشت . برای من که در همه عمرم معروف بودم به حلقه اتصال دوستانم و روابط عمومی آشنایان و زود جوشی و چه و چه .. آن روز اتفاق عجیبی افتاد . در مقابل شهلا خودم را باخته بودم . از نگاه پر تاثیرش با آن چشم های عسلی و مژه های بلند ریمل زده می ترسیدم . نه شاید هم ترس نبود اما نمی توانستم با او ارتباط برقار کنم . کم حرف شده بودم و وقتی آمد و لطفی کرد و چیز هایی در مورد چشم هایم گفت مثل دختر مدرسه ای های خجالتی سرخ شدم . بی شک زن تاثیر گذار و عجیبی بود . الان هم که دارم این یادداشت را برای او یا به بهانه او می نویسم نمی دانم آنهمه عقب نشینی آن روزم برای چه بود ؟ آنهمه فاصله گرفتن و .. نمی دانم حالا فقط به یک جواب می رسم و آن هم این که شاید از همان قضاوتی که گفتم می ترسیدم . خوب یادم هست که شهلا, آن روز رفت بالای سن و متنی در مدح امیر مومنان خواند . مدحی با شور و جذبه فروان در تحریر های صدایش و تکان دادن دستهای زنانه سفیدش در هوا که هنوزهم جلوی چشم هایم موج می خورند .

وقتی جوان تر بودم نگاهم به دنیا خیلی سیاه و سفید بود .تا قبل از بیست و پنج سالگی یا چیزی در همین حوالی همه مفاهیم دنیا را در همین دو رنگ می دیدم . اما سی سالگی برایم پرده های عجیبی را کنار زد . پرده های که دیگر بیشتر اشیا و مفاهیم و موجوداتش خاکستری بودندو حتی گاه رنگی . گاه حتی سرخ و سبز و بنفش و...

در این دنیای رنگارنگ بود که دو باره به ماجرای این دو زن نگاه کردم . داستان لاله و شهلا و در داستان شهلا عشق نفرینی او را از سیزده سالگی به یک آن روز ها "قهرمان" مرور کردم و در کنارش تصویر انتطار بی پایان لاله برای دیر رسیدن های همسرش به خانه یا نیامدن هایش و صبوری او در تحمل این دور ی ها را حس کردم . بعد یادم آمد وقتی تازه ازدواج کرده بودم . در زیرزمین نقلی در خیابانی از خیابان های قلهک خانه ای داشتیم و من هر از گاهی محمد خانی را می دیدم که پر هراس و پیاده کوچه را گز می کرد و من که آن روز ها دوستش داشتم همیشه سلام می کردم و او هم همیشه چیزی شبیه جواب سلام زیر لب می داد . با عجله و قدم های بلند می رفت . نمی دانستم واقعن که چرا انقدر اضطراب دارد .. بعد ها که داستان بر ملا شد . فهمیدم خانه ای که برا ی شهلا گرفته بود, در انتهای همان کوچه خانه ما بود ...وقتی خبر را شنیدم هنوز سی ساله نبودم . هنوز رنگ ها همان سیاه و سفید بود ند و من که خودم تازه مادر شده بودم از تصور دو طفل معصومی که ظهر از مدرسه برگشته اند و با جسد غرق به خون و مثله شده مادرشان مواجه شده اند تا مدت ها خشمگین و هراس زده بودم و دعا میکردم قاتل لاله سحر خیزان به جزای عمل وحشتناکش برسد .. .

بعد ها در سی و چند سالگی ام نمی دانم کجا فیلم همکار عزیزم " مهناز افضلی " را دیدم و آن جا بود که دیدم, بنا به حریمی که برای این پرونده , قاثل شده اند ,بسیاری مساثل مربوط به این پرونده از اذهان عمومی پنهان مانده بود و آن جا بود که من هم تردید کرد م که شهلا حتی اگر قاتل هم باشد دست تنها نبوده . شواهد ی بود حاکی از وجود مردی در صحنه قتل و البته همین ابهامات بود که پرونده این فاجعه را سال ها به تعویق انداخت . تا قاضی پرونده به حج رفت و سرنوشت شهلا با وجود خستگی بسیارش از این همه بلاتکلیفی ,به دست قاضی دیگری سپرده شد که استنباط او بر قاتل بودن شهلا بود ...

و به قول پیمان چه بار سنگینی , شکر که هرگز قاضی نیستیم بر هیچ محکمه ای .

شهلا جاهد در طول این مدت پدر و برادرش را از دست داد . بماند که قضاوت خانواده سحر خیزان را هم نمی شود کرد که شاید آرامش این بچه ها را در کشیدن آن صندلی می دانستند . جایی خواندم گذشت از قصاص , آنقدر عمل بزرگی است که همه گناهان اولیای دم را این گذشت ازخون عزیزشان پاک میکند و می برد . دیروز سوار آژانسی بودم . پسر راننده میگفت:" تو درگیری کسی و کشتم اما خانواده اش لجظه آخر رضایت دادن . اونا خیلی بزرگوار بودن اما من دیگه زنده و مردم واسه خودم و اطرافیانم یکیه . این از مرگ سنگین تره خانوم رهنما می فهمین ؟و من سکوت کردم چون واقعن خیلی چیز ها را نمی فهمم و ترجیح می دهم قضاوت شان نکنم . شهلا در آخرین عکسی که از او دیدم دیگر پیر شده بود دیگر حوصله رنگ کردن ناخن ها و مو هایش را که حالا کمی سفید شده بود نداشت و در نگاه او فارغ از قاتل بودن یا نبودنش ,دیگر من زنی خسته را می دیدم که به پای عشق سوخته بودو تمام شده بود ...

شهلا فقط یک بار به این فتل اعتراف کرد و آنهم بعد از دیداری با تنها عشق زندگی اش محمد خانی در حیاط اوین و در یک شب بارانی و ظاهرن رمانتیک این تصمیم را گرفت . شنیده های بسیاری حاکی از آن است که محمد خانی این تقاضا را از او کرده است ..شهلا اما نگاهی دارد در یکی از عکس های دادگاهش به محمد خانی که معنی تاوان را برایم سخت زنده می کند . او قاتل بود یا نبود , تاوان عشق را پس داد تاوانی که برای زن عاشق سرزمین من تاوان باید و غیر قابل گذشتی است . زن سرزمین من برای عشق تاوان می دهد از مرگ و پیری و تف و طرد و لعن تا اعدام ...

شبی که قرار بود شهلا اعدام شود تا صبح خوابم نبرد . یادم افتاد وفتی روزگاری که سیاه و سفید می دیدم هنوز جمعی از دوستان دعوتم کردند تا برای گرفتن رضایت از اولیای دم برویم . پایم به رفتن نبود و نرفتم . بر عکس پرونده دل آرا که همه یعی خودم را کردم و نشد و شاید این جا باید یک خسته نباشید قرا به آقای خرمشاهی وکیل این دوپرونده مجهول بگویم ...صبح بیدار شدم از پیمان که او هم نگران بود چیزی نپرسیدم . و برای کاری باید جایی می رفتم و رفتم ,تا رسیدم پرسیدم اعدام شد ؟ گفتند : آره و سکوت....

می گویند شهلا دردقایق آخر فقط پرسید : "ناصر هم راضیه که منو بکشنن ؟"و وقتی شنید که او فقط به همین قصد آمده دیگر سکوت کرد و هنگام رد شدن از کنارش حتی دیگر نگاهش هم نکرد ..این در حالی است که با ز شنیده ها حاکی از آن است که در تماس های تلفنی هفته پیش ,محمد خانی به شهلا قول داده بود تا پای چوبه دار هم که ببرندش , او نهایتن رضایت اولیای دم را خواهد گرفت و..

شهلا سکوت کرد و حتی به اصرار وکیلش برای گفتن جملاتی در لحظات آخر تسلیم نشد .شاید چون باز خام قول عشق شده بود ... در آن سحر گاه ,حضور ناصر محمد خانی به عنوان یکی از مصران بر مجازات اعدام , شهلا را تمام کرد..شاید نیازی به چوبه دار نبود , محمد خانی مسافر بود باز هم عجله داشت وشک ندارم که باز هم اضطراب و شنیده ام که بعد از اجرای مجازات فقط گفت :" آرام شدم "!!!

..سکوت شهلا مرگ قلبش را زودتر از لگد زدن به صندلی دارش رقم زد . شهلا بعد از آن سوال تمام شد ...

روز اعدام شهلا با روز تولدم یکی بود . و نیز با روز دیگری , روزی که مجموعه هفت داستان عاشقانه من برای چاپ بعد از مدت ها کار و ادیت به نشر چشمه سپرده شد . و جالب است که مر دهای این هفت داستان عجیب شبیه مرد داستان لاله و شهلا یند و البته زن های هم یک وجه اشتراک بزرگ با شهلا و لاله , دارند :آن ها نیز سخت عاشقند و ترک خورده از عشق .. اما زن های کتاب من هرگز بر سر مردی نمی جنگند , بل که عشق آنها را بهم نزدیک می کند .. در تقدیم کتاب نوشتم : برای پریا و دخترکان سرزمینم که هیچ نمی دانم آرزو کنم روزی عاشق بشوند یا نشوند ؟

اما ته دلم می دانم که آرزو می کنم در این سرزمین هیج زنی عاشق نشود . حلاوت عشق بر زن ایرانی هیچ با تاوانش برایری نمی کند . هیج ..

بعد از تحریر :همان شب بی حوصله و به اجبار بزرگتر هایمان , در جمع خانوادگی تولد من در رستورانی هستیم , خواننده پیر می خواند : غمگین چو پاییزم از من بگذر ... پیمان دستم را فشار می دهد . نگاهش میکنم , چشم هایش نم زده اند .. آرام می گوید : یاد شهلا افتادم خدا رحمتش کنه