Jun 29, 2006

گذشت زمان

قبلا گفته بودم كه من 4 تا دختر عمو دارم. ندا تقريباً ده سالش بود كه خواهرهاي دوقلوش (از اونهایی كه اصلاً شبيه هم نيستن) به دنيا اومدن. از قبل از طریق سونوگرافي مي دونستيم كه دوقلو هستن و همه از اين بابت عزا گرفته بودیم كه زن عموي بيچاره ام چه طوري مي خواد اين دو تا را با هم بزرگ كنه. روزي كه زايمان كرد مامانم تو بيمارستان بود. پرستار داد زد كه: همراه خانم ...... كيه؟ مامانم رفت جلو كه: منم چي شده؟ پرستاره هم گفت: سزاريني هستن دختر. مامانم هم اشتباهاً شنيد سه قلو هستن دختر و دادش رفت هوا كه: واي بميرم! ناهيد بيچاره چه جوري باید بزرگشون كنه؟ (اگه كسي تا حالا تو فاميلاش دوقلو نداشته و آرزوشو داره بدونه كه وحشتناكه! دو تايي با هم مي زنن زير گريه- گرسنه شون ميشه- دل درد می گیرن و... ) پرستاره فكر مي كنه مامانم از اينكه دخترن ناراحته! و مي گه: اي خانم ديگه الان دختر و پسر فرقي ندارن!!! بزرگترين شانس ناهید جون اين بود كه در اون زمان عموم اينها طبقه بالاي خونه مادربزرگم زندگي مي كردن و شانس دوم اينكه مامان بزرگم با هيچ كدوم از عروساش حالت مادرشوهري نداشت چه برسه به اين زن عموم كه خواهرزاده اش هم بود. براي همين از همون اول يكي از دو قلوها - نگين كه شبيه منه ارسال شد پائين كه ازش نگهداري بشه - مي بيني نگين؟ هيشكي ما دو تا رو دوست نداره
وقتي مامانم مي مرد (ببخشید می دونم می مرد کلمه قشنگی نیست اما مسخره است وسط چنین پستی بگم وقتی مادرم فوت می کرد!) نگين و نهال 8-9 ساله بودن. من درست از همون زمان مخم هنگ كرد! اصلاً نگين و نهال رو در فاصله سني بين 8-9 سالگي تا 16-17 سالگي يادم نمياد!!! براي همين وقتي دوباره مغزم ري استارت شد شاخ درآوردم ديدم كه (پارسال) اين دوتا دانشگاه قبول شدن (نگين معماري قبول شد. نهال مترجمی زبان شهرستان قبول شد كه نمي ره و دوباره امسال كنكور مي ده) تصورش هم واسم مسخره بود كه اين دوتا اينقدر بزرگ شده باشن (دقیقاْ مثل تصور بزرگ شدن
نسیم که در مورد اونم دچار هنگ ناشی از فوت مامانم شده بودم) در مورد خواهر بزرگشون (ندا) اين حس رو ندارم چون زمان مرگ مامان 17-18 ساله بود و از سن رشدش گذشته بود. ياد مطلب آرمیتا افتادم كه در مورد سالگرد يكسالگي وبلاگش نوشته بود: زمان زود ميگذرد اما خيلي هم دير ميگذرد. يعني در عين تند و طوفاني بودنش، خيلي هم ملايم و كند و آهسته است. وقتي ميگويي يكساااال، يعني يك مدت طولاني، يعني اووووووه...بعد كه به پشت سرت نگاه ميكني، متوجه ميشوي كه مثل برق و باد گذشته، بيشتر كه دقت ميكني ميبيني آنقدرها هم كه فكر ميكني سريع نگذشته، كلي پست و بلندي داشته، كلي تجربه‌هاي تلخ و شيرين را از سر گذرانده‌اي

به دلايلي در انتظار گذشت سريع تر يك سال آينده هستم. اين همه آسمون – ريسمون سر هم كردم كه به خودم بگم به همون سرعت بزرگ شدن اين دو تا اين يك سال هم مي گذره. اما خدائیش وقتی فکرشو میکنم میبینم که اوووووووووف. يك سال

Jun 28, 2006

مكتب ضاله فمينيسم

همیشه فکر می کردم بدترین نوع برخورد با فمینیسیم کسانی هستن که مثل شین معتقدن فمینیسم به معنی برابری زن و مرد نیست و فمینیست ها زنانی هستن که خودشون رو از مردها بالاتر می دونن. اما در نشریه یالثارات مطلب خیلی باحالی دیدم که یه جورایی دود از کلمه ام بلند شد! اونم در مورد تهمینه میلانی که هم کارهاش رو خیلی دوست دارم و هم خودش عمیقاْ معتقده که فمینیست (حتی به اون معنی برابری زن و مرد) نیست. اين نشريه نوشته :نام ميلاني با نام مكتب ضاله فمينيسم عجين گشته است لذا دربررسي آثار او غفلت از اين موضوع منجربه قضاوتي اشتباه خواهد شد. به گزارش آژانس هنر نويسنده اين نشريه درادامه مطلب خود آورده است :ميلاني دراين فيلم بابه كارگيري ژانر كمدي براي بيان حرفهاي تكراري اش كه درفضايي سرد،خشن وخون آلود ساخته مي شدند طرحي نودرانداخته ودرميان خنده هاي تماشاگر توانسته حرفهاي خودرابه تماشاگر قالب كند. اين هفته نامه درعين حال تاكيد كرده :البته از حق نگذريم كه ميلاني دراين كار به موفقيتي چشم گيردست يافته وآتش بس را به لحاظ نحوه بيان وتوانايي تاثير گذاري بايد نقطه عطفي در كارهاي ميلاني دانست. در آتش بس بر خلاف آثار قبلي ميلاني ، شخصيت پردازي زن ومرد فيلم به نحو ماهرانه اي از كليشه سينماهاي حاد فمينيستي خارج شده و دركل ،براي مخاطب قابل پذيرش تر است. به نوشته اين نشريه ميلاني با زيركي همه حرفهاي خودرا اززبان يك روانشناس زده است. مسائلي چون ترويج اباحيگري، اشرافيت ، عشق ازنوع خياباني ديگر انتقادات وارده نويسنده هفته نامه يالثارات از فيلم آتش بس است

ضمناْ امروز سوسک سیاه بد ادا از هسته گزینش (هسته زردآلو- انرژی هسته ای- کیک زرد- ماست!) زنگ زد که برم امتحان احکام. حالم بهم خورد از بس این مدت امتحان دادم و فرم پر کردم! تموم شدنی هم نیستن

Jun 26, 2006

تقاضاي اشد مجازات براي مانا و مهرداد

آقای کریمی راد سخنگوى قوه قضاييه درمورد پرونده مربوط به «مانا نيستانى» و «مهرداد قاسمفر» گفت: «براى اين دو نفر كيفرخواست صادر و در آن درخواست اشد مجازات شده است.» او در پاسخ به اين پرسش كه آيا به اتهامات اين دو روزنامه نگار در دادگاه مطبوعات رسيدگى مى شود، اظهار داشت: «اتهامات آنها ربطى به دادگاه مطبوعات ندارد. پرونده آنها به دادگاه انقلاب ارجاع شده است.» كريمى راد درخصوص موضوع توقيف روزنامه ايران نيز گفت: «در اين مورد به زودى نظر نهايى صادر مى شود و از بازپرس پرونده هم مى خواهيم كه در مورد روزنامه اتخاذ تصميم كند.» اتهام كاريكاتوريست و سردبير ايران جمعه نيز اهانت به مردم در انتشار كاريكاتورى موهن كه باعث اخلال در نظم و آسايش عمومى و تشويش اذهان مردم شد، است. به اين پرونده به زودى در دادگاه رسيدگى مى شود. (روزنامه شرق) فقط یک سئوال باقی می مونه. مجازات توهین ناخواسته از طریق طنز با تجاوز- قتل- مثله کردن و سوزاندن ده ها کودک (بيجه رو که یادتونه) با اختلاس ۱۲۳ میلیارد تومانی فاضل خداد و جنایت های خفاش شب و گروه كركس ها یکیه؟ نمی دونم. شاید هم یکی باشه. گرچه در مورد اونها هم هميشه دغدغه اصلي من اين بوده که اعدام آري يا نه؟
-----------------------
خيلي مسخره است كه در مملكتي زندگي بكني كه چنين قانوني داره . نه؟

Jun 24, 2006

گازوئيلي

من و خواهرم از بچگی همیشه به خاطر دختر یکی از دوستای خانوادگیمون تحقیر می شدیم! جدی میگم نخندین. جریان اینه که یه خانواده ای بودن که پدرش دوست و همکار بابا بود و مادرشون دوست و همکار مامان و مامان و بابای ما عامل ازدواج این دوتا بودن. دو تا هم دختر داشتن که بزرگه تقریبا همسن (یا یک سال بزرگتر) از خواهرم بود و کوچیکه از بزرگه ده سالی کوچیکتر بود. اسمه خواهر بزرگه رو تصور کنین که مرجان بوده. مرجان برخلاف من و خواهرم حرف گوش کن و مودب بود و فقط به بازی های فکری (و نه عروسک بازی و یا باربی و...) علاقه نشون می داد و هر هفته به تنهایی اتاقش رو تمیز می کرد! از اون موجوداتی بود که بهشون الان می گن بچه مثبت و پاستوریزه. من دوازده سال و خواهرم و مرجان نه- ده ساله بودن که زمستون سختی بود (تهرون هنوز گاز نداشت) و خونه ها به سختی گازوئیل و یا نفت پیدا می کردن. یه بار خبردار شدیم که بله بابا و مامان مرجان خواهر کوچیکه رو برده بودن دکتر که مسئول توزیع گازوئیل توی محله شون سرزده اومده که کوپن ها رو بدین. مرجان هم انگار نه انگار ده سالشه کوپن رو داده و پولش رو با ماشین حساب دقیق حساب کرده و پرداخت کرده بعد پرسیده آقا گازوئیل آزاد هم می فروشی؟! بعد که یارو گفته آره مرجان گفته که پس هر چقدر جا داریم بزن! و پول اونم بدون یک ریال اشتباه پرداخت کرده! آقا اگه بدونین چقدر این موضوع گازوئیل خریدن مرجان تو سر من و خواهرم که عرضه این کار رو نداشتیم خورد! از اون به بعد من و خواهرم اسم مرجان رو گذاشتیم (بین خودمون دوتا البته) گازوئیلی! که برای ما تا سالیان سال مترادف پاستوریزه بودن شخصیت یه آدم بود و همیشه هم بچه مثبت ها رو با گازوئیلی بزرگ (که مرجان باشه) می سنجیدیم!!! که البته هیچ وقت هیچ کس نتونست به اندازه مرجان گازوئیلی باشه
مرجان الان ازدواج کرده و دست بر قضا تو همین موسسه ای که من کار می کنم کار می کنه! و چون خدا این دختر رو آفریده که تو سر من زده بشه پستش از من بالاتره پس بازم بابام می گه: ای کاش بچه های من مثل بچه های ... خدابیامرز (بابای مرجان فوت کرده) بودن

Jun 23, 2006

دكترا بذار دم كوزه بابا

چقدر خل و چل (بدتر از من) بین مردم زیاده! خونه من تو یه ساختمون ۵ طبقه ست و پونزده واحده (من طبقه دومم). طبقه اول یه آقای دکتر جراح با زن و سه تا دخترش زندگی می کنه که فیس و افاده و ادعای آدم حسابیتشون دنیا رو برداشته. چند وقته آقای دکتر محترم هر از گاهی قاط می زنه و عربده زنان میاد تو پارکینگ که آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی یا تو این ساختمون جای منه یا جای این سرایدار فلان فلان شده (اون کلمه هاشو میگه من میگم فلان فلان شده) می گیم چرا؟ میگه این مرتیکه الد... (که بیچاره خیلی هم آدم خوبیه) نوکر منه! من و اثال من داریم بهش حقوق میدیم- چرا وقتی خانمم بهش میگه سی کیلو باقالی برام پاک کن نمی کنه؟! بیخود هم همه تون جز من ازش راضی هستن! اصلاْ اگه بقیه تون موافقت نکنین که این از اینجا بره من پدر همه تون رو در میارم! یه فحش هایی هم میده که تو چاله میدون هم شنیده نشده! تو رو خدا شما اگه جای ماها بودین چکار می کردین؟! به قول پژمان مگه میشه با همچین لات و لوت هایی دهن به دهن شد؟ هی مجبوریم ساکت نگاهش کنیم و البته به هیچ عنوان هم زیر بار این که سرایدار عوض بشه نریم. آی از این آدم بدم میاد... تازه خبر ندارین که جدیداْ آقا تصمیم گرفتن برای ادب کردن اهالی ساختمان! دیگه شارژشون رو پرداخت نکنن!!! خدا واسه آدم های خسیس خوب بهانه می تراشه ها

Jun 20, 2006

با مرگ شوخي نكنيد

ترم یک دانشگاه یه همکلاسی داشتم به اسم بهزاد. زمان دانشجویی من (سالهای ۶۶ تا ۷۰) شرایط با الان خیلی فرق می کرد و همکلاسی های دختر و پسر خیلی کمتر از الان با هم صحبت میکردن. بهزاد اما با اکثر دخترا یکی یکبار درددل کرده بود که «۴ساله عاشقه یک دختر دانشجوی پزشکیه و خانواده های طرفین به دلایل تفاوت های فرهنگی و مالی و غیره مخالف هستن» ظاهراْ هم بهزاد و دختره (که اسمش رو یادم نیست) شدیداْ اصرار داشتن که هر طور هست با هم ازدواج کنن و بالاخره هم در اواخر همون ترم اول به زور پدر مادراشونو رو راضی کردن. اوایل ترم دوم هم عقد کردن و قرار بود بعد از تعطیلات عید عروسی بگیرن. روز بعد از تعطیلات عید که اومدیم دانشگاه یه اطلاعیه دیدیم که خبر درگذشت بهزاد- همسرش- برادره دختره- پدر و مادر بهزاد رو در حادثه تصادف رانندگی در جاده شمال می داد! وحشتناک بود و دردناک تر این که بابک دوست صمیمی بهزاد گفت که بهزاد قبل از سفرش به شمال تلفنی و با خنده به بابک گفته بود که بعد از عید و روز اول کلاسها اطلاعیه مرگمو تو دانشگاه می زنم که همه جا بخورن و بعدش صبح روزی که نوشتم ختممه میام سر کلاس تا حال همه رو بگیرم. هرگز نیومد و اتفاقاْ همین بود که حال همه رو گرفت. تشیع جنازه بهزاد و مراسمش عجیب تو خاطرم باقی موندن. اون موقع ها که الکی رومانتیک بودم فکر می کردم که طفلکی ها نشد که حتی یه روز هم باهم زندگی کنن و الان فکر می کنم همون بهتر که مردن و به لجن کشیده شدن عشقشون رو ندیدن. نوشتنش این مطالب اون هم به این حالت نسبت به شرایط و احساسی که بعد از اون فاجعه داشتم به نظرم مسخره است

Jun 19, 2006

الهام كوچولو

باور کردنی باشه یا نباشه اولین خاطره زندگی ام مربوط به سه سالگیمه. چند روز از تولد سه سالگی ام می گذشت و من منتظر بودم اون «نی نی» که می گفتن تو دل مامانه و برام پیشاپیش کلی کادو فرستاده بود! بیاد. یه روز غروب عمه ام دستمو گرفت که بیا بریم برات دامن شلواری بخریم. دقیقاْ یادمه که وسیله خر کردنم دامن شلواری بود! همین که رفتیم بیرون دیدم بابام با مامان که از قیافش معلوم بود حالش بده با ماشین زدن بیرون. نمی دونم از کجا اما فهمیدم دارن می رن که نی نی رو بیارن و منم نمیبرن! پا می کوبیدم زمین و گریه می کردم. یه جوری حس می کردم دیگه منو دوست ندارن. فرداش به زور و بلا بردنم بیمارستان. بابا بغلم کرد و از پشت شیشه اتاق نوزادان پرستار یه موجود پشمالوی سیاه رو نشونم داد که خوب یادمه ازش ترسیدم و بازم زدم زیر گریه! بی دلیل نیست هنوزم از خواهرم می ترسم! بعد از اون هیچی یادم نیست تا حدود ۵ سالگی ام و بازی های اون دوره. الان که خواهرم رو می بینم - الحمدالله حق بنده رو هم میل کرده و ۱۰-۱۲ سانتی متری قدش از من بلندتر و زبونش هم درازتر!- خنده ام میگیره که اون رو در هیبت اون نوزاد مجسم کنم اما برام عجیب نیست که خودم رو در اون زمان تصور کنم

Jun 18, 2006

پايان فصل سرما

دیگه حتی احتمال سرد شدن هوا هم به کل از بین رفته و حداقل تا ۵-۴ ماه دیگه راحتم. آخیش! چقدر خوبه! دیگه کابوس زمستون نمی بینم! (فکر کنم سیاوش قمیشی این بیت ترانشو برای من تو اواخر فصل بهار خونده!) وقتی هوا گرمه و آفتاب می درخشه حالم بهتره (مهناز الان دادش در میاد!) حتی شب ها از روزها حالم بدتر میشه. حداقل یکی از آیتم های دردآور زندگیم- سرما- ازم دور شده و این خودش خیلیه! سرما غیر از این که کرختم می کنه برام اضطراب میاره- افسرده ام می کنه و باعث میشه غم دنیا به دلم بنشینه. حتی بیماری های جسمی ام هم (روده ام رو میگم) تو فصل سرما بیشتر هستن. چرا؟ نمی دونم. تلقینه یا دلیل علمی داره... به هر حال خوشحالم. روزها بلندتر هستن (از زمانی که یادمه بلندتر شدن روزها رو دوست داشتم) و آب طالبی! وای چقدر تابستون رو با آب طالبی دوست دارم! بستنی و... هیچ کدوم توی زمستون مزه ندارن. گرچه هیچ کدوم از میوه های تابستون رو نمی تونم بخورم! همیشه احساس کردم که علت این علاقه به تابستون اینه که متولد همین فصل هستم. یه مردادی که عشقش آفتاب- گرما و نوره. تازه نیمه اول سال یه حسن دیگه هم داره. تولدم نزدیک میشه! (آخ جون کادو ) فکر کنم به این که در تابستون مدارس تعطیل هستن هم مربوط باشه. قبلا که گفتم از درس خوندن همیشه بیرازم بودم! به هر حال دیگه احتمال سرد شدن هوا- به این زودی ها- وجود نداره

Jun 16, 2006

جايي براي برگشتن

داشتم با يكي از دوستام حرف مي زدم، چند ساله كه ازدواج كرده و مثل خیلی از ازدواج ها بدبخت شده. با شوهر و مادرشوهرش اومدن طبقه بالاي خونه پدري دوستم (دختره)‌نشستن و تازه مادرشوهره غر مي زنه كه: بابات چرا از اول اينجا خونه خريده بوده؟ من عادت ندارم تو اين محله ها زندگي كنم!!! (اين يه بخش از بدبختي هاشه، كاملش رو نميگم چون اصلا اين پست رو واسه چيز ديگه ای نوشتم) وقتي برام تعريف كرد دادم در اومد كه: تو كه بچه هم نداري واسه چي طلاق نمي گيري آخه؟ و مي گفت كه نمي فهمي، نمي تونم. اون يكي خواهرم كه تو آمريكا طلاق گرفت بابا سكته كرد، تازه دلش خوش بود كه ايران نيست كه كسي بفهمه، اگه من طلاق بگيرم مي ميره. اولش زير بار نميرفتم اما بعدش ياد يكي از همكلاس هاي دوره دانشگاهم افتادم، اسمش افسانه بود و شوهرش استاد خودمون بود. يه دختر 10-11 ساله هم داشتن. شوهرش هيزترين استاد دانشگاه بود اما افسانه حتي اجازه نداشت ابروهاشو برداره، هفته اي دو نوبت كتك نوش جان مي كرد و... اون موقع 19-20 سالم بود، باورم نميشد. يه بار ازش پرسيدم به خاطر بچه ات طلاق نمي گيري؟ گفت نه، جايي رو ندارم كه برم. خواهر بزرگم طلاق گرفته و برگشته خونه بابام. همين الان تمام فاميل با مامانم اينا قطع رابطه كردن و بابام هم گفته یه ننگ! برام بسه. تازه خواهرم نميخواست طلاق بگيره، شوهرش طلاقش داد، من كجا برگردم؟
خيلي از زنها به خاطر بچه شون، بي پناهي شون، حرف مردم يا... طلاق نمي گيرن و مي سازن. نميفهمم چرا. خوشحالم، خوشحالم كه ازدواج نكردم. اما اينم مي دونم كه من كله خرتر از اون هستم كه به خاطر سكته نكردن مثلاْ بابام بدبختي رو تحمل كنم، اينقدر هم قدرت دارم كه زندگيمو تنها اداره كنم و نگران جايي براي برگشتن نباشم،‌ اما به هر حال تجربه دوري از فرزند يا برخوردهاي زننده مردم و... رو ندارم و بابتش خوشحالم. گرچه چنين مشكلي در خيلي از كشورهاي دنيا غير از ايران وجود نداره

Jun 15, 2006

خسمه الحمار

وقتي فارغ التحصيل شدم براي اولين بار اجازه پيدا كردم بدون حضور اقوام و بزرگترا با دوستام برم شمال. من بودم و فرزانه (رفيق فابريك اون روزام كه تزمون رو هم مشترك گذرونده بوديم)، نرگس، افسون و مرجان. با ماشين فرزانه رفتيم كه رانندگي اش هم خيلي خوب بود و ويلا هم مال يكي از آشناهاي اونا تو ايزد شهر بود. درست لب آب. پنج نفر بوديم و ويلا هم پنج اتاق خوابه بود. آي حال داد. از همون اول توي راه روي خودمون اسم گذاشتيم: من با توجه به اينكه سر ساعت نه شب ميخوابيدم و اگر ولم مي كردن (هنوزم همين طورم) 20 ساعت از 24 ساعت رو خواب بودم اسمم شد خر كپيده، نرگس اون زمان براي اولين بار عاشق شده بود (فكر كنم اسم يارو محسن بود) براي همين اسمش شد خر عاشق، افسون كه 180 سانتي متر قد و 80 كيلو هم وزنش بود شد بزرگ سرخرداران، فرزانه به دليل حالت رهبري اي كه داشت شد خر اعظم و مرجان (دليلش رو بايد توضيح بدهم) اسمش شد شوته خر! مرجان اصولاْ شوت بود و تا قبل از اون هم هرگز شمال ايران رو نديده بود. وقتي رسيديم به جاده كمربندي يك اسب توي شاليزار برنج بود و مرجان فوري گفت: واااااااااااااي بچه ها، اسب آبي! يا مي گفت: چقدر برنجزارها قشنگن، ميشه تو شهرك اكباتان (خونه شون اونجا بود) به جاي چمن، برنج بكارن؟! برا همين ما واسش مي خونديم: عر و عر و عر و عر ، جانمي شوته خر، جفتكي بزن، هي لنگكي بزن! خر عاشق كه ديگه نگو، نمي دونين چه مي كرد! (جاي عادل فردوسي پور خالي!) شنا بلد نبود و ساعت 12 شب گير مي داد كه ميخوام برم توي آب! فرزانه داد مي زد كه الاغ ميميري. و نرگس ميگفت: چه شبي بهتر از اين واسه مردن! و همش آهنگ اي دل تو خريداري نداري (ليلا فروهر) رو گوش مي داد! گرچه بقيه تمام اون 5 روز آهنگ مهتاب ويگن رو گوش داديم. هنوز هر وقت مي رم ايزد شهر ياد اون آهنگ ميافتم و هر وقت اون آهنگ رو مي شنوم ياد ايزدشهر مي افتم. اون موقع ها دخترا كم پيش مي اومد كه تنها بيان شمال و تمام شهرك ماها رو شناخته بودن. وقتي مي رفتيم توي رستوران شهرك مي ديدم يهو 5 تا سيخ كباب اومد روي ميزمون! مي گفتيم ما كه كباب نخواستيم، گارسونه ميگفت: ميز بغلي واستون سفارش داده!!! اون موقع ها ايزد شهر دو تا سرسره توي زمين بازي اش بود (الان بزرگه رو برداشتن) و ما دائم سوار سرسره بزرگتره بوديم. يادمه يه دختر بچه سه- چهار ساله به مامانش ميگفت كه مي خواد اونم سوار سلسله بزلگه بشه! و مامانش ميگفت: نه عزيزم ببين اون مال اين ني ني بزرگاست

نمي دونم چه مرگمه، اما همش ياد قديم مي افتم. غلط نكنم از علائم مردنه، مي گن آدم قبل از مرگش زياد ياد گذشته هاش مي افته

Jun 12, 2006

مهموني كذايي شب جمعه

خيال داشتم روز جمعه در مورد مهموني شب جمعه بنويسم اما تشيع جنازه به آذين بود و تموم خاطرات من از رومن رولان با به آذين بوده و نميشد ازش ننويسم. شنبه هم كه تولد ماندانا بود و دیروز هم نگران وضعیت مانا نیستانی بودم. پس امروز شرح مهموني شب جمعه رو مي نويسم! شب جمعه تولد 21 سالگي نسيم بود (البته با حدود يك هفته تاخير جشن گرفته بود)، نسيم خواهر زاده مانداناست و ماندانا (همون خاله ماني) دخترخاله بنده! اول از همه بگم واسه من تصور اينكه نسيم 21 سالش شده خيلي خنده داره، دنيا كه اومده بود (با عرض معذرت نسيم جون!) شبيه ET بود! حالا به قول ماني شبيه لك لك شده (بالاي 170 سانتي متر قدشه)! يه مهموني تصور كنين پر از دختراي (هيچ پسري دعوت نبود) ۲۲-21 ساله قد بلند خوشگل (آقا اين نسل جديد چرا اينقدر درازن؟!) می دونم الانه كه شين بگه جاي من خالي! (پژمان هم همین رو گفت) خدا رو شكر چند تا از دوستهاي دخترخاله ام (مامان نسيم) كه وقتي من جوون تر بودم تحويلم نمي گرفتن اما الان به دلايل شناسنامه اي به عنوان آدم قبولم دارن! هم بودن و گرنه از ديدن اين همه دختر قد بلند خوش هيكل دق مي كردم! اگر هر كدوم 1 سانتي متر به من قرض مي دادن و 25 گرم از وزنم رو ميگرفتن چي مي شد؟!!!! (نسيم جون تو بايد 5 سانت قرض بدهي و 100 گرم ازم بگيري، بالاخره فاميلي واسه همين روزاست ديگه!) خدائيش هم بچه لك لك خودمون (نسيم) از همه شون خوشگل تره. نفر دوم: سميرا (اسمش رو درست گفتم نسيم؟ همون كه تو دانشگاه تون صنايع مي خونه رو ميگم)‌، سوم: ابريشم و چهارم: گلديس (يا گلريز؟!). البته اين در مورد كم سن و سال ها بود وگرنه در كل كه من و دو تا دخترخاله ام از همه خوشگل تر بوديم!!! اینم اضافه کنم که سروناز رو هم در کمال پرروئی با خود بردم. سرتاسری قرمزه خوشگلش رو تنش کردم و بردمش وسط مهمونی و همه کلی عاشقش شدن

Jun 11, 2006

ماناي ميرا

همه ما قطعاْ جریان کاریکاتور جنجالی مانا نیستانی که در روزنامه ایران چاپ شد رو شنیدیم و خیلی هامون هم دیدیمش. من شخصاْ همیشه کارهای مانا رو دوست داشتم و از شنیدن خبر زندانی شدنش خیلی دلم گرفت


جایی که مسعود بهنود میگه : معمولا بعد از چهل و چند سال نوشتن، وقتی سوژه ای داشته باشم در نوشتنم نمی مانم، اما این روزها مانده ام. میخواهم درباره مانا بنويسم با آن صورت کودکانه اش، با آن قدرت غریبی که از کودکی در طراحی داشت، با مظلوميتش، و از غمی بنويسم که به دلم هست از تصور اين که او در گوشه سلول تنهائی به چه حال است اما بايد چيزی بنويسم که در عين حال نه تنها معنایش اين نباشد که از توهين به قومی دفاع می کنم بلکه بر عکس آشکار سازد که همه عمر زجرم این بوده است که ما طايفه قلم حق نداریم با اين وسيله ديگران را بيازاريم. شک ندارم که مانا قصد آزردن کسی را نداشت هرگز. آن ها که دارند و مدام از تير قلمشان قلبی می لرزد هم، اين گمان ندارم که جرات و پروای آن داشته باشند که به قومی ناروا بگویند که اکثريت جمعيت ايرانند. آن وقت مانا می توانست آيا؟
(http://behnoudonline.com/2006/05/060531_015907.shtml)

و یا توکا نیستانی برادر مانا می نویسه : امروز دوشنبه است، روزي كه طبق تعهدم بايد طرحي براي ستون كاريكاتور اعتماد ملي مي‌كشيدم و هشتم خرداد است روز تولد برادرم مانا نيستاني ... مانا غفلت كرد، اشتباهي مهلك از او سر زد و بخشي از هموطنانمان – با اينكه اکثرا كار او را نديده‌اند – به شدت از او و توصيف اغراق‌شده‌اي كه از طرحش شنيده‌اند خشمگين هستند. كساني كه مانا را از نزديك مي‌شناسند يا در اين سال‌ها كارهاي او را دنبال كرده‌اند مي‌دانند كه او كسي نيست كه بخواهد به كسي يا از آن بالاتر به قومي يا فرهنگي توهين كند. اشتباه مانا ندانستن حساسيت‌هايي است كه در گوشه‌اي از اين مملكت رشد كرده بود. مانا قبلا عذرتقصير خود خواسته است و من هم امروز از همه شما عذرخواهي مي‌كنم. بعد از اين در هيچ روزنامه‌اي كاري چاپ نخواهم كرد مبادا كه ناخواسته دلي را برنجانم. دیگه من و امثال من حرفی برای زدن نداریم


در یک سایت دیگه هم نامه ای از رامین سلطانی- روزنامه نگار زنجانی- خطاب به یک روزنامه نگار آذری دیگر آمده که « زمانی که من دارم این نوشته را تایپ می کنم مانا نیستانی و مهرداد قاسمفر هر دو در زندان اوین هستند و روزنامه ایران تعطیل شده. شاید بگویی این دو نفر و آن روزنامه به هویت و زبان من و تو توهین کرده اند و من که حاضر نیستم در این مورد خشم و خروشی از خود نشان بدهم لابد بی غیرت و غیره هستم. من هم شخصاْ اعتقاد دارم کاریکاتور و متن همراه آن اهانت مستقیم به ترک زبان هاست و هیچ شک و شبهه ای هم در این مورد ندارم ولی حاضر نیستم برای اینکار آزادی کسی که عذر خواهی کرده را از بین ببرم و حتا بیش از آن برای کسی مرگ بخواهم.» من آذری نیستم. اما ایرانیم. همه عمر شعارم این بوده که من انسانم- زنم و ایرانیم. از همه کسانی که مانا نیستانی ناخواسته اونها رو رنجانده تقاضا می کنم بپذیرند که مانا هم مثل من و شما انسانه و نه معصوم و بری از اشتباه. کمی ملایم تر و انسانی تر در موردش تصمیم بگیریم

Jun 9, 2006

شيراز

سال ۱۳۷۰ برای پروژه لیسانس ام که «بررسی طرح و نقش در گلیم های قشقایی استان فارس» بود با یکی از دوستام مدتی رو در شیراز گذروندیم. روزهای خیلی خوبی داشتیم- پر از خاطره. استاد راهنمامون خودش قشقایی بود و ما رو به اکثر بافنده های قدیمی- خان های کلکسیونر گلیم و... معرفی کرده بود. عشق به گلیم و گبه از همون زمان در من شروع شد. بگذریم که عظمت تخت جمشید هم طوری منو گرفت که انگار نه انگار دو سال قبلش هم دیده بودمش. فکر کنم تا آخر عمرم هر بار تخت جمشید رو ببینم حس کنم که چقدر در برابر اون بنا حقیرم و در عین حال چقدر انسان (که عامل ساخت اون همه شکوه بوده) می تونه قوی باشه. روزی که رفتیم حافظیه روز عجیبی بود. دم غروب بود و ۸-۹ تا درویش (با قبا و لباده و موی بلند و کلاه و...) از شهرهای مختلف اومده بودن اونجا. رفته بودن داخل مقبره و دف می زدن و حافظ می خوندن. قبلاْ هم سماع دراویش رو دیده بودم- حافظیه رو هم دیده بودم- حتی اون تابلویی که اونجا بود و روش نوشته بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواه بود

اما ترکیب این سه تا با هم غوغا بود. یخ کردم (اوایل مهر بود) بی اختیار نشستم روی زمین و نمی دونم چه مدت به اونا خیره موندم. تا روزی که زنده هستم این خاطره از ذهنم بیرون نمیره. دلم می خواست از حافظ بپرسم که از کجا می دونست مقبره اش زیارتگه چنین کسانی میشه؟ من همیشه شعر و ادبیات رو دوست داشتم و دارم - همیشه هم از بین شعرای قدیم شاعر مورد علاقه ام اول از همه خیام بوده و هست اما از اون روز به بعد حافظ بعد از خیام برام نفر دوم شد و جای مولانا رو گرفت. شاید اگه روزی بتونم تور قونیه برم خیلی چیزا عوض بشه اما فعلا این خاطره ۲۲ سالگی ام به حدی پر رنگه که حد نداره. به خاطر همین خاطره شیراز رو از همه شهرهای ایران بیشتر دوست دارم. اینو جدی میگم

Jun 8, 2006

کزاز + هپاتیپ ب + بازو درد + تب + مهمونی شب جمعه

امروز صبح رفته بودم انستیتو پاستور که واکسن هپاتیت نوبت اولم رو بزنم. مسئول تزریقش گفت واکسن کزاز هم سه نوبته- تو که کزاز نزدی این همه راه رو هم اومدی- چرا هر دو رو با هم نمی زنی؟ منم که به قول خواهرم اگه مفت باشه ویروس ایدز هم حاضرم تزریق کنم! گفتم باشه پس اونم برام بزنین! چشمتون روز بد نبینه- الان جفت بازوهام درد می کنه و نیمه نصفه تب دارم. فردا شب هم مهمونی دعوتم و از الان نگرانم که نکنه درد بازوهام کم نشه! خدا جون تو که بیکاری! دعای احمقانه این بنده بیکارت رو قبول کن و درد بازو + تبش رو زود خوب کن

Jun 6, 2006

هورررررررررررررا

باورتون میشه؟ امروز خبردار شدیم اون همکاره لج آور و بی ریختم که انگشتش همش تو سوراخه دماغشه تا آخر ماه بازنشسته میشه و از الان براش جانشین هم اومده و قراره یه جورایی این چند روز آخر گم و گور شه که ریخت منحوسش رو نبینیم! این خبر به معنی اینه که دیگه کسی تق تق پشت میزش ناخن دست و پاشو نمی گیره- دندون مصنوعی شو جلو همه از دهنش در نمیاره که تمیز کنه و همزمان با دهن بی دندون فیش فیش کنان جواب تلفنا رو نمی ده (باورتون نمیشه از مهناز بپرسین)- یهو زیر آواز نمی زنه و واسه وصل کردن تلفن به معاون یه موسسه دولتی عربده نمی کشه که آقای... تلفن با شما کار داره (انگار سر جالیزه)! با کسی که جاش اومده قبلاْ هم کار کرده بودیم. یه آدم حسابیه- نرمال و خوب. آخیش... خدا رو شکر. انگار خدا بخواد داره زندگی روال نرمال به خودش میگیره

Jun 5, 2006

آي امان - آي فغان

آي امان، آي فغان، رئيسم كمر به قتل من بسته. اين بابا عضو هيئت علميه، رئيس يك سازمان گنده دولتيه، شونصد تا پست و مقام داره و خداد تومن در ماه درآمد، بعد امروز اومده يك كاره به من مي گه با موبايلت به ايكس تلفن كن من باهاش حرف بزنم كه شماره ام نيفته اون يادش بگيره!!! بعدم شش دقيقه و سي و يك ثانيه حرف زد! خدائيش هیچ مردی تو دنیا ششصد تومن مي ارزه اصلاْ؟! خيلي باشن پونصد و پنجاه تومن بيارزن! من بيچاره اين وسط پنجاه تومن ضرر كردم! خلايق شماها شاهد اگه من از گرسنگي مردم تقصير اين تلفن رئيسمه

دوباره آي امان، آي فغان، اين مهناز دكتر شده واسه من! سر خود قرص هاي تيروئيدشو قطع و وصل ميكنه، درست مثه برق تهران!!! اون وقت ميگين چرا شبيه جنازه ست؟ اين آدم با 165 سانتي متر قد همش 40 كيلو وزنشه. اما نمي دونم چرا نمي ميره من راحت شم؟! شده مانكن كفن! آخرين مدل كفناي 2006 رو ميشه تنش ديد

سه باره آي امان، آي فغان، اون همكار لج آورم كه تو پست هاي قبل گفتم اسمشو نميارم (همون كه انگشت تو سوراخ بين...ي اش مي كنه) از 15 ارديبهشت تا حالا قراره بازنشسته بشه و نميشه. همين جور هر روز ما شاهد عمليات آكروباتيكه انگشتش با بين...ي اش هستيم

چهارباره آی امان... برای هر کس خواستم کامنت بذارم نشد! اینترنت خونه و محل کار هر دو قاط زدن! صفحه نظرات رو باز نمی کنن. واسه سارا- جودی و مهدی ناصری خواستم نظر بگذارم اما نتونستم مستفیذشون کنم! آي امان، آي فغان

Jun 2, 2006

اگه بدونين

محل کار من دولتیه و توی دفتر ریاست هم کار می کنم. رئیسم هم به نوعی آدم مهمیه (البته چون من کارمندش هستم مهم شده! ) خلاصه اواخر سال ۸۴ قرار شد یه مدیرکل برای دفتر بعنوان چه میدونم مثلاْ قائم مقام بسیار مهم بیاد که رئیس دوم من و مهناز و نارسیس (و یه موجود لج آوری که اسمشو نمیارم و پشت میز کارش ناخن میگره و انگشت توی ب...ی اش می کنه ) بشه. رئیس بزرگه همه مون رو خواست و گفت این آقا (مدیرکل محترم) خیلی کارآئی داره و آدم خوبیه اما یه کم بداخلاقه. ما هم خودمون رو آماده کردیم که مودب و جدی باشیم- تازه ذوق کردیم که اون همکار حرص آورمون دیگه حتماْ نمی تونه ناخنهاشو بگیره و ایشون هم (مدیرکل دفتر ریاست) اومدن سر کارشون
خوب خدائیش واقعا آدم وارد و مهربون و انسانیه- اما راجع به بداخلاقی... انگار رئیس اصلیه من داره کم کم قدرت تشخیصشو از دست می ده! به قول مهناز باید به این مدیرکل جون بگیم بابا یه کم سنگین باش! همه ش شوخی و لبخند و متلک به مدیرکل های دیگه!!! خلاصه جاتون خالی!!! همه چيز هست جز يه محل كار دولتي

Jun 1, 2006

آلزايمر

اين مطلب در حقيقت ادامه پست قبليه. اگه دقت كرده باشيد مهناز در نظرات نوشته كه: گیجول! یادت رفت بگی به امید 5 تن وقتی شرتو کم کردی من سر میز مهمونا باید چطور ازشون پذیرایی کنم

بنده هم در محضر همه شما دوستان محترم اعتراف مي كنم كه دچار فراموشي ناشي از كبر سن هستم! در نتيجه اصلاً يادم نبود قسمت باحال ماجرا رو بنويسم. با توجه به اينكه به واسطه جراحي هاي روده اي كه داشتم خوردن خيلي از غذاها برام بده (آش رشته- دل و جگر- خورشت ريواس و كنگر- انواع ميوه- سالاد كاهو- غذاهاي تند و ادويه دار- گل كلم- سالاد كلم- خوراك لوبيا- عدسي- خورشت قيمه- خورشت باميه و...) كه از قضا تقريباً اكثرشون رو دوست هم دارم، قراره مهناز روز مرگم در اون نهار به اصطلاح پس از تدفين (كه قطعاً اين مهناز كج و كوله قبل از من مرده و نمي تونه خودش كوفت كنه!) دقت كنه كه همين غذاها رو بدهند و تا هر كدوم از مهمونا بيان يه لقمه بذارن دهنشون مهناز بدوه جلو و داد بزنه: آي بميرم واسه الهام كه آرزوي خوردن اين غذا (يا ميوه) رو به گور برد! تا طرف حسابي كوفتش بشه! و اگه مهمون مربوطه پرروتر از اينا بود و بازم به خوردن ادامه داد مهناز موهاشو (موهاي خودشو) بكنه و از شدت گريه غش كنه!!! البته با توجه به اينكه من قبل از اين شبح انسانيت (مهناز رو ميگم از شدت لاغري رو به موته!) نمي ميرم پس من در مراسمش با همون آهنگ سياوش قميشي قراره رپ برقصم!!! و شماها جاي مهناز غذاي منو به مردم كوفت كنين