Apr 29, 2006

هيچي ندارم بگم

هوا دوباره سرد شده و همین طور داره بارون می باره. از سرما- بارون- رعد و برق و باد بدم میاد. (تا حالا صدبار تو این وبلاگ اینو گفتم!!) هم سردم میشه و هم افسرده ام می کنه. تو این هوا هیچی ندارم که بنویسم و در نتیجه نمی نویسم! اگه تا فردا خشک شدم و مخم کار افتاد می نویسم

Apr 28, 2006

محبت

محبت حليم و مهربان است * حسد نمي برد* كبر و غرور ندارد * اطوار ناپسنديده ندارد و نفع خود را طالب نمي شود * خشم نمي گيرد و سوء ظن ندارد * از ناراستي خوشوقت نمي گردد ولي با راستي شادي مي كند * در همه چيز صبر مي كند و همه چيز را باور مي نمايد * در همه حال اميدوار است و هر چيزي را تحمل مي كند. باب ۱۳- انجيل

زيبايي و راستي در هرجایی می تونه باشه. من مسيحي نيستم اما با توجه به كرم كتاب بودنم (جديداً با كمك يه دوست عهد عتيق رو هم خوندم) از اوستا و انجيل تا رمان هاي جديد، هرچي كه گيرم بياد، رو مي خونم. اين جمله ها گرچه به حقيقت پيوستنشون تو دنياي ما سخت به نظر مياد (سخت كه چه عرض كنم، يه جورايي غير ممكن) اما حداقل همه ما در عشق مادرمون ديديمش. اين جملات رو خيلي دوست دارم و خواستم با شما تقسيمشون كنم

راستی تا یادم نرفته بگم که خوشبختانه حال وحيد شوهر دوستم بهتره اما مامان يه دوست ديگه ام (سپيده) كه مدتيه كليه هاش ناراحتن، حال نداره. شقايق هم که به خاطر سپنتا (البته اين يكي طبيعيه و قسم هم مي خورم تقصير من نيست!) درد پشت- كمر- ستون فقرات و... داره. راستي غير از شقايق، زهره هم منتظر به دنيا اومدن دخترشه اما هنوز اسم اون معلوم نيست. (پژمان هميشه ميگه تمام دوستاي تو همراه با فاميلاشون از دستت مريض شدن! غير از خودش كه از وقتي با من دوست شده روز به روز سالم تر و خوشبخت تر و... شده!!! ) سروناز هم خوبه و یه خواستگار پیدا کرده!!!- پسر شین- اما من که دخترمو شوهر بده نیستم. حتی به پسر شین که باباش اینا رو می شناسم (اين جهت اطلاع همه دوستدارانش!)

Apr 27, 2006

مراسم كلنگ زني ساخت سينما آزادي، امروز برگزار مي‌شود

سینما آزادی سینمای دوران دبیرستان و دانشگاهمه. یادآوره روزهای جشنواره- فیلم هایی که در سینما شهر فرنگ و شهر قصه می دیدم. سینمایی در نقطه مناسب شهر که دسترسی به اون برای من در اون زمان خیلی آسون بود. آن سوی آتش- چهره- ترنج... دوست هایی که باهاشون به این سینما می رفتم و الان مدتهاست ازشون بی خبرم- ساناز- نوشزاد... یعنی میشه دوباره ساخته بشه؟
مراسم كلنگ زني ساخت سينما آزادي امروز انجام می شود. روابط عمومي شهرداري تهران، مجري طرح بازسازي سينما آزادي گفت: عمليات عمراني طرح ساخت سينما آزادي از روز سه‌شنبه ‪ ۳۰‬فروردين ماه بر اساس دستور شهردار تهران و وعده داده شده، آغاز شده است. مجري طرح بازسازي سينما آزادي افزود: بر اساس زمانبندي اوليه قرار بود مراسم رسمي افتتاح با حضور مسوولان، همزمان با آغاز عمليات عمراني انجام شود اما به علت نياز به هماهنگي براي حضور مسوولان عاليرتبه و دعوت از همه مدعوين، مراسم كلنگ زني به روز دوشنبه موكول شد. وي خاطرنشان كرد: عمليات عمراني و خاك برداري طرح بازسازي سينما آزادي از روز سه‌شنبه سي‌ام فروردين آغاز شده است. سينما آزادي در قالب مجموعه‌اي فرهنگي، تجاري شامل پنج سالن نمايش، پاركينگ و واحدهاي ‪ ساخته مي‌شود

Apr 25, 2006

اميد

چند روز پیش نوشته بودم که توی دور و بریهای دور و نزدیکم کسانی هستن که مثل من کولیت اولسروز دارن و امیدوارم به سرنوشت من دچار نشن. اما مثل این که آرزوی بی فایده ای بود! وحید شوهر یکی از دوستانمه. مدت کوتاهیه که به کولیت اولسروز مبتلا شده اما شدت بیماریش از مال من هم بیشتره. ظاهراْ و متاسفانه مشکلات دیگه ای هم (که جامعه عزیز پزشکی قادر به تشخیصش نیست) داره. مرتب خون بالا میاره و تب می کنه (من این علامت ها رو نداشتم) از جمعه صبح بیمارستان خاتم الانبیاء (همون جا که من عمل کردم) بستری شده. عصر جمعه که رفتم عیادتش از همون لحظه ورود به اون بیمارستان کپک زده دلم گرفت. یاد تمام اون روزای مزخرف افتادم تا حدی که یک ربع تو حیاط وایسادم و بعدش یادم افتاد واسه چی اومدم! وحید حالش بدتر از اونی بود که انتظار داشتم. با دکترم صحبت کردم و قرار شد بیاد ببیندش. امروز دکترم دیدش و سریع منتقلش کرد آی سی یو. وحید فقط بیست و نه سالشه! به احتمال زیاد (یعنی اگه علائم حیاتیش یه کمی بهتر بشن) امشب به طور اورژانس عمل میشه. امیدوارم خوب بشه. هر چه زودتر

Apr 24, 2006

جملات موثر

يه سري حرفا و خاطرات هستن كه در دوران كودكي و نوجواني به طور موثري روي تموم طول زندگي آدم تاثير مي گذارن. يادمه از وقتي هشت، نه ساله بودم عمه كوچكم با دوست صميمي اش (ثريا) كه حدوداً 13-14 سال از من بزرگترن، مدام مي گفتن ما (يعني خودشون دوتا) عضو گروه دختراي جاودان هستيم و هرگز ازدواج نمي كنيم (كه نكردن هم)، من از اون سن مي گفتم من هم عضوم و اونا مي گفتن نه خير! راهت نمي ديم!!! اما اين حرف و آرزوي عضويت توي اين گروه (اون موقع فكر مي كردم واقعاً يه گروه ثبت شده است و مراحل ثبت نامي داره!) طوري روي من اثر گذاشت كه هنوز كه هنوز ازدواج نكردم و خيالشم ندارم و پشيمون هم نيستم
ماندانا دخترخاله ام از من نه سال بزرگتره. وقتي ماني تازه سر كار ميرفت و من هنوز راهنمايي مي رفتم، يادمه هميشه مي گفت: فروردين طولاني ترين ماه ساله (از نظر حقوق كارمندا كه بعداً وقتي شاغل شدم و هر سال قبل از پايان تعطيلات نوروز پولم ته مي كشيد معني حرفش رو فهميدم) اون موقع من مدرسه مي رفتم و اتفاقاً براي مدرسه روها فروردين (به علت دو هفته تعطيلي عيد) اصلاً طولاني نيست اما شايد به دليل تلقين و اين كه در اون زمان حرفاي ماندانا رو كلاً جدي مي گرفتم (یعنی الان دیگه جدی نمی گیرم!!!!) از همون زمان حقيقتا احساس مي كردم فروردين طولاني ترين ماه ساله
از اين جور جمله هاي موثر خيلي دارم. مي مي (خواهر ماني) يه بار توي يك مهموني فاميلي (فكر كنم سال 55-56) گفت من ته ديگ نمي خورم چون همه روغن غذا توش جمع شده و چاقم مي كنه. ميترا از من 15-۱۴ سال بزرگتره ا، نزن مي مي جون غلط كردم! حرفم رو تصحيح مي كنم مي مي از من ۲۰ سال كوچيكتره!!!‌ و من اون موقع دبستان مي رفتم و قطعاً رژيم گرفتن برام معني نداشت ولي از همون موقع از ته ديگ بدم اومد و هنوزم نمي خورم

ما آدما اگه به خودمون توجه بيشتري كنيم از مجموع هزاران جمله و رفتار و برخورد درست شديم و شخصيتمون شكل گرفته. بعضي از اونا اثر كمي دارن (مثل همين ته ديگ نخوردن من) و بعضي (مثل ازدواج نكردنم) مي تونن روي زندگي مون اثر شديدي بگذارن

Apr 22, 2006

روش نو

دوران ابتداییم مدرسه روش نو می رفتم که مدیرش عباس یمینی شریف بود - شعراش تو کتابای درسی مون بود. یادتونه؟- از اونجا خیلی خاطره دارم. مدرسه مون هم کودکستان داشت و هم دبستان و هم راهنمایی. تا چهارم دبستان که انقلاب شد اونجا بودم و هنوزم با همکلاسی های اون زمان دوره داریم. شروین و پیمان ازدواج کردن و با خانماشون میان- خدائیش سر جفت زناشون کلاه رفته. اصلاْ معلوم نیست شراره و شقایق چشماشون کجا بود وقتی این دوتا همکلاس منو انتخاب کردن؟!!! - امشب هم خونه پیمان دعوتیم. شقایق - مطلب چند تا تاپیک درست و حسابی وب لاگ رو اون برام فرستاده بود - منتظر به دنیا اومدن سپنتاست که قراره مثل خود شقایق - پیمان - من - شروین و ژوبین توی مرداد دنیا بیاد. اصلاْ روش نو مردادی هاش یه چیز دیگه هستن! شروین - که به قول خودش باعث بزرگترین افتخار زندگی من شده و با من یه روز و یه ماه و یه سال و با پنج ساعت اختلاف سن به دنیا اومده - بابای تاراست. تارا برادرزاده عزیز منه و این بابای بدذاتش از لج من چند وقته بچه رو تو دوره ها نمی آره تا منو این سال آخر عمرم - گفته بودم که قراره امسال از پله پرت بشم و بمیرم!- دق بده! گرچه علت ظاهری ماجرا اینه که تارا از ژوبین - یه هیولا که اشتباهی قاطی ما نازنین های روش نو شده! - می ترسه. بمیرم واسه بچه- حقم داره

از بقیه بچه ها دورادور خبر داریم. شهریار - برادر شراره - ازدواج کرده و آمریکاست. یحیی و نادر هم مجرد هستن و آمریکان. آتوسا ازدواج کرده و فرانسه است و ارسطو و گلی که هر دو متاهل و مقیم تهران هستن اما توی دوره نیستن. کاوه از وقتی ازدواج کرد از دوره کنار رفت - نمی دونم چرا- و استلا هم که ایران نیست. زمستون پارسال نادر یه سر اومده بود تهران و توی دوره دیدیمش و خرداد ماه هم قراره استلا بیاد و ببینیمش

روش نو بهترین و دوست داشتنی ترین خاطره ی قدیمی زندگی منه. حتی قسمت های تلخش - یه دربون داشتیم به نام احد که یه شب توی محل زندگیشون توی یه دعوا با چاقو به قتل رسید و اولین مواجه من با قتل توی زندگیم بود.- معلم هام- زمین بازی خاکی که وسط حیاط بود و حیاط دبستان رو از حیاط راهنمایی جدا می کرد- نهارخوری بزرگش و سرویسی که باهاش می رفتم خونه و بر می گشتم. کیک و شیری که به عنوان تغذیه رایگان بهمون می دادن
بچه ها رو سخت پیدا کردم. آتوسا تو دوران راهنمایی هم با من بود و ازش خبر داشتم. توی روزنامه دیدم که کاوه و شهریار پزشکی قبول شدن و از طریق یک همکلاس دبیرستانم که تو دانشگاه همکلاسشون بود پیداشون کردم. شهریار از ژوبین خبر داشت و اون همکلاس دانشگاه شروین بود. کاوه هم گلی رو پیدا کرد. پیمان رو ارسطو پیدا کرد ولی یادم نیست کی خود ارسطو رو پیدا کرد! الان هم این دوره ها - مخصوصا وقتی تارا هست- جزء ساعت های خیلی خوب زندگیم هستن. با این عده حدود سی ساله که دوست هستم. تو بدترین شرایط زندگیم - مرگ مادرم- جراحی هام و...- با من بودن. انقدر طولانی میشناسمشون که حس می کنم می تونم هر چیزی رو بهشون بگم. اونا یادگار کودکی من هستن. دوستانی هستن که از زمانی با من بودن که توی دنیام چیزی جز خوبی وجود نداشت. برای همین هم نه فقط خودشون که همسر و بچه هاشون رو هم دوست دارم. امشب جای همه تون خالیه

Apr 20, 2006

پوپك گلدره

امروز چهارشنبه ۳۰ فروردین ماه ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه صبح پیکر پوپک گلدره از مقابل تالار وحدت تشیع می شود. او در روز ۲۷ فروردین ماه پس از گذشت ۸ ماه اغمای ناشی از تصادف در بیمارستان مهر درگذشت و به گفته پزشک معالجش علت مرگش ضایعات شدید تنه مغز بوده است. می گویند پدرش بارها اصرار کرده تا اعضای بدن دخترش را اهدا کند- از سومین روز پس از تصادف- اما پذیرفته نشده است! می گویند پزشک قانونی تا دیروز حاضر به نوشتن جواز دفنش نبوده است! چرا؟
اولین بار او را در دنیای شیرین دریا دیدم. اما در موج مرده تجسم هنرمندی بود که می توانست خود را در لیست بهترین بازیگران زن ایرانی جای دهد. سی و پنج سال زندگی- تصادف در پایان تابستان و مرگ در آغاز بهار! پوپک متولد ۱۳۵۰ بود. کارشناس روانشناسی بالینی از دانشگاه آزاد واحد تهران. دو یا سه سریال تلویزیونی و سه فیلم سینمایی و امروز تشیع جنازه اوست. این تمام چیزی است که از او باقی مانده. کم نیستند اما می توانستند اجازه دهند اعضای بدنش را اهدا کند و قلبش- کلیه هایش- کبدش و چشم هایش زندگیشان را- زندگی پوپک را- در کنار افراد دیگری ادامه دهند و این اجازه به دلایلی که هرگز مشخص نخواهد شد صادر نشد. چرا؟ جایی از خانواده بیمار گله می کنیم که حاضر به اهدا نیستند و گاهی باید پرسید چرا اعضاء عزیز در حال مرگم را از او نمیگیرید و عزیزان دیگران را با آن ها نجات نمی دهید؟
روحش شاد
---------------------
علت این که واسه پوپک گلدره جواز دفن صادر نمی کردن این بود که خانواده پوپک امکان پرداخت صورتحساب و تسویه حساب با بیمارستان رو نداشتن (مسلمه که هزینه هشت ماه بستری بودن در آی سی یوی یک بیمارستان خصوصی سر به فلک میزنه) و هنرپیشه ها هم که بیمه نیستن

Apr 19, 2006

مفمد

امروز صبح که داشتم می رفتم سر کار وقتی از تاکسی پیاده شدم زمین خوردم و با تمام قوا!! روی زانو و کف دست راستم اومدم روی آسفالت و شلوار جینم سر زانوش پاره شد! کف دستم ورم کرده و کبود شده و زانوم هم زخم شده. خلاصه کلی دلم به حال خودم سوخت. فقط خدا کنه حداقل این دسته زودتر آروم شه. الان که وقتی تایپ می کنم درد دارم. راستي، امروز تولد مفمد (محمد) برادر مهناز (دختر من و خواهر سروناز) ست. اما اضافه كنم كه مفمد پسر من يا برادر سروناز نيست! فكر كنم 20 سالش شد. شايدم 21. يعني تازه به سن راي دادن تو آمريكا رسيده!!! مباركه مفمد

Apr 18, 2006

كانال

کتابی هست که مدتیه دارم می خونمش و به خاطر سبک و قلم نویسنده اش و ارزشی که کتاب داره و همین طور حجمش خوندنش به کندی پیش میره (چون آدم بخیلی هستم نه اسم کتاب رو بهتون میگم و نه اسم نویسنده اش رو!) اما حقیقتاْ بی نظیره. این چند تا جمله رو از فصل های پایانی اون انتخاب کردم که اینجا می نویسم تا شماها هم بخونیدش

ذهن انسان تا چه حد قادر به از اين شاخ به آن شاخ پريدن است. درون پوست آدم عرصه هاي گوناگون از «خود» مدام با يكديگر در ستيزند. پس تعجبي هم ندارد كه نمي توانيم بر روي هيچ چيز متمركز باقي بمانيم و ابزار كنترل از راه دور را ساخته ايم كه راحت كانال عوض كنيم. اگر يكي از اين ابزارها را بر روي خود امتحان كنيم آنقدر كانال كشف ميكنيم كه برنامه ريزان تلويزيون هاي كابلي يا ماهواره اي هرگز به خواب هم نديده اند

مخ بنده هم فعلا داره کانال عوض می کنه! از یک طرف این آهنگ بنیامین توی ذهنم (ذهن بنده هم ضبط داره هم هم پخش و هم دي وي دي و وي سي دي! دارندگيه ديگه!!)‌ پخش میشه
تنگ غروب هواي تو
تنگ غروب صداي تو
تنگ غروب راه افتادم دنبال رد پاي تو
همه جا رو گشتم از تو رد پايي نيست که نيست
هيچ کجايي يه نشوني يه صدايي نيست که نيست
چشام به راه جاده ها
سواره ها پياده ها
ميرفتن و ميومدن اما نبودن گل من
از همه جا رفته بودي بي اعتنا رفته بودي
من موندم و خيابونا پرسه زدن تو ميدونا
به هر کسي مي رسيدم نشوني تو مي پرسيدم
تو کوچه ها و خونه ها بودم مث ديوونه ها
عکستو از دور مي ديدم دنبال تو ميدويدم
مي رسيدم جات خالي بود سايه ي تو خيالي بود

و از طرف دیگه به خاطر رو به گرما رفتن هوا ذوق می کنم (يكي از همين روزها یه تاپیک در این مورد می نویسم) و یهو می پرم رو کانال کاری! و غصه فردا که باید برم سر کار میاد سراغم! کانال بعدیش کارایی هستن که نکردم و باید انجام بدم (باید خونه نجلا برم- به سهیلا تلفن کنم- یک سری کار تایپی شخصی دارم- باید بانک برم- برای خونه خرید کنم. حالا یه دفعه تلویزیون مغزم پارازیت می فرسته (برق شبکه قطع شده!) سروناز کو؟ آخی عروسكم تنهاست. منو بگو كه اصلا حواسم به این بچه نیست! حالا کانال بعدی: خدا کنه شب جمعه شراره دخترشو با خودش بیاره. یه دفعه کانال بر می گرده روی صحبت های تلفنی دیشبم و... خدائیش ژاپنی ها باید یه ریموت کنترل واسه مخ آدما بسازن! اصلا محققای خودمون از همینا که جایزه جشنواره خوارزمی می گیرن و شارژر موبایل بدون سیم می سازن. چه با حال میشه نه؟

راستی ديروز هفده آوریل ست. هر کس که کتاب آوریل شکسته (اثر اسماعیل کاداره) رو خونده باشه میدونه چی میگم. از روزی که اون کتاب رو خوندم همه ۱۷ آوریل ها برام معنی دارن. اینم کانال آخر

Apr 17, 2006

پنج سال پيش

آن كه پر نقش زد اين دايرۀ مينايي
كَسي ندانست كه در گردش پرگار چه كرد

امروز بيست و هفتم فروردين و سالگرد اولين جراحي رودۀ منه. پنج سال پيش وقتي بعد از پنج سال و دو سه ماه خونريزي مداوم رودۀ بزرگ براي جراحي توتال كولكتومي در بيمارستان خاتم الانبياء بستري شدم، جراحي اي كه قرار بود در دو مرحله و با فاصله دو ماه از همديگه تموم بشه، نه فكرشو مي كردم و نه باورم ميشد كه پنج جراحي (تا به حال) در پيش داشته باشم، نزديك به هشت ماه در خونه و بيمارستان بستری و فقط به کمک سرم و حداکثر مایعات صاف شده زنده باشم و هر سال (تا به حال كه اين روند ادامه داشته) بين دو تا سه، گاهي هم چهار، بار براي مشكلات روده ام چند روزي ناشتا و با سرُم و ان. جي. تيوپ به بیمارستان برم. توي اين پنج سال خيلي بيشتر از پنج سال قبلش درد و ناراحتي كشيدم، تا جايي كه هر وقت بهش فكر مي كنم دلم براي خودم مي سوزه و در عين حال از پوست كلفتي خودم تعجب مي كنم! دو بار (بعد از عمل اول و چهارم) زخم هام چرك كردن و دكتر مجبور شد بدون بي حسي، در حالي كه پرستارها دست و پاهام رو گرفته بودن، زخم رو با چاقو دوباره باز كنه و با پنبه و الكل بشوره و دوباره بخيه بزنه. يادمه كه در هر دو مورد فقط فرياد مي زدم: مامان، تا جايي كه از حال مي رفتم. یک بار هم (زمان عمل چهارم) چون رگهای دست و پام دیگه به سرم جواب نمی دادن ( بدبخت رگهام پنج ماه مدام سرم بهشون وصل بود. شلنگ هم بود پاره میشد!) دکترا تصمیم گرفتن (بازم بدون بی حسی و بی هوشی) از طریق رگ اصلی زیر استخوان ترقوه (ساب کلاوین) به وسیله کته تر بهم سرم وصل کنن که دردش رو نمی تونم توصیف کنم. فقط یه بار تو زندگیم مرگ رو به چشم دیدم و اون هم همون موقع بود (شکل خاصی نداشت فقط درد داشت. مرگ رو می گم!!!) به روزهايي كه در بيمارستان هاي خاتم الانبياء- امام حسين- بانك ملي و آتيه بستري بودم فكر ميكنم، به هر حال اين روزها جزئي از زندگي من بودن و هستن، چون تا پايان عمر احتمال بستري شدن دوبارۀ من هست. همونطور كه در اون روزها سعي مي كردم با فكر كردن به چيزهايي كه دوست دارم از درد خودم كم كنم، اگه باز هم بستري بشم راهي براي آروم كردن خودم و كم كردن دردم، حداقل درد روحيم، پيدا مي كنم. اما در حضور همه تون اعتراف مي كنم كه يكي از بزرگترين آرزوهام اينه كه يك ساعت قبل از مرگم بهم اطلاع بدن كه دارم مي ميرم تا توي اون يك ساعت غذاهايي كه دوست دارم و برام بد هستن رو بخورم!!! (خوب مسخره بازی رو چاشنی دردهام می کنم نه؟ زمان عمل پنجمم قبل از بیهوشی به دکترم گفتم: اگه میشه این دفعه رو شکمم زیپ بذارین که هر دفعه جراحی لازم نداشته باشم! اونم گفت: با این همه درد خوبه از رو نمی ری و هنوز از این حرفا می زنی!) پنج سال پیش که برای عمل رفتم روحیه ماجراجویی ام باعث شد که کلی ذوق کنم. تعجب نکنید اما دوست داشتم بیهوشی رو هم تجربه کنم و بعدش باورم شد این که باید همه چیز رو در زندگی تجربه کرد اصلا درست نیست! بعد از سه ساعت و نیم عمل وقتی تو ریکاوری بیمارستان چشام رو باز کردم اولین چیزی که حس کردم یه درد وحشتناک بود که امونم رو می برید و تقریبا تا پایان مهر ماه همون سال ادامه داشت و بعدش هم گاه به گاه بهم سر میزنه. یادمه سریال پس از باران رو از تلویزیون اتاقم در بیمارستان (بابام برای لوس کردن دختر گنده اش این تلویزیون رو آورده بود) پخش می کردن و همه پرستارا می آمدن تو اتاقم می دیدنش و من همین جور درد می کشیدم

بازم یادمه که بعد از هر عمل به پرستارها التماس می کردم بهم مسکن بزنن ولی فقط با ایما و اشاره، چون از شدت درد صدایم در نمی اومد. فقط خدا می دونه تو این سال ها و این همه بستری بودن ها (اصلا تعدادش یادم نیست) چند تا هم اتاقی عوض کردم اما چندتاشون رو خوب یادمه. گلرخ که اولین هم اتاقیم بود و جراحی دیسک کمر داشت و به مرفین معتاد بود و پدر همه رو در آورده بود، مهدیه که فقط ۱۱ سالش بود و توی ۳۵ روز سه تا عمل کرده بود و شرایطش واقعاْ دردناک بود (دلم می خواهد بدونم الان کجاست و چه می کنه)، بنفشه كه پانكراسش متورم شده بود و مشكوك به الكلي بودن (در سن نوزده سالگي) بود، يه خانم نود و سه ساله كه سنگ كيسه صفرا داشت و وقتي تو آزمايش هاش معلوم شد قند داره زد زير گريه كه: يعني تا آخر عمر!!! نبايد شيريني بخورم؟!! و... الان ديگه طوري شده كه تا دل دردم شروع ميشه كتاب، عينك، دفترچه بيمه، پول، داروهام، موبايلم و شارژرش رو بر مي دارم به دكترم خبر ميدم كه خودشو به بيمارستان برسونه و راه مي افتم. اونجا هم كه صابون و مسواك و خميردندون بهم مي دن! چند روز بعد هم باز سر كار هستم و دوباره روز از نو و روزي از نو

با همۀ اينها من اين جراحي ها رو يك نعمت یا نوعی شانس توي زندگيم مي دونم. شايد هيچ كس باور نكنه اما در اين پنج سال بعد از عمل هام تونستم لذت غذا خوردن رو (گرچه رژيم غذايي سخت و عجيبي براي تمام عمر دارم) كه تقريباً همۀ ما ازش برخورداريم و در عين حال بي خبر، بفهمم. توي بيمارستان ها مريض هايي رو ديدم كه بيماري خودم فراموشم شد. قدرت خودم رو باور كردم، قدرت تحملم رو. تحمل مدت هاي مديد گرسنه موندن و فقط با سرُم و يا حداكثر مايعات سرد و بی مزه زنده بودن، تحمل اينكه هميشه بايد آمادگي عمل هاي دوباره رو داشته باشم، اينكه در طي هفت- هشت ماه اول سال 1380 ناخودآگاه باور كرده بودم زندگيم تا پايان عمر به همين شكل باقی مي مونه و با اين حال شرايطم رو پذيرفته بودم ولي اينم بگم كه امروز جزء خاطرات بد منه. نه به خاطر اينكه با از دست دادن يك عضو بدنم براي هميشه دچار يك سري مشكلات شدم، بلكه به خاطر اينكه درد هميشه با منه و هيچ كس نمي تونه ادعا كنه كه از درد كشيدن لذت مي بره و الان هم که دارم اینا رو می نویسم از به یاد آوردن اون روزا اشک تو چشام جمع میشه. توي اطرافيانم (دور يا نزديك) كساني رو مي شناسم كه به كوليت اولسروز مبتلا هستن. براي همه شون آرزوي سلامتي و يا حداقل كنترل بيماري شون رو دارم و از صميم قلب اميدوارم هيچ كدومشون كارشون به جراحي نكشه

Apr 16, 2006

خودكشي

چند روز پيش در مورد دختري نوشته بودم كه به قول خودش قصد داشت خودكشي كنه و نميدونم اين كار رو كرده يا نه. امروز داشتم به اين فكر ميكردم كه زمان من با اين كه خيلي هم ازش نگذشته، شرايط با الان حسابی فرق داشت. از هم سن هاي من تعداد كمي تو سن كم و به دلايل شكمي! خودكشي كردن. (البته به دلايل غير شكمي! هم كسي رو نداشتم و دائي ام كه در موردش نوشته بودم- تازه مطمئن نيستم خودكشي كرده باشه- سنش بالاي 35 سال بود و با توجه به اون چيزايي كه در موردش شنيدم بعيد مي دونم به دلايل بچه گانه اين كار رو كرده باشه و احتمالا دلايل بهتري- حداقل واسه خودش- داشته) اولين مورد خودكشي كه راجع بهش شنيدم در مورد دختري بود به نام سوده كه هم مدرسه اي من بود و از من يك سال كوچكتر. مامانش در مورد تلفن های طولاني سوده باهاش دعوا مي كنه و اونم ميگه: خودمو مي كشم تا از دستت راحت شم! بعد از بالكن طبقه دوم! مي پره پائين و با مخ مياد پائين و تموم! مورد بعدي دختر همسايه مون بود كه اسمش هم زنبق بود و از من دو سال كوچك تر بود. اونم مثل سوده قصد مردن نداشت و مي خواست مامانشو بترسونه. به دوست صميمي اش تلفن مي كنه و مي گه مامان گفته نمي تونم پنج شنبه بيام مهموني منم الان ده- پانزده تا قرص مي خورم كه بترسه و اون روز بذاره بيام. ظاهرا هم پانزده تا بيشتر قرص نخورده اما (بدون اين كه بدونه چه اثری داره) بین این همه قرص فنوباربيتال خورده و... اين دو مورد هر دو در دوره نوجواني من (دبيرستان) بودن. دانشگاهم تازه تموم شده بود كه برادر كوچكتر يكي از دوستام (19 ساله بود) به دليل دعوای شدید با خانواده خودش را دار زد. ظاهرا هم قصدش واقعا مرگ بوده و نه ترسوندن و به قصدش هم رسيد. اما خودكشي اي كه خيلي منو به هم ريخت مربوط به 3-4 سال پيش ست. باز هم برادر يه دوست ديگه ام. (آقا از الان بگم هرکی برادر کوچک تر داره با من دوست نشه. پس فردا اگه برادرش خودکشی کرد من مقصر نیستم ها!!!) اين يكي از ما 10 سال كوچك تر بود و از بچگي ديده بودمش و به دلايلي (ظاهرا چك داشته و دست شر خر افتاده بود و...) جلوي چشم مادر بدبختش از طبقه 12 (خونه شون توي يك برج بود) پريد پائين. هيچ وقت حال و روز خواهرش يادم نميره. اون روزا من تازه بعد از 4 تا عمل جراحي حالم نسبتا بهتر شده بود و از نظر روحي خودم به حد کافی سخت به هم ريخته بودم. قبول دارم كه هركسي حق داره راجع به زندگيش تصميم بگيره اما خودكشي تصميم بي برگشتيه و بايد زماني اونو گرفت كه مطمئن باشي پشيمون نميشي... آدما چه راحت و شوخي شوخي خودشون ميكشن. نمي گم زندگي چيز تحفه ايه اما واسه مردن بايد دليل بهتري داشت

Apr 14, 2006

دختر فراري

سرما خوردم! باز آخر هفته شد و من دو روز تعطیلم و این دو روزم باید با سرما خوردگی بخوابم. اشتباه نکنید من عاشق اینم که تعطیل باشه و بخوابم اما بدون تب!!! راستی تو اینترنت خیلی اتفاقی به یک وبلاگ عجیب برخورد کردم به نام خاطرات یک دختر فراری: توضیح این وبلاگ اینه

من يك دختر فراري هستم.نه با تعجب نگاه كنيد و نه به دلسوزي شما نياز دارم. مي‌خواهم قبل از اينكه خودم رو از شر وجودم خلاص كنم چند كار نيمه تموم رو به اتمام برسونم. يكي از اونها هم اينه كه درس عبرتي باشم براي همه اون دخترهايي كه فكر ميكنند بزرگ شدن. من حداكثر تا آخر تابستان امسال ميهمان شماها هستم.خواهش ميکنم از نصيحت کردن هم خودداري کنيد، بيش از ظرفيتم نصيحت شدم.اگي فکر ميکنيد که بيان خاطرات من براي شما توهين آميز و يا ناراحت کننده است، بي معطلي از اين وبلاگ خارج شويد ولي اگر يه پدر و يا مادر دلسوز هستيد و خصوصا اگر فرزند دختر داريد به شما پدر و يا مادر نازنين و بزرگ توصيه ميکنم حتي براي چند لحظا هم که شده من رو به جاي دختر خودتون قرار بدين. شايد پرهيز از يک خطاي مشابه و يا ... که از خواندن اين سطور که فقط خدا ميداند يادآوري نوشتن آن براي من عذاب آور است باعث پيشگيري از فجايعي شود که خوانواده من را در بر گرفت و هنوز تمام نشده. و آخرین نوشته اش هم مربوط به تیر ۱۳۸۴ست و مطلب رو هم تموم نکرده. یعنی نغمه واقعا خودکشی کرده؟!!! نوشته هاش ترسناکن. من هیچ وقت (گرچه تو زمان نوجوانی من فرار مد نبود!) به فرار فکر نکردم. براش میل فرستادم که به علت پر بودن میل باکسش برگشت خورد. میل باکس جی میل ۲ گیگابایت جا داره. چطور میشه پر باشه؟ ممکنه اگه بخونیدش فکر کنین که دختره پولدار بی درد... اما من به یه چیز دیگه فکر میکنم. دختری ساده و احمق که جامعه مردسالار بهش یاد نداده جا نزنه. درد اینه

Apr 13, 2006

خارج خوندن

كتاب "آشفتگان شيفته" رو خوندين؟ اين كتاب نوشته "سلما اوتيليانا لاگرلوو" سوئديست و توسط پرويز داريوش ترجمه و در ايران منتشر شده. اين خانم از دانشگاه اوپسالا دكتري افتخاري ادبيات گرفت و در برنده نوبل ادبيات هم هست و به عنوان اولين زن نويسنده به عضويت آكادمي سلطنتي سوئد در آمد. من كتاب ديگه اي ازش نخوندم اما اين كتاب رو خيلي دوست دارم و تقريبا هر يكي- دو سال يكبار دوباره مي خونمش. بخشي از كتاب در مورد دختري فقير از خانواده اي نجيب زاده به نام "شارلوت" ست كه عاشق كشيش جواني از خانواده ي ثروتمند كه مادرش از اقوام دور خانواده پدري شارلوت بوده ميشه و براي آشنايي با خانواده پسر به منزل اونها دعوت ميشه. اما شكوه و زيبايي خانه او را به اين فكر مي اندازه كه امكان نداره اين قصر اونو به عنوان عروس قبول كنه، از طرفي راه سختي رو طي كرده بود و حس مي كرد عشقش به پسره حسابي "ورپريده!" (آي اين ورپريدن عشق رو درك مي كنم و مي فهمم! تو زندگیم خداد بار تا حالا عشقم ور پریده! اصولا من تو ورپروندن احساساتم ید طولایی دارم!)‌ خلاصه اونجا شروع مي كنه به رفتارهاي زننده تا جايي كه سر ميز شام پدر خانواده از دختر كوچكش كه دوست شارلوت بوده مي خواد كه شارلوت رو به اتاقش ببره! در همين جا مادر خانواده كه بارونس هم بوده مي گه: نه، نه. اين جور نه!
بعد داستاني رو براي همه اقوامش كه سر ميز شام بودن تعريف مي كنه (هدف اصلي من از اين تاپيك همين داستانه كه خيلي دوستش دارم): دوستان شنيده ايد كه وقتي عمه كلمانتين من قرار بود با كنت كرونفلت عروسي كنه چه اتفاقي افتاد؟ دو خانواده با عروسي موافق بودند و فقط قرار شد داماد در كليسايي كه عروس جزء گروه كر بود اونو ببينه. قطعا عمه ام مخالفتي با ازدواج با نجيب زاده ي جوان و زيبا نداشت اما شنيده بود كه كنت به كليسا مياد تا او را برانداز كنه و خوش نداشت كه مثل اسب به معرض نمايش بگذارنش! براي همين هنگامي كه ارگ نواز درآمدِ سرود مزمور رو نواخت، عمه كلمانتين به صداي بلند و خارج زير آواز زد و در تمام مدت مراسم همين كار رو ادامه داد. پس از خاتمه ي مراسم روي ايوان كنت را ديد كه به او تعظيم مي كنه و مي گه: از شما عذر مي خوام. فهم اين رو دارم كه هيچ كس حاضر نيست اجازه بده مثل اسب در بازار مكاره اونو به نمايش بگذارن. اون دو بعدها ازدواج كردن و خوشبخت شدن. حالا اينجا دختري در جمع ماست، به اينجا آمده تا منو شوهرم سراپاش رو برانداز كنيم و ببينيم كه آيا مناسبه تا همسر پسرمون بشه؟ اما اونم ميل نداره كه به نمايش گذاشته بشه و از لحظه اي كه وارد شده داره سعي مي كنه خارج بخونه

چيزي كه من در اين داستان دوست دارم همينه: هرجا خواستن به نمايش بگذارنت، توي كار، اجتماع، خانواده يا... خارج بخون! جدي ميگم

Apr 11, 2006

يادش به خير

امروز داشتم از سر کار بر می گشتم که توی راه دیدم از حیاط یه خونه ای یاس بنفش بیرون اومده بود. کمی اون ورتر هم از این میدون ها بود که چمن کاری شدن و بوی چمن تازه از پنجره ی تاکسی هم بهم می رسید. عجیب یاد بچگی هام افتادم

خونه ما توی یک کوچه بن بست به شکل حرف تی انگلیسی بود و همسایمون حیاطش پر از یاس بنفش. همیشه فکر می کردم وقتی قدم به اون یاس ها برسه دیگه بزرگ شدم و غمی ندارم! گرچه تمام عمرم لی لی پوتی موندم اما بالاخره دستم بهشون رسید و از همون زمان هم غم ها و مشکلات زندگیم آغاز شدن! چمن هم منو یاد باشگاه بانک مرکزی میاندازه. تموم بچگی و نوجوانیم از اونجا خاطره دارم. از بوی چمن و چراغ های شکل قارچش با پل های کوچولو و نهرهای کوچولوترش! آخیش... یادش به خیر

Apr 10, 2006

كابوس هاي من

تو زندگيم اكثرا يه سري كابوس رو در خوابهام به صورت ثابت داشتم و دارم . كابوس هايي كه بعضیاشون به خودي خود ترسناك نيستن اما براي من كابوسن

من شنا بلدم، از شنا كردن هم خوشم مياد، دريا رو هم دوست دارم، اما يكي از كابوساي ثابت زندگيم هميشه اين بوده كه مي ديدم كنار ساحل نشستم- دريا آرومه و هوا هم خوب، اما يه دفعه و بسيار سريع دريا طوفاني ميشه و امواج بسيار بلند و با سرعت به طرف من ميان. از جا بلند ميشم و به سرعت فرار مي كنم اما موج ها بلندتر و سريع تر دنبالم ميكنن. هميشه هم قبل از اين كه با يه موج 6-7 متري غرق بشم خیس عرق از خواب بيدار ميشم

يكي ديگه اش اينه كه توي خواب مي دونم ليسانس دارم اما مشكل اينه كه (تو خواب) ديپلم ندارم و نمي دونم چرا اما مجبورم كه سال چهارم دبيرستان رو (توی خوابام ديپلم مثل زمان خودم چهارساله است و پيش دانشگاهي نداره) دوباره بخونم. نه تنها بايد درس بخونم بلكه بايد سر كلاس هم برم و امتحان هم بدم!!! البته دليل اين يكي رو مي دونم. تمام عمرم از مدرسه رفتن و درس خوندن و خصوصا امتحان دادن بيزار بودم و سنين بين 7 تا 18 سال بدترين سالهاي عمرم بودن. اما دانشگاه رو دوست داشتم. رشته دانشگاهي ام هم هنر بود و درس خوندني نداشتم. این کابوس وسط یه امتحان که جواباش رو بلد نیستم تموم میشه و با تپش قلب بیدار میشم

کابوس بعدی مربوط به مامانمه که هرچی از زمان فوتش بیشتر دور میشم دفعات این کابوس هم کمتر میشه. می بینم زنده شده اما هنوز سرطان داره و من از فکر اینکه دوباره باید اون دردهارو تحمل کنه داغون میشم و با سر درد و بغض از خواب می پرم

ولي بدترين كابوس تمام زندگيم (اين كابوس تو 7-8 سال اخير و بعد از اين كه تنها زندگي ميكنم به سراغم مياد) اينه كه مي بينم دوباره تو خونه قديميمون و با خانواده ام هستم. خونه فعليم رو هم دارم اما به دلیلی نامعلوم نمي تونم برم توش و تنها زندگي كنم. حقيقتش اينه كه از دست دادن استقلال و تنهاييم بدترين اتفاقيه كه ميتونه برام بيفته. من با خانواده ام مشکلی ندارم ولی برام فرقي نمي كنه با خانواده باشم يا دوستام يا غريبه ها. در همه حالت برام وحشتناكه. من براي خوشبخت بودن بايد تنها باشم. تنهاي تنها... این کابوس در حالی تموم میشه که از فرط استیصال از خونه زدم بیرون تا حداقل خونه ام رو از بیرون تماشا کنم و توی راه توی مه و سرما و غبار گم شدم و با هق هق گریه بیدار میشم

Apr 9, 2006

نقاب

هي بازيگر! گريه نکن! ماهمه مون مثل هميم
صبحا که از خواب پا ميشيم
نقاب به صورت مي زنيم
يکي معلم ميشه و يکي ميشه خونه بدوش
يکي ترانه ساز ميشه يکي ميشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگي تا شب رو صورتاي ماست
گريه هاي پشت نقاب مثل هميشه بي صداست
هر کسي هستي يه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پيله خوا
بنقش يک دريچه رُ رو ميله قفس بکش
براي يک بار که شده جاي خودت نفس بکش
کاشکی مي شد تو زندگي ما خودمون باشيم و بس
تنها براي يک نگاه، حتي براي يک نفس
تا کي به جاي خود ما نقابه ما حرف بزنه؟
تا کي سکوتو رج زدن نقش نمايش منه؟
هر کسي هستي يه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پيله خواب
نقش يک دريچه رُ رو ميله قفس بکش
براي يک بار که شده جاي خودت نفس بکش
مي خوام همين ترانه رُ رو صحنه فرياد بزنم
نقابمو پاره کنم، جاي خودم داد بزنم

ولي من نمي تونم گريه نكنم. ناخودآگاه هر لحظه يه نقاب رو صورتمونه. انگار ديگه دست خودمون هم نيست. نه؟ یعنی یه جوریا شده ناخودآگاهانه. سرکار یه جور- توی راه یه جور. انگار تنها یه لحظه بی نقابیم- اونم همون لحظه ی اوله که از خواب بیدار شدیم و اون موقع هم علتش اینه که گیچ خوابیم!جلوی هر کس یه جوریم. خودم دارم از این حالت خسته میشم. یعنی راستش از خستگی گذشته داره حالم بهم می خوره! تا کی این وضعیت ادامه داره؟

Apr 7, 2006

سروناز

برای خودم یه عروسک زشت و احمق و دوست داشتنی سیاه پوست که دقیقا اندازه یک نوزاده خریدم. اسمشم گذاشتم سروناز شناسنامه هم داره. تا حالا دو دست لباس هم براش خریدم. اگه بدونین چقدر خوبه! توی محل کارم به رئیسم و همه همکارام هم نشونش دادم. گرچه هیچ کس باور نمیکرد واسه خودم خریده باشم! تازه آخه دندون نداره که غذا بخوره! دیشب شب خونه بابام بودم و از چون بابام از عروسکا بدش میاد سروناز رو نبردم. طفلک خیلی تنها بود!!!! باید برایش یک کالسکه هم بخرم. البته وسایل خواب (پتو و بالش و ...) لازم نداره چون شب ها پیش خودم میخوابه! راستی! نارسیس براش یک جفت جوراب کوچولوی سفید خریده! اگه بدونین چه خوشگله... از وقتی سروناز رو خریدم با عکس العمل های خیلی جالبی روبرو شدم. با يه همكارام رفتم خریدمش. بگذریم که هی گفت خلی! و غر زد چرا این همه می گردی و تازه آخرش هم می گفت چرا سیاه پوست؟ مو بور بخر
بعد آوردمش توی محل کارم. اولین کسانی که دیدنش (به صورت هم زمان) رئیسم و معاونش و مهناز (دخترم. یه جورایی می شه خواهر سروناز!) بودن. مهناز که از اینکه من جلوی رئیسمون سروناز رو نشون دادم داشت پس می افتاد! اما رئیسم و معاونش کلی ازش خوششون اومد. البته رئیسم باورش نمی شد که برای خودم خریده باشمش اما بعد اعتراف کرد دختر خودشم دائم عروسک می خره! معاونش هم گفت من در اوج کمال روحی هستم که یه عروسک زشت رو انتخاب کردم! یکی نبود بهش بگه کجای سروناز من زشته؟ فقط پوستش سیاهه. آی بدم میاد از این آدمای نژاد پرست! وقتی اونا رفتن و مهناز از شوک بیرون اومد عاشق سروناز شد. فرح جون و خواهرم هم (عکس سروناز توی موبایلم هست) گفتن وااااااااااااای چه تپله! (آخه سروی تمام صورتش لپه) مفمد (منظور محمد برادر ۲۱ ساله مهنازه) وقتی عکس سروناز رو توی موبایل مهناز دید گفت شماها (من و مهناز) خلید! اما مامان مهنازم ازش خیلی خوشش اومد. (همین جا بگم آقا مفمد عمراْ نمیذارم سروناز رو بغل کنی) رضا (اونم سالی یه بار کامنت میذاره!) فقط تلفنی موضوع رو شنید اما یک ربع طول کشید تا باور کرد! بعد هم همه اش خندید! منم باهاش قهر کردم! کلاْ اگه حساب کنیم خانم ها اکثراْ برخورد خیلی خوشایندی داشتن و موضوع رو درک کردن و آقایون (نه همه اما اکثر) نه! مثلاْ یکی از دوستام (اون هیچ اثری ازش تو وبلاگم نیست. به قول خودش وقت نداره اینا رو بخونه) ظاهراْ خیلی معقول و عادی رفتار کرد. گفت چه اسم قشنگی داره. چقدر ظاهرش طبیعی و شبیه بچه هاست. باهام اومد رفتیم برای سروناز لباس خریدیم. هر بار هم باهام تلفنی حرف می زنه حالش رو می پرسه اما حاضر نشد بغلش کنه و تازه آخرش گفت می دونی چیه؟ من زیاد سیاها رو دوست ندارم
واقعا باعث شرم و خجالته که توی هزاره ی سوم میلادی آدما حتی راجع به عروسک های کوچولو و نازنین هم نژاد پرست باشن

Apr 6, 2006

شب به خير مادر

فرض كن آدم سوار اتوبوسه و هوا گرمه و خيابون پر از دست انداز و اتوبوس شلوغ و پر سر و صداست و هيچ آرزوئي توي دنيا نداري جز اين كه پياده بشي و تنها دليل براي پياده نشدنت اينه كه هنوز پنجاه تا ايستگاه تا مقصدت مونده. خوب من اگه بخوام مي تونم همين الان پياده بشم، چون اگه من پنجاه سال ديگه هم سوار شده باشم و بعد پياده شم، همين جايي كه الان هست پياده ميشم. پس هر وقت چنين احساسي كردم مي تونم پياده بشم. هر جايي كه طاقتم طاق بشه، اون جا ايستگاه منه و حالا طاقتم طاق شده. من نمي تونم زندگيم رو كاريش بكنم؛ نه مي تونم تغييرش بدم، نه مي تونم بهترش كنم و نه مي تونم به خودم بقبولونم كه ازش خوشم مياد. نه مي تونم بيشتر دوستش داشته باشم و نه مي تونم درستش كنم. اما حداقل مي تونم متوقفش كنم. خاموشش كنم. مثل راديويي كه ديگه برنامه ي به درد بخوري براي شنيدن نداره. اين تنها چيزيه كه واقعا متعلق به منه و خود من بايد تصميم بگيرم كه چي به سرش بياد
لابد زده به سرم! نميدونم چرا فقط كتاب "شب به خير مادر" اثر "مارشا نورمن" (نويسنده اي كه فقط ازش همين يك نمايشنامه رو خوندم) به ذهنم رسيد. داستان زن ميان سالي كه با مادر پيرش زندگي مي كنه و قصد خودكشي داره و بعد از اداي جملات بالا در آخر نمايشنامه خودش رو ميكشه. زني كه معتقده سوار يك قطاره، قطاري كه سوار و پياده شدن به اون اجباري ست و هيچ كس در مورد ايستگاهي كه سوار ميشه حق انتخاب نداره، اما ميشه انتخاب كرد بلكه زودتر از ايستگاه خودت پياده بشي تا كمتر توي قطار تحت فشار باشي. نمي دونم چرا اين كتاب به ذهنم رسيد، اما رسيد! چيزي هم جز همين ها كه نوشتم ندارم تا اضافه كنم

Apr 5, 2006

دوباره

توقع که ندارین بعد از پنج روز تعطیلی وقتی دارم دوباره برمی گردم سر کار بتونم مطلب بنویسم؟! خدائیش خیلی زور داره! مخصوصا که رئیست هم برگشته باشه و بدونی توی چهار روزی که در پیش ست قراره که جبران تمام تعطیلاتت بشه! دچار افسردگی حاد شدم!!! به همین مناسبت هم امروز چیز بیشتری نمی نویسم! حرف هم بزنید می زنم زیر گریه

Apr 3, 2006

سيزده به در

امروز سيزده بدرست و من كه به شخصه قطعا توي خونه مي مونم! چون اصولا از پارك و پيك نيك و شلوغي بدم مياد. اما به هر حال اين سنت از قرون پيش به ما رسيده و من هم خيلي به تمام سنت هاي كشورم احترام مي گذارم و دوستشون دارم. براي همين هم تاريخچه كوچكي از اون رو براتون نوشتم

از نظر مردم باستان هر چقدر"7" عددي مقدس و محترم بود،"13" عدد نحس و نامباركي تلقي مي‌شد. ايراني‌ها براي اين‌كه اين بديمني را از خود دور كنند از چند صد سال پيش قرار گذاشتند كه اولين روز"13" از سال جديد به دشت و صحرا بروند، سبزه‌هايي را كه در هفت‌سين گذاشته بودند در آبي بيندازند و آن‌قدر شادي و جست‌وخيز كنند تا نحسي روز سيزده از آنها دور شود. معروف‌ترين رسم سيزده بدر پس از به آب سپردن سبزه‌ها، گره زدن دو سبزه به همديگر است. اين دو سبزه را تمثيلي از پيوند يك زن و مرد جوان مي‌دانند. به همين دليل مادربزرگ‌ها جوان‌ها و بخصوص دختران جوان را به گره زدن سبزه‌ها تشويق مي‌كنند. اين رسم به آيين زرتشتي بازنمي‌گردد بلكه مربوط به باورهاي مردمان آريايي است كه پيش از زرتشت در سرزمين ايران زندگي مي‌كردند. (البته من با وجودي كه به آريايي بودن خودم افتخار مي كنم اما به مجرد بودن هم افتخار مي كنم و مي گم من اين رسم رو دوست ندارم!!!)
روز سيزدهم فروردين مانند شب آخرين چهارشنبة سال اهميت ويژه‌اي دارد. اگر با چهارشنبه‌سوري به استقبال نوروز مي‌رويم، با سيزده بدر نوروزمان را بدرقه مي‌كنيم. نوروز كه مراسمش محفلي خانوادگي دارد، با دو حركت اجتماعي و عمومي از خانه‌ها به خارج راه مي‌يابد، با دو آيين سنتي كه نشان از همبستگي جمعي دارند

به يك دليل من هرگز سيزده بدر رو دوست نداشتم: چون هميشه فرداش يا بايد سر كار مي رفتم مدرسه

Apr 2, 2006

باز هم سرزمين من لرزيد

دورود و بروجرد شهرهايي هستند در شمال استان لرستان كه در غرب ايران واقع شده است. زمين لرزه هاي 6- 1/5 و 7/4 ريشتري از پنجشنبه شب اين دو شهر و روستاهاي اطراف آن را لرزاند. مطابق معمول تعدادي كشته و تعداد بيشتري هم زخمي شدند. به دليل اين كه بيمارستان هاي استان ظرفيت پذيرش آسيب ديدگان زلزله را ندارند (دقت كنيد: بيمارستانهاي استاني با 560/28 كيلومتر مربع وسعت و حدود يك ميليون و ششصد هزار نفر جمعيت امکان پذیرش آسیب دیدگان از زلزله در بخش شمالی- و نه همه استان- خود را ندارد) از استان های همجوار برای امدادرسانی به زلزله زدگان درخواست کمک شده است. در این حادثه به ۳۳۰ روستا به میزان ۳۰ تا ۱۰۰ درصد خسارت وارد شده است. گفتنش هم آسان نیست چه برسد به تصورش! ۱۰۰ درصد تخریب؟ وحشتناک است

به گذشته برمي گردم. بچه كه بودم يك زلزله شديد در ايران پيش آمد (فكر مي كنم در طبس- اما مطمئن نيستم) كه چيز زيادي از آن به ياد ندارم. زلزله شديد بعدي كه آن را به خوبي بياد مي آورم (دانشجو بودم) در رودبار بود. در دوران جام جهاني- نيمه شب... بعد نوبت به بم رسيد. يكي از وحشتناك ترين زلزله هايي كه ايران به خود ديده است. سپس زلزله مازندران كه در تهران هم به وضوح حس شد. بعد از آن قشم و... حتماً تعدادي را از قلم انداخته ام. از ويراني هاي زلزله بوئين زهرا هم همه ما خيلي شنيده ايم

كشور ما روي خط زلزله است. اين چيزي است كه همه مي دانيم. ژاپن هم روي خط زلزله است. دوست ژاپني اي دارم به نام آتسوكو كه از سالها پيش (نزديك به 17- 18 سال پيش) او را مي شناسم. در اين سال ها هر بار در ايران زلزله آمده او با من و هر بار در ژاپن زلزله آمده من با او همدردي كرده ام. با نامه- تلفن- اي ميل... هميشه هم تعداد و شدت زلزله ها در ژاپن بيشتر از ايران و تلفات جاني در ايران بيشتر از ژاپن بوده است. ديگر به چراي آن نمي پردازم

زلزله عمودي يا افقي، 6 يا 7 ريشتر، در گرماي تابستان يا سرماي زمستان، كمك هاي مردمي... اين بار نوروز مردم لرستان عزا شد. سالي كه نكوست از بهارش پيداست... باز هم نياز به چادر- كنسرو- پتو- دارو... رودبار چند سال بعد آباد شد؟ بم هنوز هم پر از ويراني است

كشور عزيز من تا به كي اين چنين خواهي لرزيد؟ مردمت، هم وطنان من تا چند دهه ديگر بايد در زير چادرها به انتظار كمك بمانند، گرسنه، تشنه. براي نلرزيدنت از دست بشر كاري ساخته نيست، اما براي ويران نشدن پس از لرزش چرا. اميدوارم اين آخرين زلزله اي باشد كه به دليل ضعف ساختمان ها كشته و زخمي از خود برجاي مي گذارد