Oct 30, 2007

اينترنت بدون فيلتر

در محل كارم دسترسي به اينترنت بدون فيلتر دارم و براي همين وظيفه خودم ميدونم مطالب جالب فيلتر شده رو براي دوستان بنويسم. مطلب قبلي از ابراهيم نبوي بود و اين يكي از ف. م. سخن:

آقای خامنه ای، آيا برای خودتان سوراخی دست و پا کرده ايد؟ ف. م. سخن

خطر بروز جنگ لحظه به لحظه شدت می گيرد. از زمان تغيير در فرماندهی سپاه پاسداران و تمرکز بر روی جنگ های نامنظم، مشخص بود که رهبری ايران، خود را برای يک درگيری نظامی تمام عيار آماده می کند. صحت اين پيش بينی با اظهارات فرمانده ی توپخانه ی سپاه تائيد می شود: سپاه قرار است با تاکتيک شليک نامتقارن، به جنگ ِ ارتشی برود که از نظر تجهيزات و تسليحات برتری دارد؛ قرار است در دقيقه اول تجاوز، ۱۱ هزار راکت و گلوله به سمت پايگاه های دشمن شليک شود و اين حجم و سرعت ِ شليک، مستمربماند.
از آن سو، جرج بوش، جهان را از وقوع جنگ جهانی سوم می ترساند. جنگنده های آمريکايی بر فراز شلمچه جولان می دهند. بالون های ردياب از داخل خاک ايران اطلاعات جمع آوری می کنند. اين ها حکايت از آماده شدن برای هجوم می کند. اما خطر به مراتب بزرگ تر از اين هاست؛ اگر برنامه Conplan ۸۰۲۲ واقعيت داشته باشد، حتی حمله ی اتمی آمريکا عليه کشورمان غير محتمل نيست. با تاکتيک رو شده ی حزب الله لبنان عليه اسرائيل آيا می توان با چنين حمله ای مقابله کرد؟
در چنين اوضاعی، علی لاريجانی از سِمَت خود استعفا می دهد. آسوشيتدپرس اين استعفا را پيروزی بزرگ برای احمدی نژاد می خواند. آن چه پيشنهاد پوتين برای حل مسئله ی هسته ای ايران خوانده می شد، به کلی انکار می شود.
در اين احوال، تنها چيزی که سخن از آن در ميان نيست، سرنوشت مردم ايران است. احمدی نژاد پرونده ی هسته ای را بسته فرض می کند. آمريکا با غرشی دم به دم فزاينده به ايران چنگ و دندان نشان می دهد. فرمانده ی توپخانه سپاه، نويد ريختن هزاران بمب و موشک بر سر دشمن می دهد. اما کسی به فکر انسان هايی که قرار است قربانی شوند نيست. برتری نظامی و قدر قدرتی تنها فکری ست که در اذهان تصميم گيرندگان وجود دارد.
اهل قلم و انديشه اما، با هر حمله ای که منجر به آسيب مردم کشورمان شود مخالف اند. آن ها تغيير حکومت را به قيمت نابودی کشور نمی خواهند. اهل و قلم و انديشه ما، با نوشتن، با گفتن، با توصيه و انذار، با خواهش و اصرار، با زبان تند، با زبان نرم، و با هر آن چه که به قلم و کاغذ، و نه ابزار خشونت منتهی می شود، از حکومت می خواهند تا در رفتارهای خود تجديد نظر کند. روش های خود را در برخورد با مردم و جامعه ی جهانی تغيير دهد. به تحول آرام تن دهد. رای مردم را بپذيرد. حق مردم را قبول کند. عناد و دشمنی با خودی و بيگانه را کنار بگذارد. اهل قلم و انديشه ما از آقای خامنه ای به عنوان کسی که در راس هرم تصميم گيری قرار دارد می خواهند به عاقبت کشور، مردم و خودش بينديشد.
صحنه های چند سال گذشته يک به يک تکرار می شوند: صحنه ی اخطارهای آمريکا به ملا عمر و لجاجت و تهديدهای او در افغانستان. صحنه ی اخطارهای آمريکا به صدام و لجاجت و تهديدهای او در عراق. آخر عاقبت لجاجت ها را ديديم: ملامحمد عمر پنهان شده در نقطه ای نامعلوم و صدام خزيده در سوراخی تنگ. آقای خامنه ای اگر با وجود تمام اين رخدادها، باز مايل به تشديد درگيری ها هستيد، آيا برای خودتان سوراخی دست و پا
کرده ايد؟

Oct 28, 2007

طنز از ابراهيم نبوي

فکر می کنید وقتی احمدی نژاد جلوی دوربین هایی که برای پانصد میلیون بیننده تصویر پخش می ‏کرد، اعلام کرد که «ایران آزادی ترین کشور جهان است» منظورش چه چیزی بود؟ و اصولا ‏چطور به ذهنش رسید که چنین گلواژه ای را از خویش صادر کند؟
در همین راستای گلواژه، دو ‏روز قبل، شش کتابفروشی، شامل نشر ثالث و چشمه و چند ناشر دیگر که « کافه کتاب» داشتند، ‏توقیف شدند. فرض کنید که یکی از دانشجویان کلمبیایی که به دعوت احمدی نژاد قرار است به ‏ایران بیاید، این خبر را بشنود.‏
کلمبیایی می پرسد: کتابفروشی توقیف شده؟ ‏کتابفروش: نه، کافه کتاب توقیف شده، ولی بعدا برای تنبیه بیشتر یک ماه بعد از بستن کافه کتاب، ‏کتابفروشی هم توقیف شد.‏
کلمبیایی: در کافه کتاب چکار می کردند که توقیف شان کردند؟کتابفروش: قهوه می خوردند و کتاب می خواندند و با هم حرف می زدند.‏
کلمبیایی: مگر در ایران نوشیدن قهوه و چای ممنوع است؟‏کتابفروش: نه، ما صدها کافه تریا و قهوه خانه در ایران داریم.‏
کلمبیایی: آهان، فهمیدم، پس کتابفروشی ممنوع است؟کتابفروش: نه، ما در همین تهران صدها کتابفروشی داریم که دارند کار می کنند؟
کلمبیایی: آهان، پس در کشور شما حرف زدن ممنوع است؟کتابفروش: نه، در کشور ما همه در حال حرف زدن هستند، ممنوع نیست.‏
کلمبیایی: چقدر من احمق هستم، حالا فهمیدم، حتما در کشور شما خوردن قهوه در هنگام خواندن ‏کتاب ممنوع است؟کتابفروش: نه، آن هم ممنوع نیست، خیلی ها وقتی به کافه تریا می روند، کتاب هم می خوانند.‏
کلمبیایی: این را دیگر ندیده بودم، حتما در کشور شما حرف زدن در هنگام قهوه خوردن ممنوع ‏است؟کتابفروش: نه، اتفاقا در کشور ما معمولا آدمها وقتی قهوه می خورند که می خواهند با هم حرف ‏بزنند.‏
کلمبیایی: خب، پس در کشور شما موقع کتاب خواندن نباید حرف زد، مثل خیلی کتابخانه های دنیا، ‏ولی در جاهای دیگر اگر حرف بزنید، به شما می گویند ساکت باشید، کتابخانه را توقیف نمی کنند.‏کتابفروش( در حال عجز): نه، اصولا کسی که به کتابفروشی می آید کتاب نمی خواند، معمولا ‏حرف می زند.‏
کلمبیایی: پس چی ممنوع است؟کتابفروش: ببین، در کشور ما اگر بعضی از آدمها در بعضی کتابفروشی ها بنشینند، در آنجا قهوه ‏بخورند و بعضی حرف ها را بزنند، کافه کتاب را توقیف می کنند.‏
کلمبیایی: این کافه کتاب ها را چه کسی درست کرده است؟کتابفروش: چند کتابفروش درست کردند، ولی وقتی می خواستند درست کنند، وزیر فرهنگ آن ‏زمان هم از آنها حمایت کرد.‏
کلمبیایی: خب، پس چرا همان وزیر فرهنگ وقتی کافه کتاب ها را توقیف کردند جلوی آنها را ‏نگرفت؟کتابفروش: چون وزیر فرهنگ آن زمان ما الآن در لندن است و خودش هم ممنوع است.‏
کلمبیایی: چرا؟ حتما دزدی کرده بود؟کتابفروش: بر عکس، اتفاقا بخاطر اینکه رمان نویس شده بود.‏
کلمبیایی: خوب، چرا روزنامه نگاران در مورد کسانی که کافه کتاب ها را توقیف کرده چیزی ‏نمی نویسند؟کتابفروش: اتفاقا کسی که کافه کتاب ها را توقیف کرده، وزیر فرهنگ است که قبلا روزنامه ‏نویس بود. ‏
کلمبیایی: پس اگر شما کافه ها را تعطیل کنید، می توانید کتابفروشی تان را داشته باشید؟کتابفروش: نه، چون ما آنها را هم تعطیل کردیم، ولی باز هم کتابفروشی ما را توقیف کردند.
‏پس از این توضیحات بود که جوان دانشجوی کلمبیایی دچار حالت عجیبی شد، سرش گیج رفت و ‏بیهوش شد. وی پس از دو روز به هوش آمد و از ادامه تحقیق در ایران منصرف شد و به آمریکا ‏برگشت.‏

Oct 25, 2007

The value

To realize The value of a sister Ask someone Who doesn''t have one
To realize The value of ten years: Ask a newly Divorced couple
To realize The value of four years: Ask a graduate
To realize The value of one year: Ask a student who Has failed a final exam
To realize The value of nine months: Ask a mother who gave birth to a still born
To realize The value of one month: Ask a mother who has given birth to A premature baby
To realize The value of one week: Ask an editor of a weekly newspaper
To realize The value of one hour: Ask the lovers who are waiting to Meet
To realize The value of one minute: Ask a person Who has missed the train, bus or plane
To realize The value of one-second: Ask a person Who has survived an accident
To realize The value of one millisecond: Ask the person who has won a silver medal in the Olympics
Time waits for no one. Treasure every moment you have. You will treasure it even more when you can share it with someone special
To realize the value of a friend: Lose one

Oct 18, 2007

...

اون دوستام كه مثل من لاتاري برنده شده بودن كارشون درست شد و گرين كارتشونم گرفتن و 26 آبان ميروند آمريكا. راستش دروغ چرا وقتي شنيدم حس خيلي غريبي كه مخلوطي از افسوس و حسادت بود بهم دست داد و هنوزم كمابيش با منه. لطفا نگيد قسمت نبود كه دادم ميره هوا. همونطور كه قبلا گفتم حرفي واسه گفتن ندارم حالا چرا آپ ميكنم الله اعلم. خودم هم نميدونم

Oct 10, 2007

...

براي اولين بار توي عمرم كارم و كار كردن رو دوست دارم. اينو مديون تو هستم.
جمعه ها از يك و نيم تا شش و نيم ميروم كلاس زبان. طول هفته هم كه تا بوق سگ سركارم. به من ميگن سبزينه خستگي ناپذير.
اين وبلاگ رو راه انداخته بودم كه در مورد چيزهايي كه در اين كشور دوست ندارم بنويسم تا وقتي رفتم برام جاي افسوسي نماند. حالا كه رفتنم كنسل شد ديگه حرفم نمياد.
خيلي خوشحالم كه ماه رمضون تموم شد. گرچه سر كار يك بند غذا خورديم اما همين كه اسمش ماه رمضون بود بد بود تنها خوبيش اين بود كه از اين كانال به اون كانال يك بند سريال داشت!
از پائيز و سرما متنفرم...
-

...

براي اولين بار توي عمرم كارم و كار كردن رو دوست دارم. اينو مديون تو هستم.
جمعه ها از يك و نيم تا شش و نيم ميروم كلاس زبان. طول هفته هم كه تا بوق سگ سركارم. به من ميگن سبزينه خستگي ناپذير.
اين وبلاگ رو راه انداخته بودم كه در مورد چيزهايي كه در اين كشور دوست ندارم بنويسم تا وقتي رفتم برام جاي افسوسي نماند. حالا كه رفتنم كنسل شد ديگه حرفم نمياد.
خيلي خوشحالم كه ماه رمضون تموم شد. گرچه سر كار يك بند غذا خورديم اما همين كه اسمش ماه رمضون بود بد بود تنها خوبيش اين بود كه از اين كانال به اون كانال يك بند سريال داشت!
از پائيز و سرما متنفرم...
-

Oct 1, 2007

حوصله

شدم مثل جودي. دير وقت از سر كار ميام خونه. يه دوش مي گيرم و بجاي كتاب خوندن اون دو تا سريال مي بينم و مي خوابم! سركار به نت دسترسي دارم اما نميخوام وبلاگم لو بره براي همين اصلا سراغش نميرم و فقط آرشيو پروانه جونم رو دوباره ميخونم اونم براي اينكه لينكدوني نداره و كسي پيدام نميكنه. وقت و حوصله واسه نت ندارم. حتي به دوستان هم كم سر مي زنم. اميدوارم كسي دلخور نشه
-