Feb 27, 2007

...

انگار خدا منتظر بود من دوباره برم سر كار كه هوا سرد شه و بباره! تو اين دو هفته دو بار يادش اومد زمستونه! آخ چقدر از برف و سرما و زمستون بيزارم
-----
دارم در حضور همه تون اف. بي. آي رو تهديد ميكنم! اگه زودتر جواب به قول شين تحقيقات محلي منو ندن از ايني كه هستم هم خل تر و بداخلاق تر ميشم ها!!! از من گفتن
-----
سال هشتاد و پنج بنزين گرون نشد اما تاكسي ها به دليل گروني روغن و بيمه و ديسك و... گرون شدن. مثلا خط نوبنياد ونك از پونصد به ششصد تومان افزايش پيدا كرد. حالا اگه واقعا در سال آينده بنزين بشه ليتري 150 تومن- يعني تقريبا دو برابر- به نظرم آرزوي تاكسي سواري رو بايد به گور برد
-----
با اينكه ديگه آخراي كارم در اين شركته اما نتيجه بررسيهام در مورد مختار رو به اطلاع همه از جمله همدستم آيدا ميرسونم!: خودش و پدرش متولد لبنان هستن اما هيچ كدوم يه قطره خون لبناني ندارن! پدره دورگه مصري و سوري است و مادرش متولد مراكش و دورگه مراكشي و ايتاليايي! ميگن اختلاط نژادها خوبه! اينم نتيجه اش
---

Feb 24, 2007

انوركسيا- بولميا- چي چي ميا نوروزا

بابا يكي جلو منو بگيره كه انقدر هله هوله نخورم! يه راه درست و درمون جلوم بذاره. نگران چاق شدن يا نشدن نيستم- يعني نگران اونم هستم!- چون چيزايي ميخورم كه به اون صورت چاق كننده نيستن اما مشكل اينه كه من- هميشه همين طور بودم- وقتي عصبي هستم و به هم مي ريزم زياد ميخورم و بعدش از اين خوردن اعصابم بيشتر بهم ميريزه. يكساعت يه بار بايد اين دهن وامونده بجنبه! حالا شده يه دونه پسته هم باشه- كه اين وامونده حتي يه دونه اش هم باعث ميشه جوش بزنم و اين يكي هم واسم خيلي دردآوره- انگار وقتي عصبي و نگرانم- چرا زودتر كارم تموم نميشه و نميرم و يا اگه اين شه و اون شه چي ميشه!- خوردن واسم ميشه يه نوع تيك! لطفا نصيحت نكنين كه نخور يا نگران نباش بلكه اگه بلد هستين راه حلش كه چه كنم تا در حال نگراني نخورم رو بهم بگين چون الان دارم بيشتر از ترس چاق شدن يا جوش زدن خل- يعني خل تر!- هم ميشم. روز روزش بداخلاق بودم الان ديگه نور الا نوره
-----
اين دو تا لينك مطالبشون خدائيش ارزش خوندن دارن. امتحان كنين
---

Feb 22, 2007

شهر بي عاطفه

مطلب زير چكيده اي است از يكي از نوشته هاي شراگيم كه براي خوندن مطلب كامل ميتونيد به آدرسي كه نوشتم مراجعه كنيد. از همون روزي كه در روزنامه ايران خبر اعدام اين دختر رو خوندم به فكرش بودم و در ژانويه سال گذشته هم در وبلاگ اولم در موردش نوشته بودم كه اون مطلب با عنوان اعدام آري يا نه در ا ين وبلاگ هم با همون تاريخ آورده شده. حرفي براي اضافه كردن ندارم جز اينكه حالم از قانوني كه مجازات دختري كه بدون داشتن تعهدي به كسي با ديگران رابطه برقرار ميكرده از مجازات مجرمين قتلهاي زنجيره اي بيشتره به هم ميخوره
---
از يكي از كسبه نكاء‌ میپرسم حدود دو سال پیش ظاهرا دختری را اینجا اعدام کردند، خبر داری؟ با تعجب نگاهم میکند و می گوید بله عاطفه سهاله. همه میشناختندش. دختر چرتی بود. همان بهتر که مرد و راحت شد. کارهایی میکرد که هیچ دختری نمیکرد. پرسیدم مثلا چه کار میکرد؟
جواب داد مثلا اگر کسی را در خیابان می دید که به نحوی میشناختش میرفت و با دست محکم به پشتش میزد و بلند بلند حال و احوال میکرد یا در خیابان جلوی همه مردم راه میرفت و بستنی اش را لیس می زد! گفتم همین؟ به خاطر همین می گویی که همان بهتر که مرد و راحت شد؟! میگوید نه وضعش هم خراب بود. گفتم چند سالش بود؟ گفت بچه سال بود. البته هیکلش کمی درشت بود ولی با این حال فکر نکنم هجده سال هم داشت
چند متر پایین تر پیرمردی را جلوی مغازه اش سوال پیچ میکنم وقتی میفهمد به دنبال ردی از عاطفه آمده ام نطقش باز میشود و می گوید با پدر عاطفه زمانی همکار بوده است و بارها به خانه عاطفه رفت و آمد داشته است. میگویم ظاهرا جرمش فساد اخلاقی بوده است. با بغض و نفرت میگوید چه فسادی؟ او که بچه بود. پدرش را باید اعدام میکردند كه آدم لاابالی و مزخرفی بود. از همان کودکی پای این دختر را به خانه این و آن باز کرد. عاطفه دم آخر گفت که یادتان باشد یک آب هم به من ندادید که بخورم. حیوانات را هم که میخواهند بکشند لااقل یک آبی بهشان میدهند
از قاضي پرونده مي پرسم. میگوید برای گرفتن حکم اعدام این دختر خودش هشت روز به تهران آمده بود و دنبال پرونده دویده بود تا توانسته بود حکم اعدام را تائید کند. ظاهرا عاطفه در دادگاه مسخره اش کرده بود و دستش انداخته بود و اسم کله گنده های نکا را برده بود که با او خوابیده بودند که مثلا حاج آقا فلانی و حاج آقا فلانی هم ترتیب مرا داده اند و گفته بود خود تو هم اگر من همین الان لخت شوم می آیی و ترتیبم را می دهی. ظاهرا کل کل کردن های عاطفه توی دادگاه باعث شده بود که قاضی سر لج بیفتد و قسم بخورد که طناب دار را خودش دور گردن او میاندازد که انداخت
داخل یکی از مغازه های تقریبا مشرف به محل اعدام میشوم. صاحب مغازه مردی حدودا پنجاه ساله است که ته ریشی هم دارد و به نظر حزب اللهی میرسد. با کنایه می گوید هیچ آدم عاقلی باور نمیکند که تو اینهمه راه برای یک موضوع بی اهمیت به اینجا آمده باشی. می گویم بیاهمیت؟ اعدام یک دختر شانزده ساله بی اهمیت است؟ می گوید اولا که دختر شانزده ساله نبود و یک زن هرزه بود و در ثانی ظاهرا ایدز هم داشته است! حالم دارد به هم میخورد و بدون هیچ حرف اضافه ای تشکر میکنم و میخواهم از مغازه اش بیایم بیرون که میبینم موبایلش را در می آورد و دوربینش را سمت من می گیرد و با خنده می گوید قبل از رفتن بگذار یک عکس از چهره ات بگیرم. دیگر بر نمیگردم و با عجله از مغازه اش خارج میشوم میشنوم که لحنش عوض می شود و با تهدید می گوید بهت میگم وایسا من نظامی ام! در حال رفتن بلند بلند می گویم هر کاری دلت میخواهد بکن. با همان قدمهای تند دور می شوم و به محض رسیدن به خیابان اصلی ماشین دربستی می گیرم و از این شهر بی عاطفه دور میشوم
---

Feb 19, 2007

دري وري

رفته بودم كتاب كادو بخرم- خدائيش مصيبته كه آدم كتاب خريدنش به كادو محدود بشه اما ديگه الان كه ميخوام شوي كتاب بذارم كتاب واسه خودم خريدن خيلي مسخره است- تو كتاب فروشي بودم كه ديدم يه دختره داره به ظاهرا دوست پسرش كه از خودش هم يول تر بود ميگه: تو تاريخ ادبيات ايران كتابي در حد بامداد خمار تا حالا نوشته نشده! شب شراب و دالان بهشت هم بد نيستن اما نتونستن پا جاي پاي بامداد خمار بذارن!!! واقعا آدم لذت ميبره اين همه شعور و سليقه ميبينه
-----
محل كار جديدم همه زدن سيم آخر! روزي يه بار آژير آماده باش ميكشن تمرين زلزله و آتش سوزي! به خدا! اگه بدونين! آدم انقدر جون دوست؟ نميدونم همه اروپاييها جون دوستن يا اين خصلت سوئيسيهاست!؟-
-----
من هميشه هم از آلمانيها بدم ميومد هم از عربها اما جالب اينه كه توماس- آلماني شركتمون- و مختار- لبنانيه- از همه ايرونيها و خارجيهاي شركت خوش تيپ ترن. يعني از همه ايرونيها و فرانسويها و سوئيسيها وگرنه تكليف هنديهامون كه معلومه عين بادومه سوخته زرد هستن! مديرعامل هم كه عين پرتقال تو سرخ ميمونه- البته در سايز بچه گاو!!! با توجه به اينكه بنده از مرد بور خوشم نمياد مختار رو به توماس ترجيح ميدم. گرچه امروز دقت كردم ديدم چشماش سبز هستن. آيدا اين به نظرت دو رگه نيست؟
-----
گرچه همه اطلاع دارن اما جهت همين جوري و اينا! 25 فوريه هفتاد و نهمين دوره جوايز اسكار برگزار ميشه و بنده به عنوان فضول! اميدوارم برنده ها به شرح زير باشن
بهترين بازيگر نقش اول مرد: لئوناردو دي كاپريو در فيلم الماس خونين
بهترين بازيگر نقش اول زن: خيلي سخته اما هلن ميرن در ملكه يا كيت وينسلت در كودكان كوچك
بهترين بازيگر نقش دوم مرد: ادي مورفي در دختران رويايي
بهترين بازيگر نقش دوم زن: ابيجيل برسلين در دوشيزه آفتاب كوچك- چه ترجمه مسخره اي شد
بهترين فيلم: ملكه
---
اينم آدرس سايت اسكار
---

Feb 17, 2007

لهجه ها

هميشه تصور ميكردم و معتقد بودم كه لهجه آمريكاييها رو راحت تر از انگليسي ها ميفهمم اما الان چند روزيه كه كمي نظرم عوض شده يعني راستش انگليسي كه مثلا در بي. بي. سي ميشنوم برام قابل فهمتر از سي. ان. ان ست. يه جورايي حس ميكنم كه آمريكاييها زيادي تند حرف ميزنند و حرفشون رو ميجوند
در محل كار موقت جديدم چندتايي فرانسوي هست و چندتايي هندي. يك آلماني و يك عرب لبناني- قابل توجه آيدا و علي!- هم اونجا هستن. بين اينها فرانسويها برام از همه سخت ترن. حقيقتش اينه كه ر رو ميگن ق و در نتيجه مثلا: يو آر ميشه يو آق! و هر بار طول ميكشه دوزاريم بيفته كه چي ميگن! يكي از دوستام شوهر ايتاليايي داره. اونا هم نميتونن خ رو تلفظ كنن- چون شوهرش فارسي بلده- و ميگن ك اما اين در مورد انگليسي حرف زدن مشكلي ايجاد نميكنه چون اونا خ ندارن
حالا چرا اين دري وري ها رو نوشتم الله العلم! خودمم نميدونم
------
سری دوم دندونپزشکیم از امروز عصر- درحقیقت از یکی دو ساعت دیگه شروع میشه! التماس دعا
---

Feb 14, 2007

كار كردن در بخش دولتي در ايران

بالاخره چك عيدي- بن- سنوات- مرخصي- زهرمار و كوفت شش ماهه اول سال رو در روز ولنتاين گرفتم! نميفهمم چرا تو اين مملكت تا وقتي احضاريه وزارت كار واسشون نفرستادي بهت حقت رو نميدن؟ يعني تا قبل از اون به قول خودشون بودجه ندارن!؟ البته هنوز سه ماه ديگه رو طلبكارم! اين موسسه وامونده طاقت دوري منو نداره كه! هي ميخواهد بازم ببينتم
---
در سالهايي كه كار مي كردم اكثرا در بخش خصوصي و فقط دوبار در بخش دولتي - در ايران - كار كردم. با توجه به اينكه هرگز در شركت هاي درپيتي خصوصي كار نكردم هرگز هم دچار اين مشكل نبودم كه زمان تسويه حساب اذيتم كنن اما هر دو محل كار دولتي من - يك دانشگاه غيرانتفاعي دولتي و يك موسسه تحقيقاتي - وقتي استعفا دادم اشكم رو براي تسويه حساب درآوردن. اوناييكه تجربه زندگي در كشورهاي خارجي رو دارن بگن كه آيا يه بخش بزرگ دولتي با بيش از هزار نفر پرسنل در آمريكا يا ساير كشورهاي خارجي اجازه داره بعد از استعفاي شما پولتون رو نده!؟
بگذريم كه همين بخشهاي دولتي ياد شده چقدر ازت سوالهاي احمقانه مبني بر: چرا تا حالا ازدواج نكردي؟- ترشيدم بابا مگه اشكالي داره؟- يا تنها زندگي ميكني؟- به كسي چه- مي پرسن. همون سوالاتي كه در بخش خصوصي به ذهنشون مياد اما چون آدماش مودب تر هستن به زبون نميارن و قطعا در كشوري مثل آمريكا براي كسي سوال نيست
---
راستي به كمك دخترخاله جان يه كار موقت دو هفته اي تو يه شركت خارجي پيدا كردم. خنده دارش اينكه حقوق دو هفته اش از حقوق يك ماه من در موسسه قبلي بيشتره! عجب خريتي كردم عمرم رو تو بخش دولتي هدر دادم. از من به همه كساني كه فكر ميكنن بخش دولتي خبريه و حقوق خوب ميدن و رسمي ميكنن و محيطش امنه و... نصيحت: تو ايران كاركردن تو بخش دولتي وقت تلف كردنه. بعد از مدتها يه محيط كار شيك ديدم. حداقل آدماش بوي عرق نميدن! مرسي ماني جون
---

Feb 13, 2007

ترس

فردا ولنتاين ست. ولنتاين همه تون مبارك! ماني جونم علي الخصوص تبريكم خطاب به توست. اولين بار كه ولنتاين رو تبريك گفتم و تبريك شنيدم حدود دوازده - سيزده سال پيش بود! ولنتاين تموم اين سالها داره جلو چشام رژه ميره
---
ديشب كه ماهواره داشت گرمي اوآردز رو پخش ميكرد ديدم چهار تا بچه لوس بد صدا دارن هتل كاليفرنياي ايگلز رو ميخونن!! خجالت آوره!! گيريم از خود گروه اجازه هم گرفته باشن اينكه دليل نميشه آهنگ به اون قشنگي رو خراب كنن
---
دچار فوبيا شدم! دارم سكته ميكنم! آي جماعت به دادم برسيد! الان كه ديگه مدت زيادي تا رفتنم باقي نمونده شديدا نگران شدم- اونم ناگهاني همين امشب. مي ترسم اونجا افسردگي بگيرم- از ايني كه هستم خل تر شم- گرسنه بمونم و... اگه كارم دوباره به جراحي بكشه چي؟ اگه پول كم بيارم چي؟ اگه دندونام درد بگيرن و بيمه دندون پزشكي نباشم چي!!!؟
اگه چون قدم از قد آمريكايي ها كوتاهتره احساس حقارت بهم دست بده! يا وقتي كنار دريا به خاطر جاي جراحيهام مجبورم مايو يه تيكه بپوشم بهم بخندن چي!!!؟
اگه زبانم هرگز خيلي خوب نشه- اگه آداب و رسومشون رو ياد نگيرم- اگه شهري كه من ميرم زلزله يا كاترينا بياد اگه... !!! باور كنين جدي ميگم. به همه اينا دارم فكر ميكنم. از همه جالبتر اينكه آخر همه اين فكرا اين ترس از همه پررنگتره كه: اگه اصلا پام به آمريكا نرسه چه كنم!؟
به نظر شما اين درد من درمون هم داره!!!؟
---

Feb 12, 2007

تولد پريسا

شنبه شب ظاهرا به مناسبت تولد پريسا و در حقيقت براي گراميداشت سالروز پيروزي انقلاب! با خواهر گرامي + پريسا + همسر و برادر پريسا تشريف برديم رستوران تاي- هتل استقلال. رفتم حضوري آژانس بگيرم كه ديدم يه خانم سياه پوست داره سعي ميكنه به مسئول آژانس مقصدش رو به زور به انگليسي بفهمونه و هي ميگه: ات ير اسكوئر! كلي باهاش كل زدم تا ديدم منظورش ميدون هفت تيره! راننده آژانسي كه من و خواهر گرام رو ميرسوند از عجايب خلقت بود. اي كاش مست بود! بچه انقدر مواد زده بود كه نگو و نپرس. بهش گفتيم هتل استقلال ديديم داره ميره هتل لاله! سرعت 120 در ترافيك شب تعطيل تهران! پنجاه بارم تا دم مرگ رفتيم. جاي هيچ كس تو اين مرحله خالي نبود
تو رستوران جاي همه خالي بود كه بسيار خوش گذشت. فقط مشكل اينجاست كه از مدتها پيش همه هي ميگفتن غذاهاي تايلندي مثل چيني و ژاپني هستن و تو- يعني من- ميتوني بخوري اما همه شون از دم سس تند داشتن! اشكم داشت در ميومد كه گارسن گفت يكي از غذاها رو ميشه معمولي برام درست كنن- بقيه رو نميشه بدون سس تند سرو كرد. همين جا اعلام كنم كه بنده سوشي و چاپسوئي رو عمرا با ساير غذاهاي اورينتال عوض نميكنم
شوهر پريسا با لهجه ايتاليايي و به زبون فارسي به همه مون گفت: بيست و دو بهمن تبريك ميگم! تازه گفت اوايل ازدواجشون چون در ايتاليا همه تعطيلي ها جشن هستن عاشورا رو هم تبريك ميگفته!!! اين شباهت فرهنگها منو كشته! ما نود درصد تعطيليهامون عزاداري هستن و ده درصد جشن رو خودمون يه جوري روضه براشون ميخونيم
---
شنبه و يكشنبه به جاي تماشاي مراسم هيجان برانگيز راهپيمايي هاي بيست و دوم بهمن ماه تمام مدت مراسم مرگ يه يارو مانكن آمريكايي كه اوردوز و يا شايدم خودكشي كرده بود- هنوز دليلش معلوم نيست- رو ديدم. خانمه خداد ميليون دلار واسه يه دختر بچه پنج ماهه ارث گذاشته و مشخصا هم الان سر اينكه كي باباي بچشه دعواست و طفل معصوم داره ميره تست دي. ان. اي. منم گفتم برم ادعا كنم باباي! دختره آنا نيكول اسميت هستم! ثواب داره! بزرگش هم ميكنم! بالاخره آدم بايد شانسشو امتحان كنه. اين بچه يحتمل دي. ان. ايش قاطي پاطيه. شايد الكي الكي باباش! شديم
---
پريسا ميگفت شنيده اسم رئيس جمهور نازنين مون به احمدي مژده تغيير پيدا كرده چون بچه همه اش دوست داره مژده بده: جشن هسته اي در راهه- واكسن ايدز كشف شده!- قطع نخاعي ها درمان شدن! كه همه شون هم سريعا و صد در صد قابل اجرا هستن

Feb 9, 2007

عدم احترام به خود

هدف اصليم از نوشتن در اين وبلاگ به خاطر سپردن همه چيزهاييه كه باعث ميشن يادم بمونه چرا پذيرفتم كه از ايران برم. خيلي هم رك مينويسم چون اين هدف برام از نظري كه بقيه ممكنه در مورد من پيدا كنن خيلي مهمتره
---
كمي به دور و برم نگاه ميكنم. كسي رو مي بينم كه براي خودش ذره اي ارزش قائل نيست و به جاي همه جون ميكنه و كولي ميده. ادعا ميكنه دوست منه و شايد هم راست بگه اما نميدونم چرا به من ميگه موسسه خراب شده مون به هيچ كس اون چهل هزار تومن اضافه حقوق ماهانه رو نداده و نخواهد داد و خودش مدتي بعد گاف ميده و ازم ميخواد برم امضا بدم كه دريافتشون كردم! ميگه خودشم اضافه كار آذرشو نگرفته- شايدم از اينكه من شر به پا كنم مي ترسه اما چرا؟ به اون كه كاري ندارم با مديريت دعوام ميشه. مديريت هم كه به قول خودش ارث باباش نيست! يا شايد اينم بخشي از كولي دادنهاست كه حتي هواي چنين آدمايي رو داشته باشه؟
وقتي موسسه رو تهديد ميكنم كه شكايت ميكنم اين دوقسمت- اضافه حقوق و اضافه كاري آذر رو- بهم ميدن و چون من مثل اون نيستم كه واسه همه ماله كشي كنم با موسسه دعوا ميكنم كه: پس بقيه چي ميشن؟ و ميشنوم كه به همه- از جمله خودش- اين پولها رو خيلي وقت پيش دادن. يعني برخلاف ادعاهايي كه اون دوست! كرده بود
---
از اينكه به اسم دوستي و از ترس اينكه آبروي موسسه مزخرف استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران بره به آدم دروغ بگن بيزارم. دوست دارم آدما اگر دروغ هم ميگن به خاطر خودشون و منافعشون باشه نه منافع دولت يا آدماي مفتخوري مثل آقاي مدد... كه يك عمر اضافه كار نمونده و ماهي صد و بيست ساعت اضافه كار گرفته و حالا كه داره ماهي هفتاد ساعت اضافه كار ميمونه و پول صد و هفتاد ساعت رو ميگيره ناراضيه و غر هم ميزنه! دوست دارم جايي باشم كه آدما واسه خودشون احترام قائلن. زندگي در اين محيط و با اين نوع افراد باعث ميشه حس كنم منم مثل اونام و برا خودم ارزش قائل نيستم. رفتن از جايي كه آدماش انقدر براي خودشون كم ارزش قائل هستن و همه رو ساده لوح فرض ميكنن خوشاينده
---
اينا رو مدتيه ميدونم و پول رو هم گرفتم- قبل از امضائي كه شخصي كه ميگم ازم گرفته- اما ديگه به راحتي ميگم كه يكي از دلايل رفتنم آدمايي هستن كه واسه دشمناشون مثل موسسه- دولت و اونا كه از گرده شون كار ميكشن بيشتر از دوستاشون- البته اگه ادعاي دوستي شون راست باشه- و مهمتر از اون بيشتر از خودشون ارزش قائل هستن
---
اينجا بعضي وقتها كولي دادن از حد باركشي هم گذشته! ديگه نميخوام به منافع افرادي فكر كنم كه به فكر خودشون نيستن. هميشه معتقد بودم كه آدم بايد اول خودش رو دوست داشته باشه. به من چه. شايد بعضيا دوست دارن تا پاي مرگ به آقاي ايكس و خانم زد كولي بدن. اما اي كاش حداقل ادعاي دوستي نكنن چون اين جور تعارفا جزئي از فرهنگ غلط ايرونيه كه در حكم كلي بهش ميگن دروغگوئي. حتي اگر گوينده متوجه نباشه داره دروغ ميگه يا فكر كنه داره راست ميگه. دوست حداقل در مورد حقوق و مزاياي طرف مقابلش- كه ميشه حق مسلم- اينطوري لاپوشوني نميكنه چرا كه قاعدتا بايد كمك كنه دوستش حقش رو بگيره نه اينكه همه رو مثل خودش وادار كنه تا از حقشون بگذرن
---
از اين فرهنگ ايثارگري كه تو ذات خيلي هامونه و نتايجش امثال همين آدمايي هستن كه در مقياس بزرگتر ميرن واسه يه مشت آخ... – ونه براي كشورشون- شهيد ميشن بدم مياد
اين همون بخش از ايرانه كه دوست ندارم و نميتونم بگم مردمم رو با تموم عيبشون دوست دارم. نه من براي كسي كه به خودش احترام نذاره احترامي قائل نيستم
---
پ.ن: فردا بيست و يكم بهمن تولد پريساست و به همين مناسبت بنده و خواهر گرامي به صرف شام در يك رستورانت با كلاس! توسط پريس و همسر گرامش دعوت شديم. گرچه اصلا وبلاگم رو نميخونه و از وبلاگ و وبلاگ نويسي بيزاره اما بهش ميگم كه: پ پري! تفلدت مفارك
---
خواهر مكرمه بنده تا قبل از عيد يك سفره به دانمارك داره و يكي هم به زوريخ اما فكر نكنيد سوغاتي برام مياره ها! نه عمرا! وقتي من بيچاره واسه مصاحبه كوفتي گرين كارت ميرم آنكاراي خراب شده مجبورم سايه شانل و پنكيك استي لودر براش بيارم اما ايشون اصلا و ابدا! خواهر بزرگ بودن خيلي مصيبته به خدا
---
خاله ماني چي شد قرار بود از آشنات برام در مورد ارتقاء هارد و رم نوت بوك آينده ام سوال كني؟ هارد سي تبديل بشه به صد يا هشتاد و رم هم يك گيگ. مرسي
---

Feb 8, 2007

دهه فجر

تنها سريال هايي كه در حال حاضر ميبينم يكي زيرتيغه و ديگري پرواز در حباب. هر وقت به خاطر اين دوتا سريال تلويزيون رو روشن ميكنم با توجه به اينكه در دهه مباركه فجر! قرار داريم يا سرودهاي اول انقلاب پخش ميشه يا صحنه هاي تظاهرات و شعارهاي اون دوره
سرودها برام خيلي دلتنگ كننده هستن اما از شنيدنشون ناراحت نميشم اما شعارها... قسم به خون شهدا شاه تو را ميكشيم- كاخ نياوران را به خاك و خون ميكشيم! دلم ميخواست از كساني كه اين شعارها رو ميدادن بپرسم خدائيش الان شرمنده خودتون نيستين؟
گرچه اين افراد يا الان اعدام شدن يا به كل منكر ميشن و ميگن ما جز انقلابيا نبوديم! من كه نه سالم بود يادم همه عالم و آدم تو تظاهرات شركت ميكردن حالا همه ميگن ما نبوديم! به قول خاله ام كه جز معدود كسانيه كه اعتراف ميكنه گول يه مشت آ...ند رو خورده بوده معلوم نيست پس كي بوده! بابا حداقل بگين ما بوديم اما اشتباه كرديم
من به شخصه اعتراف ميكنم كه در ماه هاي آخر قبل از انقلاب- اون موقع ها تغذيه رايگان در مدارس وجود داشت- با همكلاسيهام تو مدرسه شعار ميداديم: ما شير و موز نميخوايم- ما شاه دزد نميخوايم! البته بعدم با كمال پررويي شير و موز با كيك شكلاتي رو ميخورديم! گرچه يه بچه چهارم دبستان عقلش نميرسيده اما به هر حال شرمنده ام! خوب چرا بايد دروغ بگم؟
---
شرمنده ام كه در تخريب زندگي خودم و نسلهاي بعدي - گرچه از روي بچگي- سهيم بودم. شرمنده ام كه اون زمان كه آزادي شعار دادن و انقلاب كردن- بر خلاف ادعاهايي كه ميگن شاه آزادي نميداد- وجود داشت از اين حرفا زدم اما الان كه خطر مرگ واسم وجود داره مثل همه ساكت نشستم و دم بر نميارم
و متاسفم كه تو مملكتي زندگي ميكنم كه مردمش به قول مهناز انقدر راحت جو گير ميشن- اين جز معدود حرفاي درسته مانكن كفنه!- كه فكر ميكنن وقتي يه نابغه خوش تيپ ميگه نفت رو سر سفره هاتون ميارم باورشون ميشه و بهش راي ميدن
---
يادمه هشت ساله بودم و همه خونه مامان بزرگم مهمون بوديم. ماندانا از آرايشگاه اومده بود و شديدا عصباني بود كه: يه خانمي اومد مو كوتاه كرد و پونصد تومن- اون موقع حقوق يه منشي هيئت مديره در مثلا بانك مركزي هزار تومن بود- انعام داد و بعدش ادامه داد: ببينيد كي بهتون ميگم اين مملكت منفجر شده و رو هواست. كي بياد پائين خدا ميدونه. پارسال تابستون عروسي اي دعوت بودم كه پدر عروس به گارسونها تراول چك صد هزار تومني انعام ميداد و سر عروس و داماد صد دلاري- اونم دسته اي- شاباش ميكرد! ولي انگار الان كاملا هم مملكت روي زمينه! مي دونين چرا؟ اون خدا بيامرز عرضه اينجور آدم كشي ها رو نداشت
حالا از وجهه مثبت جهانيمون در اون زمان حرف نميزنم چون بايد بپذيريم اكثريت ملت الان از شرايط راضي هستن و از خدا ميخواهن فرهنگ شهادت رو زنده نگهدارن و معتقدن اين وجهه محترمانه تره
---
نميخوام بگم اون رژيم بي نقص بود. من نه سال و نيمه بودم كه انقلاب شد پس قطعا چيز زيادي يادم نمياد. قطعا هم دليلي بوده كه آدما جوش آوردن و انقلاب كردن- حتي اگه دست بيگانگان براي رخ دادن چنين انقلابي در كار بوده باشه- اما ميخوام اين ضرب المثل رو تائيد كنم كه: هيچ بدي نيست كه بره و جاش بدتر نياد
---
احيانا اگه كسي هست كه كتاب مزرعه حيوانات جوروج اورول رو نخونده حتما بخوندش. نه فقط انقلاب ايران كه همه انقلابها دقيقا همون شرايط رو دارن
---
پ.ن: از سريالهاي تلويزيون نوشتم ياد يه چيزي افتادم. آقا ما هر وقت ميريم بهشت زهرا غرق خاك ميشيم- حتي اگه فقط از راه دور قبرها رو نگاه كنيم اون وقت اينها ميرن غش و ضعف ميكنن رو قبرها يه ذره خاك روشون نميشينه! انگار همونطور كه آرايششون واترپروفه لباسهاشونم خاك پروفه! ضمنا در ادامه مصائب خانواده خاله بنده امروز شنيدم كه ماندانا تصادف هم كرده! البته خوشبختانه فقط خسارت مالي بوده


Feb 6, 2007

از اين در - از اون در

آبگيري سد سيوند كه باعث تخريب پاسارگاد ميشه در دهه مباركه فجر انجام ميشه. تجمعي هم به اين مناسبت انگار هست كه ميشه در آدرس زير توضيحاتش رو خوند
http://hees2.blogspot.com/
---
اول مي مي گفت و بعد هم پريسا. خودم هم كاملا موافقم كه حسابي لاغر شده ام. از اين بابت بسي خركيف هستيم! انقدر از اينكه در بلاد كفر خيكي شويم ميترسيم كه نگو و نپرس
---
امروز عصر با آيدا رفتيم كافي شاپ و كلي غيبت كرديم! به پونه بيريخت هم زنگ زديم كه بياد اما مفقودالاثر بود و گيرش نياورديم. آيدا فردا صبح برميگرده
---
هنوز يه ماه هم نشده كه از آنكارا برگشتم و ميدونم زودتر از يك ماه و نيم بعد از مصاحبه ام امكان نداره جواب اف. بي.‌ آي چكم بياد اما... چرا جوابش نمياد!!!؟
---
شنيدم تموم كساني كه در بلاگفا- ميهن بلاگ- پرشين بلاگ- بلاگ اسكاي و هر بلاگر فارسي ديگه اي وبلاگ دارن بايد به صورت رسمي وبلاگشون رو ثبت كنن- تحت نظر دولت قرار بدهند- خدا رو شكر كه عقلم رسيد و در بلاگ اسپات وبلاگ جديد رو باز كردم

Feb 5, 2007

خاطرات

در مدتي كه داشتم وبلاگهاي قبلي رو ميخوندم و انتخاب ميكردم و به اين وبلاگ منتقل ميكردم متوجه شدم كه چقدر سبك نوشتنم فرق كرده. ديگه راستش زياد برام مهم نيست كسي از نوشته هام خوشش بياد يا نه و در فكر اطلاع رساني به مخاطب! هم نيستم. به هر دليل كه باشه فعلا اين وبلاگ برام نوعي دفتر خاطرات شده با اين فرق كه هم همه جا بهش دسترسي دارم و هم برام نوشتنش راحتتر از نوشتن دفتر خاطراته. نه تنها اين دوره از دوره هاي مهم زندگيمه و ثبتش اهميت داره بلكه با توجه به شناسنامه و احتمال آغاز آلزايمر بايد همه چيز رو بنويسم تا يادم بمونه! اين از آدمي مثل من كه به قول ماندانا مخش فقط حافظه است و نخودچي! بعيده
---
يكي از دندونهاي روت كانال شده ام روت كانال مجدد ميخواهد و تازه تنها راهش هم از طريق جراحيه چون اين وامونده ريشه اش كجه! پس مسلما روكش هم ميخواهد و لابد ميزنه تو گوش هفتصد- هشتصد هزار تومن! البته خوشبختانه غير از اين مورد ديگه بخش دندون پزشكي كاري ندارم! خواهر گرامي تصميم داره نوت بوكش رو به من كادو بده و براي خودش يكي ديگه بخره كه بايد برم كامپيوتر پايتخت سوال كنم ببينم امكان افزايش هارد- بصورت جانبي- رو داره يا نه و لابد اونجا هم مقاديري پياده ام
---
كتابها رو مرتب و قيمت گذاري كردم اما هنوز ليستش رو آماده نكردم. راستش خيلي تنبليم مياد! اون دسته اي رو هم كه دلم نمياد بفروشم جدا كردم. فعلا ميره تو انباري بابا جان تا بعد
---
امروز عصر - دوشنبه- من و پريسا سخت انتلكتوئل شديم و تشريف برديم كافه نادري! تو كوچه رفاهي قدم زديم - و جاي بعضي ها كه محل كارشون در عنفوان جواني كوچه بلژيك بود را خالي كرديم!- و از پيراشكي خسروي بازديد كرديم! جاي همه خالي
---
پ. ن: خاله ماني عزيز از آشنايت سوال كن اگه بخواهد هارد سي گيگابايتي رو با هشتاد عوض كنه و رم رو به يك گيگ افزايش بده - چون پايتخت گفتن امكان پذيره- چقدر ميگيره؟ اينا گفتن رو هم دويست هزار تومن!!! ترسناكه
---

Feb 3, 2007

اول ماه مي

زماني كه اولين جرقه هاي انقلاب ايران زده شد من هفت- هشت سالم بود. در اون زمان كمتر كسي به معناي فعلي حزب الهي بود و اكثرا چريك- توده اي و يا مجاهدهايي بودن كه انقلاب كردن و حكومت رو دودستي تحويل افراد فعلي دادن و چون هر سه گروهي كه نام بردم- حداقل در كلام- براي كارگرها خيلي ارزش قائل بودن من تحت تاثير نظرات گهربار دخترخاله محترمم ماندانا خانم در سنين بين هفت تا ده- يازده سالگيم خيلي در مورد روز جهاني كارگر شنيدم و ناخودآگاه اين تاريخ در ذهنم نقش بسته
---
يازدهم ارديبهشت ماه سال هزار و سيصد و هشتاد و پنج صبح توي تاكسي بودم كه راديو با عليرضا محجوب- نماينده خانه كارگر در مجلس- در مورد روز جهاني كارگر مصاحبه كرد و به همين دليل تاريخ اون روز خيلي خوب توي ذهنم مونده. عصر برگشتم خونه و تازه رسيده بودم كه سرايدار زنگ در آپارتمان رو زد و يك پاكت در قطع آ-چهار كه آدرس من بصورت لاتين روش تايپ شده بود بهم داد و گفت با پست برام اومده. پاكت تمبر سوئدي داشت و آدرس يك صندوق پستي در سوئد هم به عنوان فرستنده رويش بود
من به جز حميرا- خواهر دوستم سهيلا- هيچ كسي رو در سوئد نميشناسم و براي همين در ثانيه اول فكر كردم پاكت رو اون فرستاده كه يادم اومد اولا آدرس پستي ام رو نداره و دوما چند وقته كه تهرانه. پاكت رو باز كردم و يك نامه چندين صفحه اي انگليسي ديدم كه در خط اولش بهم تبريك گفته بودن كه برنده شدم! بازهم اولين تصورم اين بود: باز كجا تو اينترنت واسه نوت بوك يا هر كوفت و زهرمار ديگه اي ثبت نام كردم كه از اين نامه ها برام اومده!؟ ولي وقتي خط دوم رو خوندم ناخودآگاه نشستم و ناباورانه به خطوط بعدي خيره شدم
---
پاراگراف اول كه تموم شد هم فهميده بودم چي شده و هم نميفهميدم! چند ثانيه مخ نداشته ام كاملا هنگ كرده بود! و بعد فقط فرياد زدم: خدايا شكرت و زدم زير گريه
---
وقتي به بابا زنگ زدم تا بهش خبر رو بدم دندونام مثل آدمي كه يخ زده بهم ميخوردن و اصلا هيچي نميفهميدم! جالب اينجاست كه روزي كه فرم ثبت نام لاتاري گرين كارت رو در اينترنت پر ميكردم اصلا به تنها چيزي كه فكر نميكردم برنده شدن بود. يعني اصلا نميدونم چرا اين كار رو كردم! مهم تر اينكه باورم نميشد آمريكايي ها اينقدر عقلشون برسه و بدونن پاكت با آدرس اداره مهاجرت آمريكا ممكنه در پست ايران گم و گور شه و از سفارتشون در سوئد نامه رو پست كنن
---
از اون تاريخ چندين مرحله احساسات مختلف رو تجربه كردم. اون روز غروب تمام وقت هيجان زده و در حال سكته كردن بودم و تا چند روز اصلا فرمهاي ارسالي رو حتي نگاه هم نكردم و با وجود اينكه شهرام- يكي از اقوام كه فرم ساپورت مالي من رو برام فرستاد و همراه با خواهر و پدرم همون ساعت اول بهش جريان رو گفتم- اصرار ميكرد كه زودتر فرمها رو پر كنم و براش فاكس كنم كه اگه درست بود بگه نهايي كنم و بفرستم حتي توان خوندنشون رو هم نداشتم
دو- سه روز كه گذشت و آخر هفته شد نشستم تازه فرمها رو خوندم و كپيهاشونو پر و براي شهرام ارسال كردم و به پيشنهاد اون براي اطمينان و سرعت عمل از طريق پسرخاله اش كه عازم آمريكا بود براي خودش فرستادم تا از داخل آمريكا پستشون كنه. اون روزها كه همزمان مداركم رو براي ترجمه ميدادم و ميبردمشون سفارت سوئيس تائيد بشن- عكس ميگرفتم و براي سري اول واكسنهاي هپاتيپ و كزاز به انستيتو پاستور مي رفتم تقريبا برام تو هاله اي از مه- شبيه همون هاله نور دور سر رئيس جمهور!- گم شدن. هيچي نميفهميدم و گيج و هيجان زده بودم
---
مرحله بعدي مرحله عجله كردن بود و مدتي كوتاهي بعد از ارسال مدارك شروع شد. تازه فهميده بودم كه چندين ماه ديگه مصاحبه دارم و حالا حالاها طول ميكشه تا به آمريكا برسم و داشتم ميمردم كه چرا اين مرحله نميگذره! از اون گذشته با چندين نفر كه لاتاري برنده شده بودن حرف زده بودم. بين اونها كساني بودن كه نوبت مصاحبه بهشون نرسيده بود. در لاتاري سالانه پنجاه هزار نفر- از تمام دنيا- برنده ميشن و براي تمامشون نامه مياد ولي چون هر فرد اجازه داره همسر و تمامي فرزندان زير 21 سالشو با خودش ببره نتيجتا پنجاه هزار نفر زودتر تموم ميشه و تعداد پرونده هايي كه وقت مصاحبه گرين كارت بهشون ميرسه به مراتب كمتره و اكثر تا نفرات حدود بيست هزارم- و گاهي كمتر- شانس رفتن رو دارن. گرچه من نفر هشت هزارو نود ششم بودم و امكان اينكه قبل از من پنجاه هزار نفر پر بشه تقريبا وجود نداشت اما به حدي دچار اضطراب و نكنه بهم وقت مصاحبه نرسه شده بودم كه همه اش ميخواستم زودتر تكليف معلوم بشه و ميگفتم اگه الان بگن نه بهتره تا اينكه چند ماه ديگه بگن آره . خصوصا كه من همه عمر از بلاتكليفي بدم ميومده و عجول هم هستم
---
فكر ميكنم از اوايل تير بود كه پذيرفتم امكان نداره نوبت بهم نرسه و از اون لحظه به بعد شديدا پشيمون بودم كه چرا سال قبلش فرم ثبت نام اينترنتي رو پر كردم! وسوسه خيلي بدي بود تا سرتون نياد نميفهميد چي ميگم. يعني اينكه همه اش معتقد بودم اونجا كار و زندگي و شرايط بدتري نسبت به ايران خواهم داشت و دلم نميخواست از كشوري كه دوستش دارم- گرچه از شرايط حاكم بر اون ناراضي هستم- برم و از طرفي ميدونستم امكان نداره براي مصاحبه نرم. ميدونستم هم كه اگه در مصاحبه قبول بشم حتما ميرم آمريكا و وقتي هم كه رفتم يا بايد مثل آدم اونجا بمونم يا هر سال شش ماهش رو- طبق قانون آمريكا- تا زماني كه پاسپورت آمريكايي بگيرم- يعني حدود هفت سال- در آمريكا باشم كه مورد دوم برام امكان پذير نبوده و نيست. خلاصه اينكه ميدونستم نميتونم در برابر وسوسه رفتن مقاومت كنم و شديدا ناراحت بودم. يادمه حس ميكردم همه كارام تو زندگي همين طور هستن: بدون اينكه به نتيجه فكر كنم عمل ميكنم و بعد به غلط كردن مي افتم
---
اواخر مرداد ماه به شماره تلفني كه براي پيگيري پرونده ام بهم داده شده بود زنگ زدم و فهميدم بررسي پرونده ام تا اواخر سال ميلادي دوهزار و شش تموم ميشه و در اوايل سال نو به مصاحبه دعوت ميشم- دقيقا يازدهم ژانويه مصاحبه داشتم- از اينجا به بعد وارد مرحله جديدي شدم. نه عجله داشتم و نه نگران بودم. كاملا خوشحال بودم و مطمئن بودم كه ميروم و اونجا راحت تر از اينجا خواهم بود
---
چند ماه بعدش- يعني اواخر پائيز- تازه متوجه يك نكته شدم: در تمام فرمهاي ارسالي شماره پرونده من با دو حرف: اي. يو علامت قاره اروپا شروع ميشد در حالي كه من بايد از سهميه آسيا استفاده ميكردم و شماره پرونده ام هم بايد با ا. اس شروع ميشد! تازه فهميدم كه سال قبل وقتي فرم رو پر ميكردم در بخشي كه مربوط به كشور انتخابي بود و شامل افرادي ميشد كه به هر دليل از كشور خودشون امكان شركت در لاتاري گرين كارت رو ندارن و در صورت تمايل و امكان ميتونن از كشور محل تولد والدين يا همسرشون براي گرين كارت استفاده كنن- با تصور اينكه مربوط به كشور محل مصاحبه ام است- تركيه رو انتخاب كرده بودم والبته در محلي كه مربوط به كشور محل مصاحبه بود هم باز تركيه رو زده بودم و به اين شكل اصلا سهميه برنده شدنم اشكال داشت! و احتمال زيادي وجود داشت كه روز مصاحبه از من مدرك مربوط به ترك بودن والدين يا همسر نداشته ام رو بخواهند! اما از طرف ديگه چون در تمام فرم ها قيد كرده بودم دو مليته نيستم- مجردم و محل تولد والدينم رو هم نوشته بودم و در قرعه كشي برنده شده بودم- اصل لاتاري فقط بر مبناي برنده شدن و شانسه و بس- و پروسه كاريم هم تموم شده بود ممكن بود ايرادي بهم نگيرن
دو راه مقابلم بود: اول اينكه ايميل بزنم و جريان رو بگم و بپرسم كه چيكار بايد بكنم و دوم اينكه به رويم نيارم و طبق دعوت نامه اي كه برام اومده يازدهم ژانويه براي مصاحبه اونجا باشم. هر دو ميتونست يه نتيجه داشته باشه ولي ممكن هم بود يكيش نتيجه اي كاملا متفاوت داشته باشه و مصيبت اين بود كه نميدونستم كدوم راه نتيجه اش برام بهتره! از طرفي هم اگه ميخواستم براي مصاحبه برم غير از هزينه سفر و اقامت در تركيه حدود 1100 دلار بايد براي هزينه هاي سفارت- مصاحبه- انگشت نگاري و پزشكيم پرداخت ميكردم كه در صورت رد شدن پرداخت اين مبلغ برام زور داشت
---
راستش رو بگم تقريبا و صد در صد مطمئن بودم توي سفارت از من مداركي كه گفتم رو ميخوان و رد ميشم و بر خلاف نظر همه كه ميگن اگه مثبت فكر كني نتيجه هم مثبت ميشه كاملا منفي فكر ميكردم و تازه روزي صد بار خودمو فحش ميدادم: مرده شورت رو ببرن كه با اين بي توجهي هات زندگيت رو خراب كردي. تقريبا هم تصميم قطعي داشتم كه ايميل بفرستم و منتظر جواب منفي اونا كه ميگن نيا باشم اما بابام و شهرام تنها دو نفري بودن كه عجيب اصرار داشتن شانسم رو امتحان كنم و قيد هزار و صد دلار رو بزنم و تازه شهرام تاكيد هم ميكرد كه ايميل رونفرستم. خدائيش شانس آوردم كه به حرفش گوش كردم. گرچه شهرام از خواننده هاي وبلاگم نيست اما بايد همين جا ازش تشكر كنم و اعتراف كنم گردن من خيلي حق داره. هر سال برام لينك ثبت نام رو ميفرستاد- نه فقط براي من كه براي همه آشنايان و دوستانش- كاري كه حتي از نزديكترين كسانت نميتوني توقع داشته باشي يعني ارسال برگه ساپورت مالي- اونم به مدت سه سال- رو برام انجام داده و در تمام اين مدت صبورانه به نق نق ها و چه كنم هاي من گوش داده و راهنمايي هاش با توجه به اينكه سي و دو ساله اونجا زندگي ميكنه هميشه برام موثر بودن
---
بهرحال تصميم گرفتم برم و تا لحظه اي هم كه سوار هواپيما به مقصد آنكارا شدم شديدا افسرده بودم. از لحظه ورود به آنكارا و در تمام مراحل پزشكي و يا روزهايي كه قبل از مصاحبه اونجا بودم تا درست صبح روز يازدهم به طور ناگهاني همه چيز برام بي تفاوت شده بود. برام نه مهم بود قبول بشم و نه مهم بود كه نشم. انگار اومده بودم سفر تفريحي تموم وقت دنبال مركز خريد ميگشتم و به تنها چيزي كه فكر نميكردم امريكا رفتن بود
پنجشنبه يازدهم از لحظه اي كه بيدار شدم اضطراب داشتم و قلبم داشت ميومد توي دهنم. مراحل مصاحبه و سفارت رو كه در پستهاي قبلي نوشتم فقط جالب اينه كه كنسولر خيلي راحت خودش اون اي.يو رو خط زد و كرد اي.اس! انگار نه انگار هشت ماه تموم من با اون شماره پرونده شناخته شده بودم! وقتي از سفارت اومدم بيرون تا روزي كه برگردم تهران در حالت خواب آلودگي و خستگي مطلق بودم. ظاهرا به خاطر تموم فراز و نشيبهاي احساسي اين هشت ماه بايد چند روزي- حداقل- بيحال ميشدم تا دوباره رو فرم بيام
---
جالب اينجاست كه در اين مدت كه ديگه ميدونم به زودي و قطعا از ايران ميرم گرچه افسرده نيستم اما خوشحال يا بيحال هم نيستم! يعني معمولي هستم البته از نوع خوبش كه اين خوب بودن تا حدي هم مديون نجات پيدا كردن از محيط اون موسسه بي ريخته! هر وقت كسي يا كساني بهم ميگن يا احتمال ميدن كه نميتونم اونجا موندني بشم با توجه به اينكه تموم عمر يه بچه لجباز بودم و هستم كاملا ناخودآگاه جبهه ميگيرم و بخودم قول ميدم كه هرجور باشه بمونم ولي بر عكسش صادق نيست يعني هر وقت بهم ميگن حتما ميموني احساسي مبني بر اينكه نميتونم بمونم بهم دست نميده. راستش دوست ندارم به موندن يا نموندنم فكر كنم و ترجيح ميدم در اين مورد بهم چيزي نگن چون دوست ندارم شرايط طوري پيش بره كه اگه اونجا دلتنگ شدم به خاطر اينكه به كساني كه بهم گفتن نميتوني بموني و من جواب دادم ميتونم بمونم ثابت كرده باشم حق با من بوده صدايم در نياد بلكه دلم ميخواهد خيلي راحت بتونم باز هم بگم و بنويسم كه بهم سخت ميگذره يا حتي برگردم
---
تو اين مدت از بعضي آدما حرفهاي عجيب و غريبي شنيدم. ما ايروني ها انگار متخصص روحيه خراب كردن هستيم! مثلا منو از مصاحبه ميترسوندن و ميگفتن تو مصاحبه از هر ده نفر نصفشون رد ميشن در حاليكه اصلا چيزي به نام مصاحبه وجود نداره و هركس كه حداقل ديپلم دبيرستان يا دو سال سابقه كار به همراه ساپورت مالي داشته باشه و بيماري مسري كشنده هم نداشته باشه- ايدز و هپاتيت و سل- قبوله و در مصاحبه فقط ازت همين مدارك رو ميخوان. يا بهم مي گفتن چون كار دولتي داشتي و يا چون فارغ التحصيل دانشگاه آزاد اسلامي - به خاطر پسوند اسلامي- هستي محاله توي اف. بي. آي چك قبول بشي! درسته كه من به خاطر اينكه بخش دولتي كار ميكردم بايد مدت بيشتري منتظر جواب پليس چك آمريكا باشم اما خود كنسولر بهم گفت كه فقط افرادي كه سوء سابقه در پليس بين الملل دارن و يا با دولت ايران همكاري سياسي به شكل خرابكاري يا تروريستي داشتن رد ميشن
---
خيلي دلم ميخواهد اول ماه مي امسال وارد آمريكا بشم. ميدونم كه اين نوعي خرافات احمقانه است اما دوست دارم سالروز دريافت اون نامه رو اينطوري جشن بگيرم
---