May 25, 2007

اگه مي شد

داشتم فكر ميكردم كه اگه اون اتفاق نيفتاده بود من الان كجا بودم؟ احتمالا روزاي آخر اقامتم بود. بليط گرفته بودم و انقدر قاطي بودم كه نگو و نپرس. نميدونستم چه غلطي بايد بكنم. صد تا كار رو دوشم بود و ذوق زده بودم كه از دست اين دولت نازنين هاله اي خلاص ميشم. اما با يه ايميل همه چي در كمتر از چند ثانيه و بعد از ماهها نابود شد. نميتونم بهش فكر نكنم. براي همين نصيحت ممنوع لطفا! گوش نخواهم كرد! مثل هميشه. ميگيد نه؟ از ماني بپرسين بهتون بگه من چه جور آدمي هستم! اصلا حالم خوب نيست. اصلا و ابدا. قاطي هستم و همه اش به اينكه اگه مي شد چي مي شد فكر ميكنم.

با تك تك سلولهام افسوس و افسردگي رو حس ميكنم. جنسش زبره و مزه اش تلخ. به تلخي زهر! نميگم چرا اين طوري شد. چون بايد مي شد. راهي ديگه اي نبود. زندگي فقط يك جبر بزرگه كه هيچ آزادي اي توش نيست و ما در توهم اختيار طي اش مي كنيم. قبلا هم گفتم: زندگي مثل اينه كه آدم سوار يه اتوبوسه و هوا گرمه و خيابون پر از دست انداز و تنها دليل براي پياده پياده نشدنت اينه كه هنوز پنجاه تا ايستگاه تا مقصدت مونده و اتوبوس شلوغه و پر سر و صدا و هيچ آرزوئي نداري جز اين كه پياده بشي و نمي توني

-------

امشب نامزدي پسر عمه ام ست. سه هفته پيش هم يه نامزدي ديگه رفته بودم. جمعه پيش هم با پريسا رفتم فيلم سنگ كاغذ قيچي كه به لعنت سگ نمي ارزيد. يعني مثلا خيلي بهم خوش ميگذره ديگه

-------

شيرآلات و دستشوئي ها و رادياتورهاي عمارت نصب شدن. سقف كاذب شيشه و آلومينيوم حموم هم براي نوردهي بيشتر نصب شده. خونه هم كه نقاشي اش تموم شده. اما هنوز هود و كابينت و كليد و پريز و ميله داخل كمد و پرده ها و سينك موندن

-------

هيچ كس به خوبي سيامك دلايل و شرايطم رو توصيف نكرده. ممنونم ازت

-------

نيكو جان اين پستيه كه خواستي. وقتي برنده شدم و اين پست رو نوشتم همه ميگفتن عاشق شدم! نميدونم چرا به نظر همه عشق مهم تره از گرين كارته! ضمنا به دليل احساساتي كه در اين پست نوشتم و يكسال با من بود حاضر نيستم دوباره يكسال ديگه ام رو خراب كنم و دنبال كار رفتن باشم. دوباره حداقل يكسال ديگه دربدري فكري از طاقت من خارجه

-------

حالم خوبه فقط عالي قاپو به جايي رسيده كه امشب برگشتم خونه خودم و از شر لب تاپ خلاص شدم با اون سرعتش و با كامپيوتر خونه دارم مي نويسم. هنوز سگ مي زنه گربه مي رقصه اما من با كمال پرروئي اومدم. كارها فقط جزئياتشون مونده

---

May 21, 2007

...

مخمل گفته ميخواهد اگه بتونه اعتيادش رو ترك كنه و كمتر سراغ وبلاگ و وبلاگ نويسي بياد. خودمم چند روزه داره فكر ميكنم كه تا كي قراره بنويسم؟ من شديدا از درون احساس پيري ميكنم و از خودم دائم مي پرسم تا كي دستنوشته هاي يك آدم كه داره سني ازش ميگذره ارزش نشر و خوندن داره؟ هر كدوم ما تا چند وقت ديگه خواهيم نوشت؟ حرف از گاهي قطع كردن نوشتن و دوباره برگشتن- كاري كه خودم قبلا هم كردم– نيست. حرف از اينه كه قطعا بالاخره يه روز- حداقل در مورد خودم- ميرسه كه ديگه اصلا سراغ نت نيام. اين روز كي است؟

آيا يه آدم چهل و پنج ساله- پنجاه و يا شصت ساله هم كه شدم باز مينويسم؟ شما چي؟

-------

امروز نقاشي تموم ميشه. اما خرده كاري مونده. تخته زير سينك نصب نشده- كليد و پريزها موندن- پرده ها و هود نصب نشدن- شيرآلات و دستشوئي و توالت و دوش نصب نشدن. اين عمارت كي عالي قاپو شود خدا عالم است.

-------

دليل تغيير نام وبلاگ رو در كامنتدوني پست قبل توضيح دادم

---

May 18, 2007

دوست دارم/ دوست ندارم

گريه كردن زير دوش آب رو دوست دارم

شكلات تلخ رو دوست دارم

بوي چمن رو دوست دارم

مزه هات چاكلت رو دوست دارم

تنها موندن و كسي رو نديدن رو دوست دارم

ساحل كيش رو دوست دارم

مزه ترشي رو دوست دارم

پارك جمشيديه رو دوست دارم

بوي پودر صورت رو دوست دارم

تنهايي به كافي شاپ و رستوران رفتن رو دوست دارم

---

سرما رو دوست ندارم

بستني سنتي دوست ندارم

برف و بارون و رعد و برق رو دوست ندارم

فيلم هاي اكشن رو دوست ندارم

مسافرت دسته جمعي رو دوست ندارم

چاي سبز رو دوست ندارم

مزه تندي رو دوست ندارم

تو سينما چيزي خوردن رو دوست ندارم

ريمل واترپروف رو دوست ندارم

مشروب بدون مزه خوردن رو دوست ندارم

-------

عالي قاپو در دست نقاشي ست. آستر زده شده و از فردا قراره دو دست رنگ اصلي سقف و بدنه و كمدها و درها شروع بشه. سينك جديدي كه خريدم گرد است و تخته روي كابينتي كه براش سفارش دادم ده روز ديگه- اگه راست بگن و تاخير نداشته باشه- حاضر ميشه. يعني كي دوباره ميرم تو خلوت خودم؟

-------

امروز بزرگداشت خيام جونمه. كسي كه مثل من به جبر معتقد بود و ته شعراش كمي افسرده. يا شايد من چون خودم نهيليست هستم اونم مثل خودم مي بينم. بهر حال خيلي از حافظ و مولانا بيشتر دوستش دارم

---


May 15, 2007

بازي پيشنهادي رضا

رضا بازي جالبي رو شروع كرده. منم پررو پررو بي دعوت شركت ميكنم! به قول رضا منم اول بگم كه: قصد خاصی ندارم. اصلا نمیخواهم خاطر کسی رو مکدر کنم و کس یا کسانی رو برنجونم. اگر از دوست و دوستان دیگری نام نمی برمقط و فقط به این خاطر است که می خواهم یک نفر را معرفی کنم وگرنه به تعداد کسانی که در این کنار به صورت لینک حضور دارند و دیگرانی که از قلم افتاده اند من رفیق بلاگر دارم و به خاطر ذات و منش احساساتی ام، همه را دوست دارم و به همه شان از لحاظ احساسی نزدیکم. همه دوستان من هستيد اما به قول رضا هر كس يك نفر رو در اين دنياي مجازي داره كه روش تاثير بيشتري داشته و داره. براي من اين فرد پروانه هيچستان است. نميدونم چرا بهش انقدر احساس نزديكي ميكنم در حالي كه نه تا به حال ديدمش و نه باهاش حرف زدم. پونه- شراره- آيدا و جوجو و همين طور مشتي- حاج واشنگتن- مهدي ناصري و باران رو ديدم. با جودي- علي كاريز و رضا و آرميتا تلفني حرف زدم. در حالي كه پروانه رو فقط و فقط به صورت صد در صد مجازي مي شناسم. يه دليل اين حس نزديكي تا جايي كه حدس مي زنم بر ميگرده به هم نسل بودنمون. گرچه پروانه هم مشخصا از من كوچيكتره- من بعد از ماندانا بزرگترين فرد دنياي مجازي ام گفته باشم!- اما به هر حال خيلي از نظر سني به هم نزديك هستيم. دليل بعدي هم جنس بودن- بنده فمينيست هستم- و تا حدودي از نظرهايي هم فكر بودنمون- از نظر من- است. گرچه زيبا مي نويسه و صريح و شجاعانه اما به هر حال نارنج هم همسن منه و از پروانه خيلي قشنگ تر مينويسه. پونه از پروانه سر زنده تره و آرميتا و آيدا از پروانه رك تر هستن. نيكو و مخمل ازش باحال ترن و جوجو شيطون تر. همه شون هم با من هم جنس هستن. اما نميدونم چرا انتخابم تو پروانه جون كچل خودم هستي!! حال دادم بهت ها نه!؟

از پروانه تصويري در ذهنم ساختم كه تلفيقي از توضيحات خودش و تخيلات منه: قد 172-173 متوسط و نه لاغر و نه چاق. سبزه- با موي مجعد. چقدر درست بود؟

---

كسي رو به بازي دعوت نميكنم چون رضا هم دعوت نكرده. هر كس خودش خودش رو دعوت كنه اگه دوست داشت. ببينيم به كجا مي رسه

-------

درست سه هفته است كه خونه بابا هستم. نبايد بي انصافي كنم. طفلكي ها خيلي مراقبم هستن اما مسئله اينه كه من عاشق تنهايي ام هستم و سخت دلم واسه تنهاييم تنگيده! عمارت در حال بتونه شدن است و فردا سمباده بهش ميزنن

---

May 12, 2007

بطري بازي

خيلي وقتها كه دور هم جمع ميشديم بطري بازي ميكرديم. كسي كه بطري به طرفش مي افتاد بايد به همه سوالات بقيه جواب ميداد و اگه حاضر نميشد جواب بده بايد با پشتش رو ديوار مي نوشت: قسطنطنيه! سوالات هم اكثرا اينا بود كه ميبينيد

---

بهترين لحظه عمرم برخلاف تصور لحظه دريافت نامه گرين كارت نبود بلكه لحظه اي بود كه كارنامه كنكور خواهرم رو با نمره قبولي براي پزشكي در دانشگاه سراسري ديدم. هنوزم ياد اون لحظه باعث بغضم ميشه. حس ميكردم فرزندم پزشكي دانشگاه تهران قبول شده

بدترين لحظه عمرم هم باز ربطي به رد شدن در گرين كارت يا حتي جراحي هاي روده ام نداشت. بدترين لحظه عمر من اون لحظه اي بود كه در آي سي يوي بيمارستان مهراد رو باز كردم و ديدم تخت مامان رو جمع كردن و بهم گفتن: جسد مادرتون سرد خونه است و در يك چشم بهم زدن مادرم تبديل شد به جسد- به جنازه

---

بهترين اتفاقي كه ميتونه برام بيفته رو راستش نميدونم چيه! اصلا فكر نميكنم اتفاق خيلي خوب هم ممكنه برام بيفته

بدترين اتفاقي كه برام ممكنه رخ بده از دست رفتن پدرمه. تنها چيزي كه برام مونده الان يه پدره و يه خواهر

---

عزيزترين فرد زندگيم خواهرمه

منفورترين فرد برام قاضي مرتضوي ست

-------

آيدا- پروانه- شراره- مخمل- نيكو: شماها رو دعوت ميكنم اين شش جمله رو در مورد خودتون جواب بدهيد

---

مهمون اختصاصي هم مانداناست كه ازش خواهش ميكنم اگر حوصله داشت تو كامنتها جواب بده. چيكار كنم خودمو بكشم هم حاضر نيست وبلاگ بنويسه! نيكو و پروانه: ماني شما دو تا رو دوست داره اصرار كنين شايد قبول كنه. منو كه دوست نداره انگار! در تموم سالهايي كه بطري بازي ميكرديم هرگز هيچ كدوممون به خودمون اجازه نداديم از ماني سوال كنيم چون رك مي گفت: به توچه جوجه! بنابراين خواهش ميكنم اينجا جواب بده

-------

عمارت عالي قاپو در راستاي دق دادن بنده همچنان كارش ادامه داره و در مرحله نقاشي است. فعلا فقط كاغذ ديواريها رو كندن. فردا بايد يه دست روغن بزنن

---

May 10, 2007

Yesterday


Yesterday
All my troubles seemed so far away
Now it looks as though they're here to stay
Oh, I believe
In yesterday

Suddenly
I'm not half the man I used to be

There's a shadow hanging over me
Oh, yesterday
Came suddenly

Why she
Had to go I don't know
She wouldn't say
I said
Something wrong now I long
For yesterday

Yesterday
Love was such an easy game to play
Now I need a place to hide away
Oh, I believe
In yesterday

ديگه به جبر زمانه بيش از پيش ايمان آوردم و اعتقادم به همه چي از بين رفته و از قبلم هم پوچ گراتر شدم. كاملا بي حوصله ام. يعني هيچي برام مهم نيست و در حقيقت چاره اي هم ندارم جز اين كه به هيچ چيز فكر نكنم. به هيچ چيز. گاهي كه كنترل از دستم خارج ميشه و فكر كردن به يادم مياد فقط افسوسه و دريغ. انگار هي دارم بدتر هم ميشم. يعني انگار اولش داغ بودم زياد حاليم نبود. به هر حال فعلا اينجوريم. بي حال- افسرده و بي تفاوت
-------
پ. ن عالي قاپويي: درها اره و نصب شدن. كليد و پريزها كنده شدن كه نو بشن. فلكسي اندازه گرفته و سفارش داده شد. سينك نو براي آشپزخانه خريداري شد. از شنبه هم نقاشي شروع ميشه. يه ماشين ظرفشوئي هم براي خودم كادو خريدم
-------
پ. ن سياسي: اين مطلب ابراهيم نبوي رو بخونين. اول آيدا و بعد هم جودي برام فرستادنش
-------
پ.ن خبري: يك سايز شلوار جين كم كردم! هوررررررررررا
-------
پ. ن سوالي: راستي مشتي ماشالله زنده اي يا نه؟! كشتوندي ما رو كه از نگراني! اگه زبونم حال هنوز زنده اي يه حاضر بزن
-------
پ. ن وبلاگي: آقا من هيچ كدوم از وبلاگهاي تحت بلاگفا رو نمي تونم باز كنم و بخونم! كسي ميدونه چي شده؟
---

May 7, 2007

به ياد ليلا كسري


مثل باد سرد پاییز - غم لعنتی به من زد
حتی باغبون نفهمید - که چه آفتی به من زد
رگ و ریشه هام سیاه شد - تو تنم جوونه خشکید
اما این دل صبورم - به غم زمونه خندید
آسمون مست جنونی- آسمون تشنه خونی
آسمون مست گناهی - آسمون چه رو سیاهی
اگه زندکی عذابه - یه حباب روی آبه
من به گریه ها میخندم - میگم این همش یه خوابه
آسمون تو مرگ عشقو - توی یاخته هام نوشتی
این یه غمنامه تلخه - که تو سر تا پام نوشتی
من به لحظه شکستم - اگه نزدیک اگه دورم
از ترحم تو بیزار - من خودم سنگ صبورم
آسمون تیشه ت شکسته - من دیگه رو پام میمونم
منو از تنم بگیری - تو ترانه هام میمونم
-------
عمارت عالي قاپو همچنان در دست تعمير و مرمت است. كارها كند پيش نميره اما مشكل اينه كه كار واسه انجام شدن زياده. سراميك كف و كاشي دستشوئي هم تموم شد. حالا بايد نجار بايد درها رو كمي اره كنه و بعد نقاش. بعد كابينت ساز بياد و بعد يكي بياد سرويس ها و شيرآلات و حوله گرم كن حموم و رادياتور و هود رو نصب كنه. بعد هم فلكسي سقف حموم. تازه بعد نوبت نظافت و چيدنه وسايله كه من از اين قسمت آخر خيلي بدم مياد! خدا به خير كنه
---

May 4, 2007

آوريل شكسته- اسماعيل كاداره


نمیدانست به کدام سو برود. گاهی در راه عوضی وقتش را تلف میکرد و گاهی بطور غیر عادی به راهی که از آن گذشته بود باز میگشت. شک به اینکه راه درست را نمیرود هر زمان بیشتر عذابش ميداد. آخرالامر این احساس به او دست داد که دیگر تا پایان این یک مشت روزی که برای او- این زائر بینوای کره ماه- در ماه آوریل بی سروته مانده است پیوسته راه را عوضی می رود
---
آوريل بسيار بدي داشتم كه به جاي هفدهم در دهم ماه شكست! ميدونم حرفم نامفهومه. اگر بين شما كسي كتاب آوريل شكسته نوشته اسماعيل كاداره رو خونده باشه مي فهمه چي ميگم. كتابي كه بعد از كتاب بچه هاي نيمه شب نوشته سلمان رشدي دومين كتاب بي نظير از نظر من است. اثرات آوريل شكسته من هنوز در ماه مي هم ادامه داره و قاعدتا طول ميكشه تا تموم بشه
-------
پ.ن: جمعه ها كار در عمارت عالي قاپو تعطيله! ديوار آشپزخانه و كف حمام و كف اتاق خواب كاشي و سراميكشون تموم شد و حتي كف داخلي كمدهاي ديواري هم سراميك شدن- بابا كلاس!- و حتي دوغابشون هم – شايد هم آبدوغ خيار!- ريخته شده
---

May 1, 2007

سالروز


امروز اول ماه مي است. درست سيصد و شصت و پنج روز پيش نامه برنده شدن لاتاري گرين كارت آمريكا به من رسيد. هنوز به وضوح يادمه كه چه جوري فرياد مي زدم خدايا شكرت!!! اين يكسال هر روزش برام مثل يك عمر گذشت و در عين حال در مجموع اين يك سال خيلي هم زود گذشت! نميدونم چه طوري توصيفش كنم. الان كه بهش فكر ميكنم حس ميكنم خيلي بيشتر از يكسال از ماجرا گذشته. هر كي هرچي دوست داره بگه اما من بسيار بسيار حالم گرفته است كه اينجوري شد و مجبورم اينجا بمونم. من اين كشور رو با اين حكومت دوست ندارم. از زندگي در جايي كه مثل كتاب هزار و سيصد و هشتاد و چهار جورج اورول ميمونه بيزارم و تنها در شانس كه برام باز شده بود به احمقانه ترين شكل بسته شد و نتونستم ازش رد بشم. دلم ميخواهد موسيو هاله رو خفه كنم. اي بميره من راحت شم كه كاري كرده تا آدم از مملكت خودش بدش بياد. خدا ميدونه تا چند سال روز جهاني كارگر برام مثل سالروز مرگ بچه ام خواهد بود. امسال كه دقيقا اين حس رو داشتم و كلي آبغوره واسه فروش گرفتم! خريدار نبود!؟
-------
ديروز عصر با پونه رفتم شافي كاپ! از اونجا به رضا– كه پونه نگران سلامتي پدرش بود- و ماندانا– كه پونه ادعا ميكنه عاشقشه- هم تلفن كرديم و با پونه حرف زدن. خيلي سراغ همه تون رو ميگرفت و واسه همه خصوصا نيكو و ني ني اش دلش تنگيده بود. كلي در مورد خوشگلي آيدا حرف زديم- به باران از طريق من پيغام داد كه: نه بابا از دستت ناراحت نيستم!- خوشحال بود كه حال روحي پروانه بعد از اون مشكل حداقل در ظاهر كمي بهتر شده- واسه جوجو كلي جيغ و ويغ كرد و گفت خيلي دوستش داره- سراغ سام و شراره و علي رو از من گرفت و خلاصه به همتون سلام ابلاغ كرد. تقاضا كرد از همين تريبون هم اعلام كنم كه وبلاگ ديگري نداره و فقط سرش خيلي شلوغه و روزي ده- يازده ساعت كار ميكنه و به اينترنت بازي نميرسه ولي از طريق من در جريان تمام اتفاقات دنياي مجازي قرار ميگيره
-------
چسبوندن كاشي هاي ديوار حمام و دو سوم ديوار دستشوئي عمارت عالي قاپو! تموم شده و البته هنوز تموم كف ها و ديوار آشپزخانه باقي موندن
-------
فردا تولد آقاي پدر و شنبه تولد عمه جان مقيم لاهيجان! است. پارسال هم گفتم كادوها رو به من بدهيد. امسال كه حتما اين كار رو- اون هم به صورت نقدي- بكنين چون عالي قاپو خرج رو دستم گذاشته نافرم! خلاصه هم اكنون نيازمند ياري سبزتان هستيم
-------
با توجه به اينكه همه مون يه جورايي كارگر هستيم پس روز همه مبارك! نگاهي نو- خانم معلم جان- فرداي شما هم مبارك. پروانه عزيزم كه عشقت معلميه: روز تو هم كه معلم نشدي و دوستش داشتي مبارك. هركي از بچه ها كه معلمه و من نميدونم بازم روزش مبارك
---

فاطمه، ديگر فاطمه نيست


April 30, 2007
دوشنبه 10 اردیبهشت 1386


ابراهيم نبوی گويا




صدای ضجه دخترکی که جيغ می زند و نمی خواهد به زور سوار ماشين پليس شود، بی شباهت نيست به صدای فرياد و ضجه صحنه ای از فيلم هزاردستان که در آن امنيه رضاخانی، زنی محجبه را به زور چادر از سر می کشيد، با اين تفاوت که در اولی تمشيت و تنبيهی در کار است و در دومی مامور می ماند و چشمان تيز و تند و عصبانی جمع که محاکمه اش می کنند و مجازاتش می کنند و محکومش می کنند.
روزی را به ياد می آورم که دختران دانشکده ادبيات دانشگاه شيراز در همان سال ۵۷، گروهی بچه تهرانی ها بودند که همه شان يک جور لباس می پوشيدند، تی شرت های آستين حلقه ای آبی آسمانی با شلوارهای لی لوله تفنگی، ده پانزده نفری می شدند و راستش را که بخواهيد وقتی در حياط دانشکده راه می رفتند، احساسی از زنده بودن و بودن و نفس کشيدن در تمام فضا احساس می شد، تا اينکه در تهران ماجرای « ياروسری يا توسری» پيش آمد و درست همان روزها بود که قرار بود از هفته ای ديگر حجاب تقريبا اجباری شود. من و يکی دو دوستی که طرفدار انقلاب و آيت الله خمينی بوديم با حسرت به دانشکده پر شر و شور و پر از زندگی شيراز نگاه می کرديم و هرچه چشم می بستيم قدرت تصور زمانی را که همه زنان در شهر مجبور شوند روسری بپوشند نداشتيم، اصلا قدرت تصورش را نداشتيم... اما برايتان داستانی را بگويم از دخترکی جوان و شوخ و شنگ که اتفاقا شيرازی نبود، رفيقی بود که هر روز می ديدمش و از قضای روزگار نه صنمی بود و نه سروقدی و نه روی چوماهی، دخترکی بود که مهندسی می خواند و خرده هوشی داشت و سر سوزن ذوقی، اهل کاشان هم نبود. فرض کن نامش شعله بود، شعله ای و آتشی و شوقی. جمعه ای بود و پنجشنبه ای که برای دو روز کوه رفتيم و از قضای روزگار، همين دکتر جعفر توفيقی وزير هم که آن روزها دانشجو بود، همراه مان بود. اين دخترک که رفيقی بود و شلوار مخمل کبريتی مد آن روزها را می پوشيد و پيراهن مدل شانگهای به تن می کرد و دکمه اش را تا بالا می بست، در آن روز با ما به کوه آمد، و کوه جايی است که محمد از آن پيام می گرفت و موسی از آنجا ده فرمانش را آورد و نمی دانم حضرت عيسی پشت کوه کاری کرده بود، اما اين را می دانم که اکثر علمای ما از پشت کوه آمدند. بالاخره از کوه برگشتيم و صبح زود به خوابگاه رفتيم و عصر که شد بعد از شرکت در کلاسها، رفتم به خوابگاه دانشکده پزشکی، از دور ابراهيم نامی از دوستان را ديدم که صدايم می زد و در کنارش خانمی با مقنعه و چادر و دستکش مشکی ايستاده بود، از همان جانورانی که تا آن روزها کمتر ديده بوديم. خوشم نمی آمد و رو به او هم برنگرداندم، به سوی ابراهيم نگاه کردم و حالی و احوالی، به خانم چادری اشاره کرد و گفت: نشناختيش؟ شعله است! و من برگشتم و شعله را نگاهی کردم. شعله ای که ديروز موی و رويش را می ديديم، حالا انگار هزار سال دور شده بود، گفتم: تو چرا اينطوری شدی؟ گفت: خودم هم نمی دونم، ولی عادت می کنم، حالا همين طوری گذاشتم. در همان سالها بود که صدای حی علی الحجاب دکتر شريعتی از هر بلندگويی به گوش می رسيد و هر بلندگويی دائم در حال اثبات اين مدعا بود که فاطمه، فاطمه است و اشتباه نگيريد، فاطمه را با اقدس و شهناز و شهين و مهين اشتباه نگيريد، فاطمه فقط فاطمه است. انگاری که می ترسيد ما عوضی به جای فاطمه سراغ گوگوش برويم.
اسم دخترش را گذاشت فاطمه، به عشق دکتر شريعتی، به عشق انقلاب، به عشق جنگ، اما فاطمه از روی متد تربيتی « فاطمه فاطمه است» بزرگ نشد، به همين دليل وقتی پانزده ساله شد، زير زيرکی با همه بچه های آپارتمان شان فيلم رد و بدل می کردند و دوست پسرش که می آمد، دو تا کوچه آنطرف تر، فاطمه را می ديدی که در حال دويدن است و وقتی به موتور پسرک می رسيد چادر را گوله می کرد توی کيفی که همراهش بود و محکم پسرک را بغل می کرد و پشت موتور می نشست و پسرک لايی می کشيد وسط ماشين ها که نکند غربتی های حزب الله گير بدهند و ضايع بازی دربياورند، باد می خورد توی صورت نوزده ساله فاطمه و زندگی را دوست داشت و دوست دارد و دوست دارد. پدرش چهار سالی در جبهه بوده، دو برادر مادرش در جنگ کشته شده اند، يک دائی اش در جنگ معلول شده و خانه پدربزرگ در سولقان است، جايی که اسلام محکم ايستاده است و فاطمه هم ديگر اصلا فاطمه نيست، گاهی می شود مونا و گاهی می شود چيزی ديگر، تنها چيزی که توی کتش نمی رود اين است که فاطمه فاطمه است.

تو چه می گوئی رئيس؟ تو حرف حسابت چيست؟ تو که دست دختر مردم را می گيری و در حالی که او نمی خواهد سوار ماشين پليس شود و ضجه می کشد، بزور می کشی اش داخل ماشين و بزور در را قفل می کنی و پرتش می کنی گوشه سلول که پدر و مادرش بيايند، با سندی در دست و نگاهی پر از نفرت توی صورتشان و هزار تير زهر آلود که از چشمان برادرش يا شوهرش به سوی تو شليک می شود، از آنها می خواهی که تعهد بدهند که ديگر دخترشان بدحجاب در شهر نمی گردد و پدر با خودش قسم خورده که اگر کليه اش را هم بفروشد، دخترش را از اين جهنم نجات می دهد و می فرستد فرنگ که ديگر گرفتار لجن هايی مثل شما نشود. و آنها هم تعهدشان را می دهند، و تو دخترک را از سلول آزاد می کنی و سعی می کنی پدرانه نصيحتش کنی، همان نصيحت هايی که به دختر خودت می کنی و تا به امروز فايده نکرده است، امشب دخترت از تو خواهد پرسيد: بابا! تو هم قاطی اين لجن ها بودی؟ و تو يک باره بوی لجن پر می شود زير بينی ات. دوباره می پرسد: بابا! تو هم قاطی اين لجن ها بودی؟ تو می پرسی: کدوم لجن ها؟ دخترت می گويد: همين هايی که اون دختره رو بزور سوار ماشين می کردند و اون جيغ می کشيد؟ و تو می مانی که چطور همه اين تصوير را ديده اند؟ تو که کاری نکردی، فقط هلش دادی تو و در را بستی و بردی به مرکز و بعد هم آزادش کردی. دخترت می گويد: بابا! خدائيش تو هم جزو همين لجن هايی؟ تو هم دخترها رو کتک می زنی؟ و تو نگاهش می کنی و به سويش می روی و بغلش می کنی و می گوئی: « بابا! به من می آد که از اين کارها بکنم؟»

رئيس! من که چيزی به دخترت نخواهم گفت، اما تو خجالت نکشيدی که چنين کاری کردی؟ آی برادر جوان خنده روی عزيز! تو از روی دختر کوچک پنج ساله ات شرم نمی کنی که مادری را که می گويد دختر پنج ساله اش در مهد کودک منتظر اوست، در خيابان نگه داشتی و اشکش را درآوردی؟ خدا به آن بزرگی تمام آن بهشتی را که تو با همين طرح مقابله با بدحجابی از دستش دادی، مفت و مجانی در اختيار اين مادر گذاشته بود، ان وقت تو ام القرای اسلام را برايش جهنم می کنی؟ اگر روزی دخترت از تو بپرسد که پول لباسی را که برايش خريدی از کجا آوردی، رويت می شود بگوئی از کتک زدن دختران و مادران و زنانی که هيچ جرمی نداشتند، پول درآوردی. فردا شب هم سعی می کنی در مهمانی حانه عموخان چنان وانمود کنی که تو ديگر در نيروی انتظامی نيستی و منتقل شده ای به وزارت کشور و کار ستادی می کنی. آخر مرد حسابی! جناب سرهنگ! استاد! اين چه پولی است که می گيری؟ پول کتک زدن زنانی که نمی خواهند چنان لباس بپوشند که تا ديروز مجاز بود و امروز نيست؟ پول فحاشی و مزخرف گويی به زنان و دخترانی که توی کت شان نمی رود که وقتی پدرشان و برادرشان و شوهرشان کاری به لباس پوشيدن آنها ندارند، تو برای شان تعيين تکليف کنی؟ اين چه پولی است که با آن قسط خانه را می دهی و اضافه کار می گيری؟ راستی! اسم اضافه کاری که برای اينکه اشک زنان مردم را دربياوری و با يک مشت زن نکبت بدقيافه عقده ای وسط خيابان جلوی کسانی که مثل آدم لباس پوشيدند، بگيری، چيست؟ اضافه کاری برای طرح؟ اضافه کاری برای طرح ۰۰۳ ؟ يا اضافه کاری برای امر به معروف؟

من نمی فهمم اين آقای موسوی اردبيلی چه می کند؟ اين آقای جوادی آملی چه می کند؟ اين آقای طاهری اصفهانی چه می کند؟ اين آقای هاشمی و عبدالله نوری و خاتمی و کديور و اشکوری چه می کنند؟ مگر يکی از شرايط امر به معروف و نهی از منکر کردن، داشتن و نداشتن فايده نيست؟ وقتی مرجع تقليد و مجتهد جامع الشرايط يا هر مجتهدی می بيند که ۲۵ سال است دارند به اين مردان و زنان، امر و نهی می کنند که حجاب تان را رعايت کنيد و سال به سال روسری ها عقب تر می رود و آرايش زنان غليظ تر می شود، لابد يک اشکالی وجود دارد. حداقل اين است که مفيد نيست. مگر امربه معروف در شرايطی که فايده ای برآن مترتب نيست ساقط نمی شود؟ مگر اين بچه ها در محيط بسته و کاملا اسلامی که جلوی هر مغازه پيتزافروشی اش هم نوشته شده « رعايت حجاب الزامی است»، بزرگ نشده اند؟ مگر صدا و سيما ۲۷ سال خواهران و برادران و زنان و شوهران و پدران و دختران را در سريال ها، آن هم در خانه، با حجاب نشان نداده اند؟ مگر نه اين که اين بچه ها دستاورد جمهوری اسلامی اند؟ اگر امر به معروف فايده داشت، تا به حال لااقل اثری از آن ديده می شد. وقتی امام معصوم می گويد که اگر کسی ببيند دارند خلخال، که يک وسيله آرايشی محسوب می شد، از پای زنی می کشند و از غصه نميرد، مسلمان نيست. شما چه مسلمانی هستيد که می بينيد دختری را بخاطر لباسش می زنند و می کشند و می برند و عين خيال تان نيست؟ شما چه مجتهدی هستيد؟ چه فايده ای داريد؟ امر به معروف با اين شداد و غلاظ می شود؟ چرا کاری می کنيد که هر دختربچه و پسربچه ای پايش به زندان باز شود و خود را در موقعيت روسپی و فاحشه ببيند؟ سالها بر ديوار نوشتند بی حجابی زن از بی غيرتی شوهر اوست. فکر می کنيد با نوشتن اين جمله ذره ای از عشق آن مرد به همسربی حجابش که دوست دارد مانتوی اجباری را با مدلی بپوشد که زيباتر می داند، داده شد؟ جز اينکه عرض دين را برديد و زحمتی چند روزه داشتيد، چه فايده ای از اين رفتار شداد و غلاظ برديد؟ جز اينکه مانند محسن مخملباف و مسعود ده نمکی و هزاران تن ديگر حالا اصلا مشکلی با حجاب نداريد. مشکل مردم چيست که شما همه چيز را با تاخير می فهميد؟

آقای ناصر مکارم راست می گويد که وضع حجاب در آمريکا بهتر از ايران است. اين درست است، در آمريکا زنان مجبور نيستند برای نمايش خود از همين يک وجب صورت استفاده کنند، می شوند موجودات طبيعی، سرکارشان مرتب و با لباس عادی می روند و وقت تفريح هم شايد آرايشی رقيق کنند. اما چه شده که در ايران، اين همه مردم می خواهند گونه ای ديگر باشند، پسرها می خواهند شبيه کسی شوند که نيستند و دخترها می خواهند شبيه کسی باشند که با شخصيت شان فاصله دارد. در هيچ جای جهان اين همه جراحی پلاستيک برای تغيير شکل صورت اتفاق نمی افتد، چرا که مردم متوجه خودشان نيستند. شما دائما به زنان می گوئيد که عروسکند، مانکن هستند، کثيف و پليدند و در حال تحريک کردن هستند. انتظار داريد يک مانکن چطور لباس بپوشد؟ انتظار داريد يک عروسک چگونه آرايش کند؟ شما هر روز به نيمی از مردم توهين می کنيد و اين نيم مردم هر روز به شما دهن کجی می کنند. آنان دشمن نيستند، دشمن شمائيد.

می گوئيد که ماهواره ها زنان و مردان را فاسد می کند. چرا اين ماهواره ها در کشور خودشان اين اثر را ندارند؟ چرا در تمام اروپا و آمريکا پيدا کردن زنی که هفت قلم آرايش کرده اين قدر سخت است؟ اصلا کسی آرايش نمی کند. آدم ها خودشان را دوست دارند، مجبور نيستند دائما خودشان را عوض کنند. مسوول تمام فساد اخلاقی در ايران دولت و حکومت و روحانيون کشور هستند، آنان هستند که با اجبار کردن آنچه لازم نيست، کاری می کنند تا اين بت عيار هر لحظه به شکلی درآيد.

اين سنت سی سال است که هر سال ادامه دارد، هر سال پليس برای اينکه بودجه بيشتری بگيرد، پول تحقير خواهر و مادر و دختر خودش را از مجلس احمقی که می داند با دادن اين پول دختر و خواهرش تحقير خواهد شد، می گيرد و مثل سگ هار به جان مردم می افتد. هر سال يک مشت تاجر فاسد بابت سازماندهی طرح حجاب و خريد بنز و لندکروزر و لباس و عينک ترسناک پورسانت می گيرند و با گرم شدن هوا به جان زنان بيچاره اين مرز و بوم می افتند، تا پس از چند روز يا احتمالا چند هفته، « هاش» خون شان کم شود و صاحبان شان آنها را زنجير کنند و تازه يادشان بيفتد که جنايت و دزدی و شرارت در کشور بيداد می کند و آنها همين يکی را که جذاب ترين نوع مبارزه است، برای جنگيدن انتخاب کرده اند. و واقعا چه لذتی دارد جنگيدن مردی با اسلحه و باتوم و کلاه با زنی که کيف رفتن به محل کار دستش است و دارد باری از روی بارهای مملکت برمی دارد، تا شما حمقا مملکت را کاملا به گه نکشيد. چه افتخار و شهامتی است که چهار مرد به جان يک زن می افتند تا او را به زور سوار ماشين پليس کنند. و چه آزادمردی است صفار هرندی که بخشنامه می کند که روزنامه ها حتی اگر ديدند که دارد ظلمی می شود، حق ندارند کلمه ای از اين جور و بيداد بنويسند. واقعا شرم آور نيست، سگ های هار درنده را به جان زنان و دختران مردم رها می کنيد و سنگ که نه، حتی فرياد زدنی را نيز از ملت دريغ می کنيد؟

آقای سردار احمدی مقدم! هفته ای قبل مصاحبه کرديد و گفتيد که بدحجابی جزو پروژه براندازی نرم است. گفتيد که مواد مخدر و قرص های روانگردان خطرناکند، گفتيد که اشرار و قمه کشان و کسانی که برای نواميس مردم ايجاد مشکل می کنند، خطرناکند، گفتيد مصرف مشروبات الکلی غيرقابل تحمل است. گفتيد و گفتيد و از ميان دهها عامل براندازی، پس از يک هفته تمام نيروی تان را گذاشتيد برای مبارزه با زنان بدحجاب. می دانيد چرا؟ برای اينکه اين کار ظاهر جامعه را زودتر درست می کند و برای نيروهای انتظامی جذاب تر است، پول خوبی هم بابت آن به نيروی انتظامی می دهند، زحمت رفتن به کردستان و خراسان و بلوچستان برای مبارزه با اشرار را ندارد. بگذريم از اينکه در اين مدت اشرار هم از دست شما راحت می شوند، چون مشغول مبارزه مهم تری هستيد. من با شما عهد می کنم که صدای اين سازی که حالا می زنيد بزودی در می آيد، چنان زود و سريع که خودتان زودتر از همه بساط تان را جمع کنيد. ديگر مردم به پليس مانند کسانی که حافظ جان و مال مردم هستند نگاه نمی کنند. شما نه تنها سياست ده ساله گذشته پليس را خراب کرديد، بلکه مانند انسانی عصبی چنان رفتار کرديد که بعدا مجبوريد ده برابر همين باج بدهيد، مجبوريد بدحجابی را ده برابر همين تحمل کنيد. شما تمام آرای انتخاباتی جناح طرفدار خودتان، يعنی احمدی نژاد و اصولگرايان و هر کسی که در اين وضع خاموش بنشيند را از بين برديد.

روزی که نظاميان احمدی نژاد را چون دلقکی بر چوبه ای کردند تا با بازی انقلابيگری چند صباحی اصلاحگران جامعه بيمار ايران را از بالين اين بيمار مشرف به موت دور کنند، گفتيم و گفتند که اين مردک برای دادن پول نفت نيامده و اين مردک برای مبارزه با امپرياليسم نيامده و اين مردک برای مبارزه با غارتگران نفتی نيامده و اين مردک برای جنگيدن با اسرائيل نيامده و اين مردک برای توليد انرژی هسته ای نيامده، او آمده است تا مردمان ايران زمين را تبديل به نکبتی چون خودش کند، او آمده است تا چادر توی صورت دخترها بکشد و زنان را وسط خيابان کتک بزند و لباس مردم کنترل کند، همان کاری که ۲۵ سال کرده بود. احمق ها باورش کردند و گفتند، نه، چنين نيست، اين بيچاره به فکر منافع ملت است. چپ های احمق پست کلنيال دل شان را خوش کردند که احمدی نژاد در کاراکاس در کنار دخترکی بی حجاب عکس گرفته و همان عکس را کردند پيراهن عثمان. گوئی که اين بازی اولين بار است که می شود. استالين آمد، مدتی با روشنفکران فرانسوی و آلمانی و روسی لاس زد و بعد ميليون ميليون شان را نابود کرد. و بعد افتاد به جان ملت، در پنوم پنه ملت را به دليل غرب زدگی می کشتند، در عراق بدليل مخالفت با قائد اعظم، در روآندا به دليل اينکه دماغ شان پهن بود و در ايران گروهی عقب مانده می خواهند چيزی را که خودشان هم باور ندارند، به زور اسلحه توی کله مردم فرو کنند. چه شد آن وعده و وعيد رئيس جمهور که گفت: « ما نمی خواهيم جلوی لباس پوشيدن زنان و جوانان را بگيريم»؟ چه شد آن وعده انتخاباتی مشاور رئيس جمهور که گفته بود: « از راه دور دست هنرمندان لس آنجلسی را هم می بوسيم، بخصوص خانم های شان؟» خرشان از پل پيروزی گذشت و بوی گند پس مانده شان در هوا پيچيد.

آقای احمدی نژاد! با همين تصويری که از ايران ساختيد، می خواهيد سازمان ملل را و آمريکا را اصلاح کنيد؟ با همين تصوير کتک زدن زنان می خواهيد به داد خانواده های آمريکايی برسيد؟ با همين ضجه ای که از پايتخت ام القرای اسلام بلند است، می خواهيد به فرياد مظلومان جهان برسيد؟ چه کسی در کجا، مظلوم تر از کسی است که زير پای شما دارد لگد می خورد؟ يک مشت دهاتی عوضی آدم نديده را از پشت کوه برداشتيد آورديد به شهر، هنوز بوی پهن ماچه خر همسايه زير دماغش مانده، طبيعی است که بوی عطر زنانه آنان را عصبی و روانی می کند. سفره نفتی کجاست؟ غارتگران بيت المال کجا رفتند؟ سانتريفيوژ های تان کی ما را غنی می کند؟ بوشهر چه زمانی افتتاح می شود؟ به ميليون ها نامه درخواست کار کی قرار است پاسخ دهيد؟ کم دردسر درست کرده بوديد، اين هم اضافه شد. اين نمره صفر درس اخلاق تان، اقتصاد را که تک ماده کرديد، رياضی را که با آن آمارهای تان زير ده گير کرديد، در نقاشی تان که از کشيدن يک چشم انداز عقبيد، در تاريخ که درس ترکمانچای و گلستانچای را نخوانده ايد، آقای دانشمند! علم را برای چه می خواهيد؟ برای زدن توی سر مردم؟ اين که ديگر علم نمی خواهد، يک چوب می خواهد که سردار احمدی مقدم به تعداد کافی از آن دارد. از شما می پرسم، از نظر خودتان چند درصد دانشمندان اتمی کشور يا خودشان يا خواهر و مادرشان يا همسرشان مشمول طرح بدحجابی نمی شوند؟ در تمام دانشمندان زن امروز ايران، کدام يکی را پيدا می کنيد که شامل تعريف شما از زن محجبه بشود؟ با چه کسانی می خواهيد جهان را مديريت کنيد؟ با ديوانه روانی ای مثل فاطمه رجبی که پدرش و برادرش او را عصبی می دانند می خواهيد مصداق بارز زن مسلمان بسازيد؟ شما فکر می کنيد پس از اين غائله حجاب در تمام جهان هيچ چپی حاضر است در کنار يک وحشی که به زنان مردم حمله می کند بايستد؟ مثل گاو نه من شير تمام دروغ های دو ساله را که در سطل سوابق قهرمانی دنيای عرب داشتيد، با يک لگد ريختيد زمين. حالا ديگر جرات می کنيد به خبرنگاران خارجی بگوئيد که بين دولت و ملت شکافی نيست و اگر می خواهند دليل پيدا کنند، به خيابان بروند؟ البته اگر خود آن خبرنگار را برادران دستگير نکنند و به عنوان بدحجاب به زندان نبرند.

آقايان! ملت ايران نمی تواند موضوعی به نام حجاب اجباری را بپذيرد، نه اجباری برداشتن آن را می پذيرفت و نه اجباری نگه داشتن آن را می پذيرد، اين گروهی که نمی توانند اين وضع را رعايت کنند، حداقل نيمی از جامعه ايرانند، شما اگر از نيمی از جامعه ايران متنفريد، مثل خيلی از مردمانی که از ديدن مردم شاد و سرخوش رنج می کشند، می توانيد به روستاها پناه ببريد، يا از خانه خارج نشويد، اما يادتان باشد که اين رشته حجاب ۲۷ سال است که هر سال در همين روزها تکرار می شود و روزی ديگر يا ماهی ديگر، ماجرا خاتمه می يابد و شما می مانيد و شرمساری و خجلتی بخاطر آنچه در اين بازی به باد داديد.


رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
چنين نماند، چنين نيز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشير می زند همه را
کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بدست
چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند
غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند