Mar 30, 2006

بهترين - بدترين

فکر می کنید بدترین اتفاقی که می تونه براتون بیفته چیه؟ منظورم اینه که سخت ترین شرایطی که ممکنه براتون پیش بیاد از نظر خودتون کدومه؟
بهترین اتفاق چطور؟

قبول دارم که تصور شادی یا غم- درد یا خوشحالی و... همیشه با اونچه که در نهایت تجربه می کنیم خیلی فرق داره. اینم قبول دارم که آدم با توجه به تجربه هاش می تونه در این مورد اظهار نظر کنه. مثلا اگه من بگم بدترین شرایط مرگ یک وابسته درجه یک دیگه ام ست یا بگم بدترین اتفاق برام اینه که عمل دیگه ای روی روده ام داشته باشم فقط به دلیل اینه که این دو تا رو تجربه کردم و ممکنه اتفاق سومی برام رخ بده که بعد از پیش اومدنش تازه بفهمم این دو تا پیشش هیچ بودن. همونطور كه اگه الان يك نفر به من بگه كه بدترين شرايط براش مثلا زنداني شدنه و يا بهترين اتفاق براش تولد بچه اش ست هرگز دركش نمي كنم چون اينا رو تجربه نكردم و فقط حداكثر مي تونم تصورشون كنم

در عین حال آدما طوری هستن که خوشی ها یا چیزی هایی که به نظرشون در مقطعی بهترینه بعد از مدتی (البته در مورد اکثر و نه همه مسائل) براشون یک نواخت و یا حتی جز بدترین ها میشه. نگاه کنین به این همه آدمی که ازدواج کردن و بعد از چند سال تا بهت می رسن میگن خر نشی ازدواج كني ها

با همه اينها من كه حداقل در مورد درد جسمي مي تونم ادعا كنم كه تجربه زياد داشتم (6 سال خونريزي روده و بعدش 5 تا جراحي و الانم كه 5 ساله درگير عوارض بعد از عمل هام هستم به من اين اجازه رو مي ده كه ادعا كنم حداقل در مورد درد جسماني يك كمي حاليم هست!)‌ از صميم قلب معتقدم كه فشارهاي رواني و عصبي به مراتب سخت تر از دردهاي جسمي (حتي شديدترين هاشون) هستن. براي همين هم بدترين اتفاقي كه براي من مي تونه بيفته قرار گرفتن تو شرايط سخت عصبي و فشارهاي روحيه

بهترين اتفاق هم از نظر من (و براي من) داشتن رفاه ماديه در حدي كه مجبور نباشم كار كنم! نخنديد به خدا از كار كردن بيزارم اما چون بي نهايت به استقلال خودم اهميت مي دهم دارم كار مي كنم و به تمام كساني كه معتقدن اگه كار نكنن حوصله شون سر ميره قول مي دم كه اگه من در حد معقول (نميگم خيلي زياد) پول داشته باشم و كار نكنم طوري با كلاس و تفريح و كتاب و... (خواب فراوان فراموش نشه!) وقتم را پر مي كنم كه نگو و نپرس
-------------------------------
پ. ن: یک سری دیگه از عیدی هام رسیدن! یک ماسک دیواری بزرگ (حدود ۵۰ سانتیمتر) چوبی آفریقایی که از غنا برام آوردن (مردم چه جاهایی می رن! مهناز هم سر همین ماسک دیروز تو کامنتش به مردم غنا احترام گذاشته بود! ) + یک گردنبند مارک نكست که از دوبی رسیده! دل همه تون آب شه

Mar 28, 2006

پي نوشت

با توجه به این که جریان فالگیر خیلی باعث شد که شلوغ بشه و همه تعجب کنن باید بگم من به فال اعتقادی ندارم و نداشتم اما اون موقع نزدیک مرگ مادرم بود و حالش بد بود و من هم به هم ریخته بودم. یکی از دوستام منو برد. که اونم گفت مامانم هفته بعد می میره (که درست بود!) اما من نه برام مهمه که راست باشه یا نه و نه از مرگ می ترسم

Mar 27, 2006

سلامي دوباره

سلام. من مسافرت بودم و جمعه شب برگشتم. ای خدا- دوباره کار! باز جای شکرش باقیه که این هفته چهار روز بیشتر کار نمی کنم و بعدش دوباره پنج روز تعطیلم. تقویم رو نگاه کردم. خوشبختانه تعطیلی ها امسال بر خلاف سال قبل کمتر به پنج شنبه و جمعه افتادن. عیدی کلی چیزهای باحال گرفتم + پول (که از همه شون بهتره!!! ) یک خودکار با روکش طلا هم توشون بوده. هنوزم عیدی هام ادامه دارند چون هنوز همه از سفر برنگشتن

تو اداره کلی از خدماتی ها و نظافت چی های بیچاره رو بیرون کردن. تعدیل نیرو. دلم برای بعضی هاشون خیلی سوخت. اما یکی دو تا بودن که غیر از این که تنبل بودن و پررو- بوی عرق هم می دادن! در مورد اونها (دروغ چرا) ناراحت نشدم! چون آدمی که زمستون بوی عرق تن بده- وای به حال تابستونش! منم از هیچی به این اندازه بدم نمیاد. شین ظاهرا قراره آخره هفته بره شمال. ماندانا- مهناز و نرگس مسافرت بودن (هر کدوم یک طرف) و برگشتن. از اوراکل- مریم- کسری- سیاوش و دنیا که مدتیه بی خبرم. شیوا و ماهوند هم ظاهراْ همیشه این وب لاگ رو می خونن و فقط وقتی با هم دعواشون میشه ازشون خبردار میشیم! شروین اینجا مطالب رو می خونه و از طریق دیگه جواب میده! نسیم اون طوریکه توی وب لاگش نوشته تهرانه و مشغول عید دیدنی. شقایق هم با توجه به اینکه سپنتا توی راهه (اگه اسمش تغییر نکنه) تهرانه. پریسا ایران نیست و خواهرم هم بعد از تعطیلات برمی گرده دهاتشون! يعني قشم
من بیشتر از هرچیز خوشحالم که هوا داره رو به گرما میره!!! (مهناز جون هر چقدر که دلت می خواهد می تونی حرص بخوری! ) راستی مهر ۷۵ یک فالگیر هندی بهم گفته بود که سال ۸۵ از پله ها پرت می شم و می میرم!!! خلاصه اگه مردم حلالم کنید! نکردید هم که نکردید مهم نیست!!! آدرسش رو به شراره دادم. اگه حرفش راست دراومد از طریق شراره و شقایق همه تون بروید پیشش و خبر مرگتون رو بشنوید چون فقط تاریخ و نوع مرگ رو می گه! خوش باشید. فعلاْ

Mar 20, 2006

سال نو برهمگان مبارك

هفت سين
گروهي مي‌گويند در آغاز هفت چين (چيدن) بوده يا هفت شاخه هميشه سبز بايد بر «خوان» نوروزي باشد، يا هفت گونه گل يا هفت نوع ميوه (شامل : سيب، گلابي، انار، انگور، هلو، ازگيل و به) باشد. ولي 7 ميوه نمي‌توانسته باشد چون خيلي از اين ميوه‌ها در هنگام نوروز وجود ندارند و هفت شاخه سبز هم نمي‌توانسته باشد چون هفت شاخه سبز را هم نداشته‌ايم.(بعضي حتی مي‌گويند كه هنگامي كه اعراب به این کشور آمدند چون نمي‌توانستند «چ» را بگويند پس «چ» را «س» مي‌گفتند. این در صورتي كه تازيان هميشه «چ» را به «ص» تبديل مي‌گردند) بسياري بر اين عقيده‌اند كه «هفت‌شين» بوده است.اين هفت شين شامل شهد و شمع (شمع به معناي اسپندار به معناي افروزه است) و شراب بوده است كه هر سه اين واژه‌ها عربی هستند ، پس نمي‌تواند هفت شين باشد چرا که هفت سین از قبل از حمله اعراب به ایران وجود داشته است
مي‌گويند در هنگام سال نو هفت گونه تخم گياه را در هفت سيني سبز مي‌كردند و اين هفت سيني را هفت بانوي بسيار زيبا با هفت موبد به پيشگاه شاه مي‌آوردند. در اين هفت سيني تخم 7 گياه را مي‌كاشتند كه شامل عدس، برنج (يا ماش)، نخود، گندم، جو، لوبيا و ارزن بود. مردم اين هفت سيني را در كنار خانه‌هايشان سبز مي‌كردند و بر اين باور بودند كه هر يك از اينها بهتر رشد كنند، در آن سال آن دانه بهتر محصول مي‌دهد و آن هفت سيني را مي‌گفتند «هفت‌سين». هفت‌سين اصلي كه از زمان هخامنشيان بوده است شامل سيب، سنجد، سبزه، سير، سركه، سمنو، سُماك(به معناي ساييدني ـ سماق) كه هر كدام از اين‌ها نماد هستند
سير نماد اهورامزدا است (ضد شيطان) و براي همين مسئله است كه بافته سير را آويزان مي‌كنند تا اهريمن برود
سبزه يا سبزي نماد ارديبهشت است
سنجد نماد خرداد است كه در اين ماه سنجد رويش مي‌كند و بوي خوش مي‌دهد
سمنو نماد شهريور است و همانطور كه مي‌دانيم نماد شهريور، گندم (سنبله) است. سمنو از جوانه گندم است كه در ضمن در ماه شهريور مي‌رويد
سيب نماد اسپندارمذ است و اسپندارمذ نماد زن است
سُماك نماد بهمن است
سركه نماد امرداد است چون انگور در ماه امرداد كاملاً مي‌رسد و آماده سركه شدن مي‌شود
صفات هفت‌سين چيست؟
هفت‌سين بايد حتماً 5 صفت داشته باشد : 1) نامش حتماً بايد پارسي باشد (مثلاً سكه نمي‌تواند باشد چون واژه عربی است). 2) با حرف «س» آغاز شود. 3) ريشه گياهي داشته باشد. 4) خوردني باشد. 5) اسم تركيبي نباشد. (مثلاً سياه‌دانه)اگر اين هفت صفت را نداشته باشد نمي‌تواند جزء هفت‌سين باشد. كه در 20 ميليون واژه پارسي تنها و تنها اين هفت واژه را مي‌توان با اين ويژگي‌ها پيدا كرد. درباره شايعه رواج هفت‌شين در ايران باستان : زبان فعلي ما از زبان پارسي ميانه گرفته شده است كه دو زبان بوده است : پارسي پهلوي اشكاني و پهلوي ساساني . زبان پهلوي ساساني اندك‌اندك گسترش پيدا مي‌كند و زبان پهلوي اشكاني را در خود حل مي‌كند. در زبان اشكاني بسياري از «س»ها را «ش» مي‌گفتند و ساسانيان بسيار از «ش»ها را «س» مي‌گفتند. مثال : ساسانيان مي‌گفتند فرستاده ، فرسته، ولي اشكانيان مي‌گفتند فرشتاده، فرشته. ساسانيان مي‌گفتند مُست، سِفته ولي اشكانيان مي‌گفتند مُشت و شِفته. پس دور نيست كه به اين ترتيب هفت سين ساسانيان را اشكانيان هفت‌شين مي‌گفتند و هفت‌شين به اين شكل كه از شمشير ،شهد، شمع و شراب و غيره باشد نبوده است- كه در ضمن همانطور كه گفته شد شهد، شمع و شراب همگي واژگان تازي (عربي) هستند و اين هفت عنصر بايد حتماً پارسي باشند
مرتبه عدد هفت

همانطور که قبلا گفتم شقایق یک سری مطلب برام فرستاده که مطلب زیر در مورد دلایل تقدس عدد هفت (که بر می گرده به اینکه چرا هفت تا سین سر سفره هفت سین هست) هم جزء اون مطالبه
ايرانيان باستان باور داشتند كه جهان از هفت اقليم درست شده است و ايران در بوم (اقليم) چهارم است. ايرانيان همچنين باور داشتند كه 7 اَبَرفرشته (سپنتا) وجود دارند. اين هفت اَبَرفرشته شامل 6 اَبَرفرشته كه با اهورامزدا مي‌شوند هفت عدد. 7 آتش‌كده بزرگ در كيش زرتشت است. در ماه‌هاي سال ماه هفتم (مهر) بَغيانيش (ماه خداوند) است. همچنين شب يلدا به معني شب زايش است كه منظور شب زايش مهر است. در كيش مهر (ميترائيسم) براي تابعيت كيش ميترا هفت مرحله را مي‌گذرانند. كه پله چهارم شير و ششم خورشيد بوده كه شير و خورشيد از اين مسئله گرفته شده كه مظهر پاكي و راستي است. از تقدس عدد هفت مي‌توان به عجايب هفت‌گانه اشاره كرد : اهرام ثلاثه- تنديس هليوت - باغ‌هاي معلق بابل - مجسمه زئوس - معبد آرتميس - چراغ‌هاي دريايي اسكندريه - آرامگاه موسولئوم.
پس به اين ترتيب هفت‌سين هم بر پايه تقدس عدد هفت، هفت‌سين شده است

Mar 19, 2006

بيست و هفتم اسفند ماه

من از او خاطره دارم
من از او خاطره دارم
خاطراتي خوب زيبا
مثل زيبايي رويا
من از او خبر ندارم
اينو من باور ندارم
باور تنهايي موندن
باور تنهايي خوندن
باور بازي رو باختن
يا قمار عشقو بردن
توي اين ديار غربت
تنها موندن تنها خوندن
عاشقم عاشقم از روز ازل
عاشقم پابند عشقش تا ابد
اگر ابر كه بارون مي زنه
مي زنه به موج دريا مي زنه
مي زنه به دشت و صحرا مي زنه
دلم كه داره فرياد مي زنه

امروز روز تولده مامانمه. مامانم روز شنبه ۱۴ مهر ماه سال ۱۳۷۵ ساعت شش بعد از ظهر تو بيمارستان مهراد از بیماری سرطان... مسخره است! چي بگم؟ بگم درگذشت؟ بگم فوت کرد؟ بگم مرد؟
يادمه اون روز بد جور به دلم افتاده بود كه روز آخره. اولين كسي هم بودم كه فهميدم. وارد آي سي يو شدم و ديدم نيست. پرسيدم: مامانم؟ پرستار گفت: مامانتون متاسفانه... گفتم: ميتونم يه بار ديگه ببينمش؟ گفت: نه تو سردخونه ست. و به همين راحتي يه آدم زنده که تا چند دقیقه قبلش نفس میکشید- یک آدمی که مادر بود- همسر بود- خواهر بود تبديل شد به جسد به جنازه

ده سال پیش برای تولدش (کی باور می کرد آخرین تولدش باشه؟) یک کیف چرم ایتالیایی خریدیم. گفت: ای بابا. این کیف بیشتر از من عمر میکنه! خودشم می دونست که سرطان داره اما مطمئنم با وجود اینکه این حرف رو زد حتی خودشم باورش نمی شد که اون کیف واقعاْ بیشتر از خودش عمر بکنه. زندگی چه بازی هایی داره
اون موقع من تازه خون ریزی روده ام شروع شده بود ولی فکرشم نمیکردم که این بیماری تا آخر عمر باهام بمونه و منجر به ۵ تا عمل (حداقل ۵ تا- اونم تا این لحظه) بشه- مادرم از بین ما بره- من اینجوری زندگی کنم و خواهرم اون جوری... اصلاْ به مخیله ام هم خطور نمی کرد. اگه زنده بود حتماْ برای تولدش نون خامه ای می خریدم. خیلی دوست داشت و گل- یک عالمه رز قرمز

باور تنهايي موندن باور تنهايي خوندن

راسته که آدم تا وقتی زنده است به مادر احتیاج داره. من اگه مثل دوستام ازدواج کرده بودم الان بچه بزرگ و مدرسه رو داشتم! اما... مامان تولدت مبارک. چه زندگی بعد از مرگ و جاودانگی روح راست باشه و چه نباشه. چه صدامو بشنوی یا نشنوی. فرقی نداره. من حست می کنم. باهات حرف می زنم و بهت تبریک می گم

Mar 18, 2006

سالروز مرگ يك عزيز

امروز ۲۶ اسفند است. به قول ماندانا دختر خاله ام: بحران جامعه کشته شدن زنان بدستان مردان نیست. بحران فقر، بی عدالتی ، اختلاف طبقاتی ، بی سوادی... و هزاران بی دیگر است که هر روز کسی را به بالای ساختمانی می برد و محکم پرتش می کند. 26 اسفند روز پرتاب یکی از همین آدم ها بود. یادت که هست؟

بله يادم هست. بهمن امسال هم بدون هیچ دليل خاصي به یادش بودم و برایش تو همین وب لاگ مطلب نوشتم. الان چيز بيشتري نمي تونم اضافه كنم. وقتي رفت كوچيك تر از اون بودم كه بخواهم دقيقاً خودش رو به ياد بيارم. اما روحش شاد

Mar 17, 2006

تاريخچه حماسي چهارشنبه سوري

نوشتم که مانی لطف کرده و یک متن برای همه مون فرستاده اما چون من یک کوچولو تنبلم! تا امروز طول کشید که دوباره تایپش کردم! امیدوارم خوشتون بیاد من كه موقع تايپ كرد و خوندنش اشک توی چشمام جمع شد. واقعا متاسفم كه اين آئين زيبا به اين وحشي بازي و سر و صدا تبديل شده

اکثریت ایرانیان و جهانیان دوستدار تاریخ و فرهنگ والای ایران زمین شاهنامه فردوسی را خوانده اند و این نکته را تائید می کنند که این فرهنگ غنی از افسانه های حماسی ایرانی که در شاهنامه فردوسی به نظم آمده تاثیرات بسیار پذیرفته است و چراست كه فردوسي مي فرمايد
بسي رنج بردم در اين سال سي عجم زنده كردم بدين پارسي

ريشه جشن چهارشنبه سوري را هم مي بايست در لابه لاي صفحات اين كتاب ارزشمند جست آئيني كه بعضي با تنگ نظري خود آن را مورد بي مهري قرار دادند ولي بكوشيم تا اين فرهنگ و اين كتاب را همچون گوهري ارزشمند در صدف افكار خويش بپرورانيم و حافظ اين ميراث بزرگ بشري باشيم تا دستخوش فراموشي نگردد و براي آيندگان باقي بماند. در شاهنامه فردوسي قصه (حدودا به هزار سال پيش از ميلاد مسيح مي رسد) از آنجا آغاز مي شود كه : كيكاووس كه شاه عادلي بود و در زمان او آريائيان (ايرانيان) در قدرت و عزت زندگي مي كردند- پسري داشت به نام سياوش... در آن زمان رسم چنين بود كه پسران وقتي به سن پانزده سالگي مي رسيدند تحت آموزش استادان تيراندازي- اسب سواري و فنون جنگ آوري را مي آموختند و اين آموزشها با سفرهاي متعدد همراه بود. سياوش نيز در سن 21 سالگي با كسب مهارت هاي لازم و اندامي ستبر و رشيد از سفر طولاني آموزشي خود بر مي گردد و بوسه بر دستان پدر مي زند ولي سودابه همسر جوان كيكاووس به او دل مي بازد و صد البته در اين عشق ناكام مي ماند و سياوش به او مي گويد كه عشق را با خيانت به پدر آلوده به ننگ نخواهد كرد. سودابه در پي انتقام از او تهمت نارواي خيال تجاوز به زن پدر را به سياوش مي زند و كيكاووس ديوانه وار نعره مي زند كه در واپسين دقايق سه شنبه آخر سال سياوش را اعدام كنند. سياوش براي اثبات پاكدامني خود از پدر مي خواهد كه به جاي اعدام وي او را در آتش بيفكند تا اگر به سلامت از آتش بيرون آمد كيكاووس بداند كه او مهر پدر را با هيچ عشق ناپاكي طاق نمي زند.
در شب چهارشنبه آخر سال و در ميان اشك و گريه دوستداران سياوش آتش بزرگي گرد مي آيد و سياوش با جامه اي سپيد در سياهي شب به آرامي درون آن مي رود و به سلامت بيرون مي آيد. سودابه شرمگين به گناه خود اعتراف مي كند و به خواست سياوش بخشوده مي شود اما سياوش كه مي داند از كينه و عشق سوزان وي در امان نخواهد بود بارها عزم سفر مي كند اما پدر مانع مي شود. ديري نمي گذرد كه افراسياب روئين تن به جنگ ايرانيان مي آيد و كسي از افسران سپاه جرات روبرو شدن با او را ندارد. سياوش از پدر رخصت مي خواهد و كيكاووس كه رستم دستان را (كه در جبهه ي ديگري مشغول نبرد است) در كنار خود ندارد به ناچار مي پذيرد و سياوش فدايي به سپاهياني اندك راهي نبردي نابرابر مي شود و به سپاه دشمن مي زند و قراولان افراسياب را نابود ميكند و خبر با پيك پيروزي به كيكاووس مي رسد اما پس از چند روز افراسياب دستش را به خون سياوش آلوده ميكند و اين خبر در سراسر ايران مي پيچد تا به گوش رستم مي رسد. رستم به خروش مي آيد و با گروه كوچكي از سپاهيانش به سرعت روانه جنگ با افراسياب مي گردد و پس از نبردي سخت و تن به تن تير زهرآلوده دوسري را كه سيمرغ به او داده بود از چله كمان رها كرده و به چشمان افراسياب (تنها نقطه اي از بدن او كه روئين تن نبود) مي نشاند و او را هلاك مي گرداند و بدين ترتيب خون سياوش پايمال نمي گردد

آئين مهر و فرهنگ غني و قهرمان پرور ايراني به جاي سوگواري در غم مرگ سياوش شادي عبور وي از آتش را برمي گزيند تا هر سال به پاس پاكدامني سياوش و سياوشان ايران زمين و محبت بي دريغ خداوند به سياوشان پاكدامن جشني برپا كنند و زن و مرد ياد او را در دل زنده كنند و با پريدن از روي آتش خود را لايق سياوش بودن بدانند

با آرزوي مهر سياوش در دل هر آريايي

تاريخچه چهارشنبه سوري

متن زیر توسط شقایق در مورد تاریخچه چهارشنبه سوری برام ارسال شده. اما قبلش اینم بگم که از هیچی تو دنیا به اندازه سر و صداها و اکلیل و سرنج و... که چند ساله جای از روی بوته پریدن و قاشق زنی و فالگوش ایستادن سنتی ما ایرونی ها (یادش به خیر ۱۲-۱۳ ساله که بودم چهارشنبه سوری ها دخترخاله هایم می اومدن خونه مون یا همه می رفتیم خونه مادربرزگم و کلی رسم های قشنگ داشتیم. بدون بمب و نارنجک!) رو گرفته بدم نمیاد. ضمنا ماندانا هم لطف کرده و یک متن در همین رابطه فرستاده اما چون در فرمت پی دی اف است دارم تغییرش می دهم به ورد تا براتون اضافه کنم

در باور انسان‌هاي دوره باستان اين بود كه 7 سياره به گرد زمين مي‌گردند (بهرام، ناهيد، اورمزد، مهر، ماه، كيوان و تير). آن‌ها آمدند و روزهاي هفته را با نام اين خدايان كردند و رنگي به آن‌ها نسبت دادند
آدينه = ونوس = ناهيد = سبز رنگ
شنبه = كيوان = نيلي
يكشنبه = خورشيد يا مهر = زرد
دوشنبه = ماه = آبي
سه‌شنبه = مريخ (خداي جنگ) = بهرام = سرخ
چهار شنبه = عطارد (پيام‌آوران خدايان) = تير = نارنجي
پنج‌شنبه = زاوش = مشتري = بنفش
پس شب چهارشنبه كه روز سه‌شنبه مي‌شود روز مريخ است و به رنگ سرخ و بايد در ضمن گفت كه «سور» هم به معني سرخ است و هم جشن و ميهماني. پس اين دو سرخ با هم مي‌شوند چهارشنبه سوري و ما در هنگام اجراي اين آيين مي‌گوييم : «سرخي تو از من ........ » كه يعني «سرخي نور»ات را به من بده! البته بايد گفت كه نام «چهارشنبه‌سوري» پس از حمله اعراب توسط ايرانيان به اين آيين‌ها داده شده است (چون روزهاي هفته به شكل فعلي پايه عربي دارد و ايرانيان در دوره باستان براي هر روز ماه يك نام ويژه داشتند ـ كه هم‌اكنون هم زرتشتيان اين گاه‌شمار يا تقويم را ارج مي‌گذارند و مبناي روزهاي خود قرار مي‌دهند ـ مانند روز تير يا زامياد يا اشتاد و غيره).
جشن‌هاي نوروزي از چهارشنبه‌سوري شروع و تا سيزده‌بدر ادامه دارد. ايرانيان باور داشتند كه در آغاز سال نو «فروهر»هاي نياكان آن‌ها از آسمان پايين مي‌آيند و به خانه‌هاي نوادگان خود سر مي‌زنند، و بر همين باور خانه‌هايشان را پاكيزه و به اصطلاح «خانه‌تكاني» مي‌كردند كه زماني كه فروهرها مي‌آيند از ديدن اين‌كه همه چيز مرتب و خوب است شادمان و‌ آسوده شوند و براي اين‌كه فروهرها راه خانه‌ را پيدا كنند بر بام‌هاي خانه‌هايشان آتش برپا مي‌كردند. كم‌كم به علت اين‌كه آتش افروختن بر بام‌ها موجب آتش‌سوزي مي‌شد، آتش را به خيابان‌ها منتقل كردند، و آييني كه ما هم‌اكنون ارج مي‌نهيم به اين ترتيب به شكل كنوني درآمده است

Mar 16, 2006

يار دبستاني من

یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر م
ابغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو
رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم
مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما
هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب بد اگه بد
مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این
پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو
درد ما رو چاره کنه
یار دبستانی من
با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی

توی تاکسی بودم و رادیو (شایدم ضبط) داشت این آهنگ رو پخش میکرد. آهنگی که واسه من به شخصه خیلی با ارزشه. اینجا کشور منه چه خوب و چه بد. جز امثال من هیچ کس نمی تونه مشکلاتش رو حل کنه. دوستش دارم و ميدونم که در مقابل همه چیزش مسئولم

Mar 15, 2006

آرامش در تنهايي است يا در ميان جمع؟

آنتوان چخوف یه داستان کوتاه داره به نام شرط بندی. داستان وکیل جوانی که در ۲۵ سالگی با یک بانکدار بحث می کنه که اعدام بهتره یا حبس ابد. بانکدار معتقده که اعدام انسانی تره چون شخص را ناگهان می کشه و نه کم کم. اما وکیل اعتقاد داره که زنده بودن به هر شکلش بهتر از نبودنه. اونا سر دو میلیون روبل شرط می بندن که وکیل ۱۵ سال در اتاقکی در باغ خانه بانکدار زندانی باشه و ضمن برخورداری از کتاب و ساز و شراب از دیدن آدمها محروم باشه و اگه حتی ۵ دقیقه زودتر فرار کنه شرط رو می بازه. کاری به پایان داستان ندارم اما خواستم بگم من در چنین شرایطی در صورت دسترسی به کامپیوتر (اینترنت هم نداشت مهم نیست- مهم بازی های کامپیوتری هستن!!!)- غذا- برخورداری از فناوری های روز (حوصله ندارم تو زندون با دست لباس بشورم!)- موسیقی- کانال های فراوان تلویزیونی- کتاب (همون سند کتابخانه ملی ایران!) و تعهد این که اگه حالم بد شد دکتر و دارو برام وجود خواهد داشت این شرط رو قبول می کنم (البته دو میلیون روبل به دردم نمی خوره چون دیگه روبل ارزشی نداره!)- چون از تنهایی بدم نمیاد. شماها چطور؟ (با در نظر گرفتن اینکه زندان داوطلبانه و بدون ارتکاب جرم سخت تر هم هست)ضمنا جهت اطلاعتون یکی دو شب پیش رفته بودم فیلم چهارشنبه سوری. اولا جز بازی هدیه تهرانی خدا وکیلی چیز خاصی برای دیدن نداره. دوما با دوستی رفته بودم که سر همه فیلم ها از فمینیست بازی من شاکی میشه و چون فیلم این بار (البته اولش و ظاهرا) در مورد یک زن بد و خل و چل و... است- اون به تلافی دفعات قبل که به قول اون جو منو می گیره- جو گیر شد و از حقوق پایمال شده مردان داد سخن داد! البته این فیلم هم برای فروش آخرش حق رو به زن داد و دوست من کلی شرمنده اخلاق بد هم جنس هاش شد! گفتم این مطلب رو بنویسم تا شماها بی خود فیلم رو نبینید و پول سینما رو صرفه جویی کنید

Mar 14, 2006

چي شد كه اين شدم

معتقدم كه هر آدمي ساخته شده از مجموعه اتفاقات، افراد، افكار و محيط حاكم بر اطرافشه. امروز هم داشتم فكر مي كردم چه عواملي در زندگي ام باعث شدن كه من ايني بشم كه الان هستم. حقيقتش در خانواده مادري ام كلاً زن سالاري بوده و هست و زن هايش اكثراً مديريت خوبي داشتن ومستقل بودن. دو تا از خاله هام و (با احتساب خودم و خواهرم) سه تا از دختر خاله ها هرگز ازدواج نكردن (و پشيمون هم اصلاً نيستن!) من 5 تا دختر خاله دارم كه با خودم و خواهرم مي شيم 7 تا. خانواده پدري ام هم به نوعی توي همين مايه هاست. يعني زنها و دخترهايش طوري بار ميان كه ياد بگيرن روي پاي خودشو باشن و يكي از عمه هام هم جز همين فهرسته و اونم ازدواج نكرده و از اين بابت نه تنها ناراحت نيست بلكه احساس آرامش هم مي كنه. (قصدم این نیست که بگم ازدواج کردن خوبه یا بد. فقط دارم شرایطی که من رو ساخته تجزیه و تحلیل می کنم) من و خواهرم و يكي از دخترخاله هام كه همسن و سال بوديم سه تا از دخترخاله هاي بزرگتر رو (هر كدوممون يكي از اونها رو) به عنوان الگو انتخاب كرديم و جالبه كه من و خواهرم دو تا خواهر رو انتخاب كرديم كه مامانشون شباهت ظاهري زيادي با مادرمون داشت. در ميان خانواده پدري هم من و خواهرم بين عمو و عمه ی کوچکم باز هر كدوم يكي رو- انگار كه جز اموالمون باشن!- براي خودمون برداشته بوديم - من حميد عمويم رو كه ازم ۷ سال بزگتره در خانواده پدري و ماندانا رو که ازم 9 سال بزرگتره، در خانواده مادري انتخاب كرده بودم- ماندانا خيلي كتاب ميخوند (هنوزم مي خونه) و يادمه كه منم از 12 سالگي ام تفريح اصلي زندگيم كتاب خوندن بود. چیزی که خانواده ام همیشه تائیدش کردن. ماني از همون زمان خط اصلي كتاب خوندن من رو برام مشخص كرد و حداقل از اين يك نظر خيلي مديونشم چون منو با دنيايي آشنا كرد كه قابل مقايسه با هيچ چيز ديگه اي نيست. تو اون دنيا (كتابها) و با نوع روحيه اي كه در خانواده ام (پدري و مادري) حاكم بود، ياد گرفتم كه به زنها و دخترهايي كه از زن بودن خودشون خجالت مي كشيدن و يا احساس كمبود مي كنن با دلسوزي نگاه كنم. ياد گرفتم خودم روي پاي خودم باشم و با وجود تمام اتفاق هاي عجيب و غريبي كه توي زندگيم افتاد و كم هم نبودن- هرگز فكر نكردم كه اگه سايه يك مرد! (از همين مردهاي دسته گل روزگارمون!) روي سرم بود وضعيت بهتري داشتم! الان توي دنيايي كه دارم با تنهايي ام- آرامشم- خونه ام- كتابهام- خانواده و دوستهام در بيشترين حد راحتي اي هستم كه آدمي با ساختار من مي تونه باشه. فقط هم دلم مي خواهد اين تنهايي و آرامش - به همراه استراحت و پول فراوان- كه از كار كردن بي نيازم كنه!- بيشتر بشه. نمي دونم شايد اين اثر زمان و بالا رفتن سن باشه اما آدم كم كم ياد مي گيره به همونايي كه داره- حتي كم- راضي باشه. من يكي كه قبلا اينطوري نبودم

Mar 12, 2006

تاريخچه پرچم ايران و نماد شير و خورشيد

یکی از دوستان (شقایق) لطف کرده و یک سری مطالب (از جمله این) در رابطه با تاریخ و سنت های ایرانی در اختیارم قرار داده که برای استفاده و اطلاع همه در این جا میارم

از دوران های قدیم این باور در میان آریائیان وجود داشته که سرانجام نجات دهنده ای خواهد آمد و هنگامی که میترا زاده شده گفتند که او همان نجات دهنده است. از همان دوران شیر در ایران باستان نماند قدرت بوده و برگه هایی هم که در کاوش‌های باستانشناسی بدست آمده نشان ميدهد که پيوند تنگاتنگی ميان پيکره "شير" و "ميترا" وجود دارد. نقشی که در زير پله‌های کاخ آپادانا در تخت جمشيد مي بينيم (شيری گاوی را می درد) اين گمان را استوار تر ميکند. در برگه‌های بدست آمده در اروپا (آئين ميترا تا بدانجا رسوخ کرده بود) ميبينيم که "ميترا" که گاه زاده سنگ گاه زاده خورشيد، گاه زاده و همتای «آناهيتا» خوانده ميشود در غاری گاوی را ميکشد. در آوند‌ها، سنگ نبشته‌ها، برگه‌ها، کاسه‌ها وبشقاب‌های ايران کهن نمونه‌هائی از شير که گاوی را ميکشد نمودار است. همچنین در درازای تاريخ به برگه‌های استواری بر ميخوريم که پدران ما «خورشيد» را بر تر از ديگر «خدای گونه»‌ها بر شمرده و آنرا نشانه بی مرگی، بر تری و نيرو مندی ميدانستند. همچنين ميدانيم که "ميترا" را خدای روشنائی و نيرومندی مي انگاشته اند و خورشيد را نماد و سمبول او ميشمردند و بر آن بودند که خورشيد با گوش و چشم سراسر گيتی را در زير نگرش خويش دارد. به همين انگيزه به خورشيد "مهر" هم گفته ميشود که نام ديگر ميترا است

هخامنشيان و درفش
پرچم کورش عبارت بود از پيکره شهابی (عقابی) با بالهای باز که بر روی نيزه ای بلند نصب کرده اند. نشان از اين است که بر روی پارچه ای نقش نبسته است. شهباز نشان توانمندی و بلند پروازی و تيز بينی بوده و در بيشتر برگه‌ها و سنگ نبشته‌ها ديده ميشود. درفش کاويان آنان آْنگونه که از برگه‌ها بر ميايد مستطيل بوده که بر چهار سه گوشه تقسيم شده بود

ساسانيان و درفش
ساسانيان به پرچم خود درفش کاويان ميگفتند که از يک تکه چرم چهار گوش که بر بالای نيزه ای استوار شده بود که نوک نيزه از پشت آن پيدا بود. روی چرم را ديبا کشيده بودند و گوهر کاره شده بود و نقش ستاره ای چهار پر در ميان آن بود که فردوسی آنرا «اختر کاويانی » ميگويد. درفش ساسانيان همان درفش کاويان فريدون بود منتها بزرگتر و در پائين درفش چهار رشته نوار به رنگ‌های سرخ، زرد و بنفش آويخته بود که نوک رشته‌ها را گوهر نشان کرده بودند. همان رنگ‌هائی است که در شاهنامه آمده است

حمله اعراب
در نبردی که ميان اعراب و ايرانيان در نزديکی نهاوند رخ داد سپاه ايران شکست خورد و اعراب به درفش کاويان ساسانيان دست يافتند و به همراه فرش بهارستان نزد عمر بردند که از گوهر‌های بسيار پرچم شگفت زده شد و دستور دار فرش را تکه کردند و پرچم را سوزاندن و گهر‌های آنرا تقسيم نمود. پس از آن نقش تنديس بر گرده شير که نمادی از خدا بوده با اسلام هم آهنگی نداشته را برداشتند و بجای تنديس ميترا فقط نماد خورشيد بر پشت شير سوار کردند و نشان شير و خورشيد از آن هنگام بدون تنديس ميترا نمايان شد www.sanibrite.ca/iran/flaghistory.asp

صفويه و پرچم
تا زمان صفويه نقش شير و خورشيد در تمامی پرچم‌های ايران بوده است. شير و خورشيد يک نماد ملی بوده و با دگرگون شدن پادشاهان اين نشان ملی دگرگون نميشده. تنها شاه اسماعيل و شاه تهماست بر روی پرچم خود نشان شير و خورشيد نداشتند. پرچم شاه اسماعيل يکسره سبز و بر بالای آن نقش ماه ميبوده است. شاه تهماسب که در ماه (حمل) گوسپند بدنيا آمده نقش گوسپند را در روی پرچم نقش کرد. در زمان صفويه آيات قران و کلمات عربی بر روی پرچم ظاهر شد

افشاريه و پرچم
تا زمان نادر شاه افشار پرچم‌ها در بيشتر موارد نوک تيز است و از همه رنگ‌ها استفاده شده. تا آن زمان پرچم يک رنگ بود (سبز يا سرخ يا سياه) دارای سه رنگ سبز و سفید و سرخ با هم شد. درفش شاهی نادر سرخ و زرد و دارای نقش شير بود. پرچم در زمان نادر چهار گوش است. بنابراين پرچم مستطيل و سه رنگ نادر مادر پرچم سه رنگ ايران است که نقش شير و خورشيد بر آن نشسته ولی هنوز شير شمشيری در دست ندارد

شمشير و قاجار‌ها
در هيچ يک از نگاره‌ها، سکه‌ها، نوشته‌ها، سنگ نبشته‌ها و قاليچه‌های ايرانی تا زمان قاجار نقشی از شمشير ديده نميشود و هنوز شير و خورشيد تنها نماد ملی ايران باقی ميماند. آقا محمد خان قاجار با تمام کينه ای که با افشاری‌ها داشت از سه رنگ تنها سبز را از پرچم برداشت و سرخ را رها نمود ولی در ميان آن دايره سپيدی را نگاه داشت و هنوز شير و خورشيد را که از پيشينيان رسيده از ميان نبرد. گرچه شاهان و اميران همديگر و قبيله‌ها را از بين ميبرند ولی شير و خورشيد که نماد ملی است بر جای ميماند. در زمان فتحعلی شاه دو گونه پرچم وجود داشت؛ يکی پرچمی يکسره سرخ رنگ با شيری نشسته (بی شمشـــير) و خورشيد بر پشت آن در ميان پرچم، بالای چوب پرچم دستی از سيم ناب کار گذارده بودند که شايد نمادی از دست امام علی بوده است. اين درفش زمان جنگ بوده است. ديگری درفشی بود يکسره سبز رنگ باز هم شيری نشسته (با شمشير) و خورشيد بر پشت وبر بالای چوب پرچم پيکانی زرين کار گذارده بودند؛ اين پرچم زمان صلح بود. در هر دو پرچم پرتوهای خورشيد سراسر پهنه پرچم را پوشانيده است. در زمان محمد شاه قاجار تاج بر بالای نشان شير و خورشيد ظاهر ميشود. سر انجام در يکسد و پنجاه سال پيش دستگاه فرمانروائی ايران ميپذيرد که نشان شير و خورشيد يک نشان فرهنگی، تاريخی و دينی که ريشه در هزاره‌های کهن ( از زمان زرتشت، بل متجاوز) دارد. امير کبير دستور داد تا دکمه‌های لباس سربازان نشان شير و خورشيد داشته باشد. اين نشان در روی دکمه لباس‌ها تا بهمن هزار و سيصدو پنجاه و هفت باقی ماند. با نگرش و دلبستگی که به نادر شاه داشت پرچم‌های سه گانه زمان فتحعلی شاه را بهانه کرد و دستور داد درفش ايران دارای همان سه رنگ سبز، سپيد و سرخ زمان نادری يکپارچه گردد. همچنين نقش تاج را از بالای نشان شير و خورشيد برداشت ولی در شمشير و شکل پرچم (مستطيل) دگر گونی بوجود نياورد. در متمم قانون اساسی هم شکل درفش به اين صورت آمده است: «الوان رسمی بيرق ايران، سبز، سفي دو سرخ و علامت شير و خورشيد است» در اين برگه تاريخی از کنار هم قرار گرفتن و اندازه رنگ‌ها و پهنای درفش سخن بميان نيامده. در مجلس يکم شماری نیز گفتند:« همه ميدانيم که نود در سد ايرانيان مسلمانند. و رنگ سبز رنگ دلخواه پيامبر اسلام و رنگ دين است. پس بر بالای پرچم جای گيرد. زرتشتيان هزاران سال پشت اندر پشت در اين سرزمين زاده و زندگی کرده اند در قرآن نيز اشاره ای به اين دين شده. رنگ سپيد که رنگ ويژه کيش زرتشتی است و همچنين رنگ آشتی و پاکدلی است بپاس بزگداشت اين مردم آزاده در زير رنگ سبز جايگزين کنيم. به پاس خون شهيدان راه انديشه و باور بويژه فرزند علی و انقلاب مشروطه رنگ سرخ را در آن جای دهيم چون انقلاب مشروطه در امرداد به پيروزی رسيد، ماه امرداد در برج اسد (شير) جای دارد، از سوی ديگر چون بيشتر مسلمانان ايرانی "شيعه" و پيرو علی هستند و شير همچنين پيشنامی از نام‌های علی است و او را "اسد الله" می خوانند بر اين پايه شير را هم که نشانه امرداد و هم نشانه پيشوای يکم است بيادگار به پرچم نقش کنيم و باز هم چون مشروطيت در ميانه امرداد به پيروزی رسيد و خورشيد در اين روز در اوج نيرو مندی و گرمای خود است پيشنهاد ميکنيم خورشيد را نيز بر پشت شير سوار کنيم که هم نشانه علی باشد هم نشانه امرداد و هم ياد آور روز چهاردهم امرداد وهم نشانه کهن ايرانيان. و چون شير را نشانه علی می دانیم " ذوالفقار" را نيز به دستش می دهیم.» نمايندگان بر اساس اصل پنجم متمم قانون اساسی این پرچم را به تصويب رساندند. در اين برگه تاريخی اشاره ای به تاج در بالای شير و خورشيد نشده است

Mar 11, 2006

عودلاجان

در خيابان پامنار محله اي ست كه به نام هاي مختلف اولادجان، اودراجان و دلاجان ناميده مي شود، اما تابلويي كه بر آن نصب شده نوشته است «عودلاجان». محله اي كه از زمان قاجار تا كنون شاهد اعتياد و فقر ناشي از مهاجرت بوده است. هر از گاهي محله را به اصطلاح پاكسازي مي كنند و چند تايي از خانه هاي خلافكارها و مواد فروش ها را هم خراب مي كنند. تا دو- سه روز جنازه چند معتاد تزريقي پيدا مي شود و بعد خانه هاي خراب شده، به همان شكل، دوباره مركز تجمع مي شوند. اين پاكسازي ها تنها اثرش، كسادي كاسبي هاي حلال در منطقه است
اگر روزي 6 صبح وارد عودلاجان شويد مي بينيد كه در تمام محله معتادها خوابيده اند و كف خيابان هم پر از سرنگ است. برق ناحيه را قطع كرده اند و شب ها پاتوق دزدان، زورگيران و كارتن خوابهاست
در عودجالان به همت بهزيستي و كمك هاي مردمي در كوچه حكيم «خانه دوست» تشكيل شده كه به نوعي خود پاتوق دشمن است. در اينجا از 9 صبح تا 5 بعد از ظهر به معتادان تزريقي، سرنگ و پنبه آغشته به الكل (براي جلوگيري از رواج بيماري هاي مسري مانند ايدز و هپاتيت) صبحانه و نهار مي دهند و برايشان امكان حمام و آزمايش هاي رايگان دوره اي ايدز و هپاتيت را فراهم مي كنند. اين خدمات براي آن دسته از معتاداني است كه امكان درمان برايشان وجود ندارد. به روايتي بايد صبر كرد و با آنها مدارا كرد تا روزي كه بميرند
حدودا ماهي 4 ميليون تومان هزينه اين خانه است و به گفته مسئول آن، درمان و يا پيش گيري از وظايف آنها به شمار نمي آيد! به دليل وجود همين خانه، كوچه حكيم پاتوق مواد فروشاني است كه به معتاداني كه از «خانه دوست» بيرون مي آيند، مواد عرضه مي كنند

تمام اين اتفاقات در دل تهران (و نه در حاشيه ها) رخ مي دهد. اين را فراموش نكنيم

Mar 9, 2006

مايه هاي دردسر

تاپیک قبلی در مورد چیزایی بود که دوستشون دارم و حالم رو خوب میکنن. امروز اما راجع به چیزاهایی که ازشون بدم میاد و دادم رو درمیارن مینویسم

آدم بدپیله و کنه همه جورش!! دلم میخواهد بمیرم اما گیر اینجور آدما نیفتم. تا حدی که خرید هم که میرم از فروشنده ای که مدام سئوال می کنه می تونم کمکتون کنم؟ خرید نمی کنم! این جور آدما باعث میشن که هر بار تلفن زنگ می زنه یا برام اس ام اس میاد وحشت داشته باشم که نکنه از طرف اون آدم مزاحمه باشه و اون وقت لذت تلفن هم کوفتم میشه
شنیدن بوق اشغال تلفن! این جور وقتا دلم می خواهد پاشم برم شرکت مخابرات خودم برای اون بابا تقاضای سرویس ویژه بدهم
به صندوق پیام های صوتی خوش آمدید و لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیام بگذارید! خدا بگم خالق پیام گیر تلفنی رو چکار کنه
از خواب بیدار بشی و ببینی برف اومده! برای توضیحات بیشتر در مورد این قسمت به تمام مطالب دی و بهمن ماه اینجانب مراجعه فرمائید
صدای بوق ممتد ماشین یا همون به اصطلاح آلودگی صوتی
آدمی که خودش یا لباس هاش بوی عرق بدهند! اگه بدونین از این جور آدما تو محل کار من چقدر زیاد هستن
وقتی می خواهم چیزی بخرم مغازه تعطیل باشه. با توجه به میزان بالای تنبلی من برام سخته كه برم خونه و بعدا دوباره برگردم
صبح ها برای رفتن به سر کار از خواب بیدار شدن. اضافه کنم که این باید اولویت دوم باشه. اشتباه کردم اینجا نوشتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است . به قول مهناز این یکی درست مثل فحش... می مونه
این موارد گرچه با حالت طنز نوشته شدن اما واقعا برام ناراحت کننده هستن. به علاوه سرما و احساس گرسنگی که اصلا تحملشون نمی کنم

تو شرايطی که گفتم ناچار ميشم به اون مسكن هاي تاپيك قبلي پناه ببرم

Mar 8, 2006

اشك ها و لبخندها

یک ظرف پر میوه یک باغ پر گل
پرواز پروانه آواز بلبل
روی موج دریا تصویر آب
دیدار آهوی گم کرده راه
به یاد آرم آنچه خواهد از جهان دلم
یادم نیست اولین بار چند سالم بود که فیلم اشک ها و لبخندها رو دیدم ولی می دونم که دبستان میرفتم. از همون موقع به صورت ناخودآگاه یاد گرفتم که وقتی حالم بد شد به چیزهایی که دوست دارم فکر کنم تا کم کم حالم بهتر بشه. البته خیلی طول کشید تا توی این کار مهارت نسبی پیدا کردم. اوایل فقط مواقعی که یک کمی حالم گرفته بود این کار رو می کردم و سایر مواقع اصلا یادم می رفت. اما توی اون ۷-۸ ماهی که به خاطر جراحی های روده ام بستری بودم تو این موضوع به درجه استادی رسیدم! (بگذریم که اون موقع ها چون مدام یا فقط سرم داشتم و یا مایعات صاف شده و بی مزه می خوردم بزرگترین دلخوشی ام فکر کردن به غذاهای مختلف بود!!!) هنوزم فکر کردن به خوراکی هایی که دوستشون دارم و برام بد نیستن (خوب مگه چیه؟ شکمو هستم که هستم!)- فکر کردن به پول- استراحت- داشتن سند مالکیت کتابخونه ملی ایران!- زندگی کردن تو کشوری که همیشه هواش گرم باشه- کار نکردن!- فکر کردن به رایحه هایی که دوست دارم (لیمو ترش- گوشت سرخ شده- شمع های معطر- بوی کرم ضد آفتاب سوختگی در کنار دریا- خاک بارون خورده- بوی نمک دریا) خرید کردن- مسافرت به تمام دنیا و... بهترین مسکن برای وقتایی ست که مخم داغ میکنه! وقتی خیلی غمگین هستین این روش رو امتحان کنین. جواب می ده

Mar 7, 2006

به خاطر يك گلدان

دارم کتابی می خونم که در اون این داستان کوتاه روایت شده. دلم میخواست اینجا بنویسمش و بپرسم که آیا شما احساس مرد داستان رو درک و تائید می کنید یا نه؟

مردي با زني ساليان دراز دوست بود (فقط دوست ساده). شب تولد بيست و يك سالگي مرد، زن محض شوخي زشت ترين گلدان بلوري را كه با زرق و برق تمام و تقليدي ناشيانه به سبك شاد ونيزي رنگ شده بود برايش هديه خريد (در آن هنگام هر دو فقير بودند) بيست سال بعد، وقتي به دو فرد موفق تبديل شده و موهايشان فلفل نمكي مي زد، زن براي ديدار مرد به منزلش رفت و بر سر رفتار او با دوست مشتركشان بگو مگو آغاز كرد. در حين دعوا چشمش به گلدان قديمي افتاد كه مرد هنوز روي سر بخاري اتاق نشيمن در معرض ديد مي نهاد و بي آن كه مهلت دهد با يك حركت آن را به زمين افكند و چنان شكست كه ديگر اميدي به تعميرش نبود و مرد از آن پس حاضر نشد كلمه اي با او سخن بگويد و پس از گذشت يك ربع قرن، وقتي زن آخرين نفس ها را مي كشيد به ديدارش نرفت و بعدا در مراسم ختمش هم حاضر نشد، در حالي كه زن دوستاني را مامور كرده بود به او پيغام دهند كه سخت مشتاق ديدارش است
مرد گفت "به او بگوئيد هرگز نتوانست بفهمد آنچه را كه شكست تا چه اندازه براي من ارزش داشت." دوستان اصرار كردند و وقتي نتيجه نداد به جر و بحث و دعوا روي آوردند."آخر اگر او نفهميده بود آن شئي بي ارزش براي مرد چه مفهومي دارد پس تقصيري هم نداشت. از آن گذشته مگر در اين سالها بارها سعي نكرده بود عذر بخواهد و يا جبران كند؟ اصلا حالا كه او در حال مرگ بود اين جر و بحث ها فايده اي نداشت. آيا وقت آن نرسيده بود كه سرانجام اين اختلاف كودكانه و قديمي را كنار بگذارند؟ آنها كه عمري دوستي را از دست داده بودند لااقل مي توانستند از همديگر خداحافظي كنند." و مرد همچنان نپذيرفت
"واقعا به خاطر آن گلدان كذايي حاضر نمي شوي؟! يا مسئله ي ديگري هست كه نمي خواهي بگوئي؟" مرد جواب داد "بله به خاطر گلدان است. فقط به خاطر گلدان

Mar 5, 2006

زير و رو شدن دنيا

دنيا فقط با زلزله يا انفجار نيست كه زير و رو ميشه. تا حالا چند بار براتون پيش اومده كه دنياتون زير و رو بشه؟ زير و رو شدني كه مثل يك مبدا تاريخ جديد براتون باشه و تا مدت ها بعد تو حرفاتون بگين: قبل از اون اتفاق يا بعد از اون اتفاق؟
بعضی وقتا این زیر و رو شدن به دلیل سن کم آدم است که بزرگ به نظر میاد و آدم فکر میکنه تا زنده است فراموشش نمی کنه اما بعداْ می بینه اصلاْ یادش هم نمونده! (مثل نمره های بد مدرسه- عشق دوران بلوغ و...) بعضی اوقات هم آدم اون لحظه داغه و یه لرزش ساده رو با زلزله ۷ ریشتری اشتباه می گیره. اما بعضی وقتا نه- واقعاْ تو زندگیت زلزله میاد به شکلی که وقتی همه چیز رو دوباره ساختی هم- حتی سالها بعد اثرات اون زلزله تو روح و جسم و یادت از بین نمی ره. مرگ یک عزیز- یک بیماری وحشتناک- یک شکستی که بعدش اشکت درمیاد تا دوباره سرپا بایستی... همه شون می تونن زندگی و دنیاتو زیر و رو کنن. بعضی وقتا هم این زلزله ها از اعمال خودت ناشی میشن- این مدل دیگه خیلی دردآوره. آدم وقتی بمب خونه اش رو خراب می کنه دشمن رو نفرین می کنه اما وقتی سهل انگاری خودت آتیش به زندگیت می زنه؟
من خودم سه تا از این زلزله ها داشتم که هر کدوم تا مدتها به نوعی مبداء تاریخیم بودن. بیماری خواهرم- فوت مادرم و جراحی های خودم. هر کدوم وقتی بعدی پیش اومد اثرش کمرنگ تر شد. فوت مادرم به دلیل سنگینی بارش اثر ناراحتی ناشی از بیماری خواهرم رو از بین برد و جراحی های خودم چون مستقیماْ روی توانایی هام اثر گذاشت همه چیزهای قبلی رو تو ذهنم کمرنگ کرد. این آخری (جراحی های خودم) هنوزم به نوعی مبداء تاریخی زندگیم هستن
تو زندگی همه آدما از این زیر و رو شدن ها هست. رد خور نداره. مهم اینه که بعد از اتمام زلزله- وقتی زمین آروم گرفت تو هم شروع کنی- کم کم- به این که خودت رو دوباره پیدا کنی و همه چیز رو از نو بسازی

این جمله جودی آبوت تو بابا لنگ دراز رو یادتونه؟ "اگه شوهر و دوازده بچه ام تو زلزله از بین برن من از فرداش دنبال یک شوهر و بچه های دیگه می گردم!" یادتون نره

Mar 4, 2006

دكتر محمد مصدق

سی و نه سال پیش دکتر محمد مصدق در سن ۸۴ سالگی از بیماری سرطان درگذشت. قطعاْ هیچ ایرانی وجود ندارد که نام او را نشنیده باشد و یا در وطن دوستی او شک کرده باشد و همه ما ملی شدن صنعت نفت ایران را مدیون او هستیم. مراسم سی و نهمین سالگرد درگذشت وی از ساعت 10 صبح امروز بر سر مزار وی واقع در احمد آباد برگزار میشود

دکتر مصدق در سال ۱۲۶۱ هجری شمسی در تهران، در یک خانواده اشرافی بدنیا آمد. پدرش میرزا هدایت‌الله معروف به «وزیر دفتر» و مادرش ملک تاج خانم (نجم السلطنه) فرزند عبدالحمید میرزا فرمانفرما و نوه ولیعهد و نایب‌السلطنه ایران بود. هنگام مرگ میرزا هدایت‌الله در سال ۱۲۷۱ شمسی محمد ده ساله بود، و ناصر الدین شاه علاوه بر اعطای شغل و لقب میرزا هدایت‌الله به پسر ارشد او میرزا حسین خان، محمد را «مصدق‌السلطنه» نامید. وي در سال ۱۲۸۷ شمسی برای ادامه تحصیلات خود به فرانسه رفت و پس از خاتمه تحصیل در مدرسه علوم سیاسی پاریس به سوئیس رفت و به اخذ درجه دکترای حقوق نائل آمد. دکتر مصدق در دوره پنجم و ششم مجلس شورای ملی به وکالت مردم تهران انتخاب شد. در همین زمان که با صحنه سازی سلطنت خاندان قاجار منقرض شد و رضا خان سردار سپه نخست وزیر وقت به شاهی رسید، او با این انتخاب به مخالفت برخاست. با پایان مجلس ششم و آغاز دیکتاتوری رضاشاه خانه نشین شد و در اواخر سلطنت رضاشاه پهلوی به زندان افتاد ولی پس از چند ماه آزاد شد و تحت نظر در ملک خود در احمدآباد مجبور به سکوت شد. در سال ۱۳۲۰ پس از اشغال ایران بوسیله نیروهای متفقین رضا شاه از سلطنت برکنار و به تبعید شد و دکتر مصدق به تهران برگشت. پس از شهریور ۲۰ و سقوط رضاشاه در انتخابات دوره ۱۴ مجلس وي بار دیگر در مقام وکیل اول تهران به نمایندگی مجلس انتخاب شد. در این مجلس برای مقابله با فشار شوروی برای گرفتن امتیاز نفت شمال ایران، او طرحی قانونی را به تصویب رساند که دولت از مذاکره در مورد امتیاز نفت تا زمانی که نیروهای خارجی در ایران هستند منع می‌شد. پس از کشته شدن نخست‌وزیر وقت طرح ملی شدن صنایع نفت به رهبری وي در مجلس تصویب شد. پس از استعفای حسین علاء که بعد از رزم‌آرا نخست وزیر شده بود، در شور و اشتیاق عمومی دکتر مصدق به نخست وزیری رسید و برنامه خود را اصلاح قانون انتخابات و اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت اعلام کرد. پس از شکایت دولت انگلیس از دولت ایران و طرح این شکایت در شورای امنیت سازمان ملل، عازم نیویورک شد و به دفاع از حقوق ایران پرداخت. سپس به دادگاه لاهه رفت و با توضیحاتی که در مورد قرارداد نفت و شیوه انعقاد و تمدید آن داد، دادگاه بین‌المللی خود را صالح به رسیدگی به شکایت بریتانیا ندانست و در احقاق حق ملت ایران به پیروزی دست یافت

یادش گرامی باد

Mar 3, 2006

كودكان زنداني

شده از خودتون سئوال کنید که وقتی مادری (به هر دلیل) محکوم به زندان میشه و (باز هم به هر دلیلی) هیچ کس نیست که از فرزندش نگهداری کنه، چه بر سر اون بچه میاد؟
طبق بررسی های بعمل آمده، بعضی از کودکان از بدو تولد، همراه مادران خود گاهی تا سن ۸ سالگی، به دلیل جرم مادر و نابسامانی خانواده یا نبودن فرد با صلاحیتی که از آنها نگهداری کنه، در زندان به سر میبرن و از بسیاری حقوق انسانی محروم هستند. وقتی به زندان زنان میرسید، صحنه ای می بینید که تمامی اندیشه هایی که در مورد جرم، مجرم و زندان داشته اید رو نابود می کنه و مثل پتکی بر سرتون کوبیده می شه، چرا که در آن سلولهای تنگ و تاریک، كودكان پاك و معصومي را ميبينيد كه نحيف، رنجور و رنگ پريده در گوشه اي نشستن. اولين سئوالي كه به ذهنتون میرسه اينه كه: به كدامين گناه اين كودكان معصوم محبوس شده اند؟ تنها به خاطر جرم مادر؟ و نداشتن پدر يا بستگاني با صلاحيت ؟ آيا جامعه مسئوليتي در قبال اين كودكان و آزادي كه حق مسلم آنان است ندارد؟
بسیاری از این کودکان تا قبل از آزادی مادرشان (و به معنی دیگر آزادی خودشان) مفاهيم ساده اي مانند مغازه، كوچه، ماشين، مداد، نقاشي، كوه، سينما و ... را نمي دانند و حتي قادر به بيان جملات ساده هم نیستند و از برقراري ارتباط با غريبه ها می ترسند. آنها حتی در انجام كارهاي شخصي مانند پوشيدن لباس، مسواك زدن، استفاده از قاشق و چنگال و ... با مشكل مواجه اند.بچه ها، فرشته های بی گناهی هستند که روی این زمین پر از زشتی ما زندگی می کنند. حق تک تک آنهاست که قبل از ورود به جامعه و رو در رویی با مشکلات زندگی، از زیبایی های این دنیا بهره ببرند. اگر مادری مجرم بود، همه ما در قبال فرزند بی گناه او مسئول هستیم

Mar 2, 2006

سال داره تموم مي شه

چند روز دیگه عید میشه. همیشه نزدیک عید حال و هوای خوبی دارم البته نزدیکیاش- یعنی سه- چهار روز مونده. سالهای قبل تا همون سه- چهار روز مونده هیچ فرقی به حالم نمی کرد و تموم سال برام مثل هم بود.(غیر از دوره مدرسه که از بهمن منتظر تعطیلی عید بودم!) اما پارسال و امسال از اواخر بهمن دلم می گیره. ظاهراْ از عوارض بالا رفتن سن است
لحظه سال تحویل همیشه اشک تو چشام جمع میشه اما اشک دلهره و هیجانی که دلیلشو نمیدونم . سالهاست که لحظه سال تحویل (هر ساعتی که باشه) حتماْ بیدارم و هیجان زده و شاد. فقط یک سال (یکبار در تمام عمرم) لحظه سال تحویل دلم گرفته بود و ناراحت بودم. نوروز ۱۳۶۹- یادمه که سال تحویل نصف شب و یا دم صبح بود و تنها خواهرم از ۷ آبان سال قبلش (۱۳۶۸) خیلی ناگهانی و سخت بیمار شده بود به طوری که دو سه ماه بعدش برای معالجه از ایران رفت. همه خانواده خوابیده بودن جز من. نصف شب لباس پوشیدم و اومدم طبقه پائین و توی تنهایی بدون این که چراغ رو روشن کنم نشستم جلوی تلویزیون و سخت ترین سال تحویل عمرم رو تجربه کردم. سال تحویلی که هیچ وقت از یادم نرفت و با این که بعدش خوشبختانه خواهرم مهر ماه همون سال از آمریکا برگشت و کاملاْ هم معالجه شده بود ولی هرگز فراموشش نکردم. نمی دونم چرا الان یاد این موضوع افتادم. گفتم که دو ساله نزدیک عید حالم گرفته است. احتمالاْ به همون دلیل شناسنامه ای که گفتم

Mar 1, 2006

از حال بد به حال خوب

باورتون ميشه كه با وجود سردی هوا حالم خوبه و خوشحالم؟!! تعجب آوره نه؟
اول اينكه یخچال و ماشین لباس شوئی خونه ام رو عوض کردم (هر دو مارك ال جي) و بابتش هم ذوق زده هستم. خدا سایه باعث و بانی اش را از سر ما کم نفرماید! حالم داشت از اون يخچالي كه دائم يخ مي زد و فريزش خراب ميشد به هم مي خورد
دوم این که یه هدیه قشنگ (بازم برای خونه ام) گرفتم. یه شمعدون که یه جای مخصوص برای ریختن یک مایع معطر داره و وقتی شمعش روشن میشه اون مایع (که چهار رایحه اش هم همراه هدیه ام بوده) مثل عود فضا رو خوشبو می کنه
هر وقت يه چيز نو مي خرم و یا کادو می گیرم- حتي اگه كوچيك هم باشه- خصوصا اگه براي خونه ام باشه (خونه من محل آسايش و آرامش و شادي منه) خیلی خوشحال ميشم. اما اينا ديگه آخرش بودن
سوم اين كه دكوراسيون خونه رو هم عوض كردم. هم جاي ضبط رو هم جاي تلويزيون رو هم جاي كامپيوتر رو. اصلا زندگي بهتر از اين نميشه
به هر كس كه فكر مي كنه آدم نبايد با اين چيزهاي كوچيك خوشحال بشه بگم: يكي از بزرگترين هنرهاي آدما اينه كه با چيزهاي كوچك خوشحال بشن و حال كنن
منم که فعلا كلي هنرمند شدم