May 29, 2006

نخندين ها! اما پاك خل شديم رفت

نوشته بودم كه مهناز دختر منه (اگه طبق دستورات اسلام در نه سالگي شوهر مي كردم، الان دختر همسن مهناز داشتم!) و با توجه به اينكه من و اون هر دو يه جورايي خل هستيم، نشستيم و يك برنامه دقيق واسه تشيع جنازه هامون كشيديم! من وصيت كردم كه اگه قبل از مهناز مردم (خدا نكنه، انشاءا... اون اول مي ميره!) مهناز كه قطعاً از غم مرگ مادر نازنينش خل ميشه قبل از ورود اينجانب به درون قبر يهو با بلندگو شروع كنه و بخونه

حالم بده، حالم بده، عشقم رفته نيومده
نه زنگ زده، نه سر زده، نه كسي جاشو بلده

مي بينين كه هم كاملاً مناسبت داره و هم واسه بنيامين تبليغ ميشه، اما ازش پول نمي گيرم (چون خيلي علو طبع دارم!) و اگه مهناز قبل از من مرد - اما نداره كه ! حتماً همين طور ميشه!- من سر قبرش آهنگ سياوش قيمشي رو پخش كنم

خوابيدي بدون لالايي و قصه

اما بعد به اين فكر افتادم كه زديم و هر دو همزمان مرديم! پس اينا رو مينويسم كه شماها وصاياي ما دو بزرگوار رو اجرا كنيد! يادتون نره ها

May 28, 2006

آتش بس

من متخصص سوئيچ كردن هستم. هر وقت يه مدت به هم مي ريزم (حالا به هر دليل که باشه) بعدش از حال بد داشتن خسته مي شم و خود به خود سريع حال و هوامو عوض مي كنم. الانم از این حالتم خسته شدم. قطعاً اين مسئله - باز تكرار كنم؟ ربطي به عشق و ازدواج و دوست پسر و... نداره!!!- كه مي تونه در زندگيم تغييراتي به وجود بياره مدتي شايد حتي تا يك سال طول مي كشه و مشخصاً نمي تونم يكسال تمام مضطرب و نگران باشم. اون جوري كه دق ميكنم! پس از همين لحظه آتش بس اعلام مي كنم- حتی با وجود اینکه همین امروز دیدم که آرمیتا وبلاگشو پاک کرده و خیلی از این بابت دلم گرفت. احتمالاً از چند ماه ديگه باز به دليل تغيير مسير اين موضوع قاط مي زنم اما از الان تا اون موقع خيال ندارم نگرانش باشم. هر وقت پيش اومد مخ تك تك تون رو مي خورم

از فردا ديگه تاپيك نگران و یا دلتنگ كننده نمي نويسم

May 26, 2006

وبلاگ شخصي مي دونين چيه يا نه؟

يه بنده خدايي هست كه من اصلا حوصله اش رو ندارم. رك و راست هم بهش گفتم باباجون وبلاگ منو نخون، اگر هم مي خوني نظر نده چون نظرات تو يكي رو حذف مي كنم. چون دلم ميخواد! وبلاگ شخصيه، زوري كه نيست! شروع كرد با اسامي حميد- سپهر- زويا – غريب آشنا و... نظر دادن. انگار من از ايني كه هستم هم خر ترم و نمي فهمم كه كار اونه! جهت اطلاعش كه مي گه چرا توي وبلاگم مطالب خصوصي و شخصي مي نويسم گفته باشم وبلاگ منه و دلم مي خواد اينجوري بنويسم. به قول مهناز: ناراحتي؟ دعوت نامه اي رو كه اشتباهي برات اومده پاره كن و ديگه مطالب رو نخون! اين شازده پسر به حد كافي كنه و مزاحم بوده و هست، اينا رو هم دارم بهش ميگم كه بدونه از اين به بعد هيچ نظري رو كه حتي حدس بزنم كار اونه (از بي آدرس بودن و نحوه نوشتنش و ساعتي كه پست ميذاره معلومه) قبول نمي كنم. چند بار تا حالا سعي كرده اكانت جي ميلي رو آدرس مخصوص وبلاگمه حك كنه براي اون يكي اكانتم نامه اومده. گيريم اصلا كل وبلاگ رو حك و حذف كردي. تموم مطالب رو دارم، به كل منتقل مي كنم توي يه وبلاگ جديد و آدرسش رو هم نمي ذارم گير بياري. عجب بدبختي اي داريم ها! حالا باز بگين چرا فمينيست هستي! بعضي از اين پسرا مايه دق هستن به خدا! تو وبلاگ من يا دوستانم نظر مي دن (مهناز- شين - ماهوند- رضا- شقایق- شيوا- نارسيس – نغمه و...) يا فاميلهام (ماندانا- نسيم- ندا – نگين- علیرضا- مي مي و...) يا دوستانی كه از طريق وبلاگ هاشون اونها رو ميشناسم (آرميتا- جودي- سارا- رضا- بابك- پيشي سبز- كوروش و...) و البته اين مزاحم محترم كه نه آدرس وبلاگ داره و نه ايميل و نه آشناست! به هر حال من خيال دارم مطالب خصوصي و آبگوشتي ام رو ادامه بدم و اصول وبلاگ نويسي رو هم بلد نيستم! روح لطيف هم دارم! ايشون مي تونن مطالب رو نخونن اينجوري همه راحت تر هستن

May 25, 2006

...

یادتونه چند وقت پیش در مورد کانال عوض کردن ذهن نوشته بودم. این چند روزه مخم آخر کانال عوض کردن شده! الان یهو یادم اومد که از این خواننده جدیده «ال سید» خوشم میاد! هم از قیافه احمقانه اش هم از صداش که اصلاْ هم خوب نیست هم از آهنگ «بارون» ش! تازه حوصله کلاس زبان رو هم ندارم- اصلاْ و ابداْ. به زور می رم. مهناز روز چهارشنبه (روزای زوج کلاس دارم) با تعجب پرسید که با این وضع چرا میرم! فکر کنم کسی مجبورم کرده!!! کانال بعدی: فردا باید رزومه انگلیسی رئیسم رو کامل کنم و حوصله این یکی رو هم ندارم (معلوم نیست حوصله چی رو دارم!) شدم مثه کانالای تلویزیون آمریکا که میگن آدم رو معتاد می کنه! ای وای چرا اینقدر بارون میاد- انگار نه انگار داره خرداد میشه. فردا باید برم خونه مادربزرگم. (چقدر مونولوگ دارم) کی تنبلی رو میذارم کنار که خونه رو تمیز کنم؟ باید آبمیوه بخرم- داره تموم میشه- منم که بدون آبمیوه می میرم- به قول پژمان باید تکدانه برام توزیع مستقیم بذاره. خدا کنه فردا نهار موسسه جوجه کباب نباشه- آخه کجا هفته ای دوبار جوجه به آدم میدن؟ وای راستی نکنه اونی که قراره این کاره رو برام درست کنه یه جایی اشتباه کنه و همه چیز خراب شه؟ اگه شد یه وقت پول کم نیارم؟ خوب معلومه که کم میارم! تازه اگه درست بشه باید یه «نوت بوک» و یه «ام پی تری پلیر» هم بخرم که واسه اونا هم پول ندارم. تازه «دوربین دیجیتال» هم می خوام! یکشنبه وقت میکنم به پریسا سر بزنم؟ گفته برام از بندرعباس کفش سوغاتی آورده. آخ جون!!! از وقتی صرفه جو شدم دیگه چلچراغ نمیخرم. (بخدا به همین سرعت کانالم عوض میشه!) نکنه گزارش باحالی توش باشه دلم بسوزه که نخوندم؟ هی به خودت قول میدی رژیم بگیری- چرا شروع نمیکنی؟ هر وقت کله ام داغ میکنه بیشتر می خورم- به احتمال به زودی هم وزن حسین رضا زاده میشم با این فرق که دو کیلو بار رو هم نمی تونم بلند کنم! خواهرم هم که چهارشنبه میاد لابد کلی دعوام میکنه که چرا چاق شدم

بسه دیگه خودم خل شدم وای به حال شماها

May 22, 2006

آهاي مردم دنيا

هشتم آبان سال 1368 يه روز صبح خواهرم كه اون موقع سال چهارم دبيرستان بود از خواب بيدار شد و از شدت درد نتونست از جاش تكون بخوره. فلج نشده بود، يعني حس داشت اما از شدت درد قادر به حركت دادن پاهايش نبود. از همون روز ديگه مدرسه نرفت در حاليكه شاگرد اول منطقه بود. ماجرا ادامه دار شد، دكتر پشت دكتر، عكس، آزمايش و... اون موقع هنوز دستگاه ام. آر. آي به ايران نيومده بود. يعني توي دنيا هم كم بود و حتي در آمريكا هم همه شهرها نداشتند - فقط مركز هر ايالت داشت- همين موقع ها سال 1369 بود كه با مجوز كميسيون پزشكي - اون موقع هنوز به بيمارها دلار هفت تومني مي دادن - با مامان و بابام براي گرفتن ويزاي آمريكا راهي تركيه شد. مدت ها در آمريكا موند و بالاخره حدود يك سال بعد از شروع بيماري اش برگشت. درمان شد بي اونكه دليل بيماري اش مشخص بشه. گفتن نوعي بيماري خودايمني است- كه بدن عليه خودش توليد مي كنه - و سال بعدش پزشكي قبول شد. در اون روزايي كه مريض بود يه بار بهم گفت كه خيلي از اين آهنگ داريوش خوشش مي آيد گرچه به طور عادي از داريوش بدش ميومد و مياد و مي گفت كه زیادی ناله ميكنه

آهاي مردم دنيا، آهاي مردم دنيا
گله دارم، گله دارم، من از دست خدا هم گله دارم،‌ گله دارم

هميشه هر وقت غصه دار يا مضطربم ياد اون روزاي خواهرم مي افتم. تموم پنج تا عملم رو با يادآوري روحيه اون تحمل كردم. روزي كه در بيمارستان شريعتي تهران بيوپسي مغز استخوان داشت يادمه در حالتي بود - بعد از بيوپسي كه باورم شده بود ديگه زنده نمي مونه. من الان از هيچي گله ندارم. شرايطم خيلي فرق داره. حتي موقع بيماري ام هم گله اي نداشتم اما همه اش ياد اين حرفش مي افتم. اين ترانه برام به معني گله داشتن نيست به معني دلتنگ بودن كسي ست كه يه جورايي در يه مقطع خاص از زندگي اش بين زمين و هوا گير كرده

May 21, 2006

جوركشي

چند روزه که عجیب یاد یکی از دوستهای دختر خاله ام افتادم. از بچگیم شاید به دلیل صمیمیتشون همیشه این دوتا به نظرم یه جورایی یکی میومدن (گرچه هرچی بزرگتر شدم فهمیدم که ماندانا از خیلی نظرها با دوستش فرق داره- یعنی راستش حداقل به اندازه اون به دیگران کولی نمی ده. اما زمانی که اون فکر رو می کردم بچه تر از اون بودم که بفهمم شری داره به دیگران سواری می ده) شری دوست صمیمی مانی بود و هست. یه آدم رو تصور کنین که خداد تا مشکل و مصیبت و دردسر رو دوششه و یه جورایی مجبوره بار همه فک و فامیل (که تو اینجور مواقع اکثراْ بی غیرت هم می شن) و حتی رئیس و همکار رو به دوش بکشه و مثل تراکتور (یا به قول خودش کمباین) کار کنه و جون بکنه و آخرش هم هیچی به هیچی. (یعنی عیناْ شرایط گذشته- حال و آینده مهناز دوست خودم) و در عین حال (درست برعکس مهناز که گوشت تلخه) توی تمام خاطراتم شری شادترین و بگوبخندترین آدمی بود (و هست) که دیدم. اولین خاطره ای که ازش دارم مال زمانیه که يه همکار شری با رویا دوست مشترک دختر خاله ام و شری دوست شده بود. رویا اینها خونشون تلفن نداشت و شری (با همون لحنی که شروع نکرده از خنده میمردی) تعریف می کرد که تا مدت ها مجبور بود هر روز از محل کارش بره خونه رویا اینها و پیغام پسره رو (که بعدها شوهر رویا شد) به رویا بده و بعد بره خونشون. همیشه یادم میره از ماندانا بپرسم که آیا الان رویا و شوهرش که ظاهراْ با هم خوب هم هستن این محبت شری رو یادشونه؟! قبل از جراحی های من شری یه عمل سخت داشت. وقتی رفته بودم خونشون ملاقاتش دیدم که رنجور و رنگ پریده پاشده و از مهمونا پذیرایی می کنه. چند وقت بعد من خودم کارم به جراحی کشید و هرگز نفهمیدم شری (اونم مثل من عمل دستگاه گوارش داشت) چطوری میتونست با همه اون درد کار کنه

نمی دونم این صفت خوبیه یا نه. منظورم اینقدر صبور و به قول معروف زینت ستم کش بودنه، يا نه بهتر بگم: انقدر به همه سواري دادن، الكي جور همه رو كشيدن يا به قول
جودی به همه لطف مكرر کردن كه مي شه حق مسلمشون. اما به هر حال من که اینکاره نیستم. شری یه تنه همه چی رو تحمل میکرد و می کنه (شری ازدواج نکرده و به قول خودش هیچ مردی انقدر مرد نیست که زنی مثل شری بهش تکیه کنه- البته اگه مردی تو دنیا باشه که زنی- هر زنی که باشه- بتونه بهش تکیه کنه- مردا از قطب نما هم ثباتشون کمتره! تکیه!!!) و من که ندیدم (گرچه حتماْ پیش اومدن) وا بده. توی این همه سالها فقط یک بار گریه شری رو دیدم: فوت مادرش. با این که از نظر خیلی ها خودم هم آدم قوی ای هستم اما همیشه به قدرتش (نه به جور همه رو كشيدنش) غبطه می خوردم و می خورم. گرچه شاید اگه منم اون قدر بدبختی رو سرم بود همین جور می شدم. نمی دونم

May 19, 2006

گرچه فرو بستگی است کار جهان جملگی - تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

فکر کنم جمعه شب بود که با ماندانا راجع به مشکلاتی که تو چند سال اخیر برامون پیش اومده (شکر خدا همه با هم یه جورایی گرفتاریم!) حرف می زدیم و بعدش هم خیلی بهشون فکر کردم. از ۲۴-۲۵ سالگی ام به بعد خیلی پیش اومد که زمین خوردم (صرف نظر از ضربه بیماری تنها خواهرم در بیست سالگی ام) بد جور و از همه جورش. از نظر احساسی- مالی - سلامتی- روحی- عصبی و... اما همیشه دوباره رو پاهام بلند شدم. تا حالا فکر می کردم همه همینطور هستن یعنی همه وقتی زمین خوردن مدتی بعدش خود به خود از جا بلند می شن و... اما تازه انگار دارم می بینم که نه! بعضیا با یک یا گاهی دومین زمین خوردن دیگه بلند نمی شن! برام عجیبه. مامانم هم مثل من بود. تا آخرین لحظه عمرش (پس این موضوع ربطی به سن یا شدت مشکل نداره- چون مامان می دونست سرطان داره) از نظر روحی تونست هر دفعه دوباره سرپاش بیایسته. می دونم که بعضی زمین خوردنا سختن و نوع بلند شدنت عوض میشه. مثلاْ ورشکستگی مالی تو سنین بالا. اما از نظر روحی که باید بشه دوباره شروع کرد؟ شاید من حافظه ام بده! یعنی بدبختیهام یادم میره یا خیلی پررو و پوست کلفت هستم. نمی دونم اما به هر حال توی این نزدیک به سی و هفت سال حداقل هفت- هشت بار بدجور زمین خوردم اما باز پا شدم. گرچه دیدم نسبت به همه چیز خیلی عوض شده. احساس خستگی شدیدی دارم که بعید میدونم تا آخر عمر ازم دور بشه و بدجور ته دلم یکی فریاد می زنه: آخرش که چی؟! اما سعی میکنم اصلاْ بهش گوش ندهم. این تنها راهشه

May 18, 2006

...

شاید به خاطر اینکه خودم مدتی شدیداْ بیمار بودم یا شاید چون خودم بیماری صعب العلاج و مرگ یک آدم نزدیکم رو دیدم در مورد این دوتا مسئله خیلی حساسم. امکان نداره بشنوم کسی شدیداْ بیماره - خصوصاْ بیماری های مربوط به دستگاه گوارش و یا سرطان- و یا مادر- پدرش در حال مرگ هستن و نروم پیشش. می دونم که آدما توی شادیهاشون به وجود همدیگر احتیاج ندارن و خیلی وقتا که عروسی دعوتم اگه حوصله نداشته باشم (که اکثراْ هم ندارم!) نمی رم- اما توی غمهاشون چرا. برای همین هر چقدر گرفتار و بی حوصله باشم وقتی یکی توی شرایط بد قرار میگیره سعی می کنم کنارش باشم
سپیده همکار من در محل کار قبلیم بود. از من هشت- نه سال کوچکتره. دختر خوبیه و بسیار وابسته به مادرش. مامانش شدیداْ بیماره و نزدیک به یکساله که دیالیز میشه. جمعه صبح سپیده بهم زنگ زد- با گریه و هق هق- که فهمیدن مامانم سرطان پیشرفته رحم هم داره که به تخمدون- مثانه و لگنش هم متاستاز داده. خدایا شکرت ولی آخه وقتی به کسی مصیبت میدهی چند تا چند تا باهم؟
بیشتر از مادرش به فکر خودشم. اگه مادرش رفتنی باشه که دیگه کاری براش نمی شه کرد. اما فقط تمام تلاشم رو می کنم (و امیدوارم) که خودش اون آرامش و پذیرشی رو که برای تحمل این مصیبت لازم داره و بالاخره بعد از گذشتن چندین ماه- و گاهی چندین سال- از اون اتفاق به دست میاره زودتر به دست بیاره. تو بیمارستان مامانش رو نشناختم. از آبان سال گذشته - شاید هم دی- درست یادم نیست- حداقل ده کیلو لاغر شده. روحیه زیر صفر. برام عجیبه. روحیه نداشتن در بیماری رو میگم. نه چون خودم در تمام مدت مریضی هام روحیه ام رو از دست ندادم یا چون خواهرم هم در زمانی که مریض بود (و فقط هفده سالش بود) و مادرم (در زمان سرطانش) همین طور بودن بلکه شاید چون هیچ وقت از مرگ اونقدر که بقیه می ترسن نترسیدم. نمی دونم این حسنه یا عیب. غیر از اون از درد هم خیلی نمی ترسم (نه اینکه خوشم بیاد!) از اون گذشته فقط در یه مورد توی زندگیم پذیرش داشتم و دارم اونم درد و بیماری های خودمه. خیلی زود از کوره در میرم- طاقت درد و ناراحتی و از اون بدتر مرگ کسی رو ندارم گرچه همه اینا رو هم تحمل کردم! در مورد خودم هم تحمل هیچ چیز دیگه رو ندارم اما در مورد همین یه مورد واقعاْ پذیرش دارم

کاش ما آدما می دونستیم و می تونستیم (گفتم کاش- فرض محال که محال نیست- هست؟!) که بعضی چیزها رو نمی تونیم عوض کنیم و اگه بپذیریمشون حداقل برای خودمون آرامش بیشتری به دست میاریم. شعاری که خودم هم بلد نیستم بهش عمل کنم
این اون چیزیه که برای سپیده آرزو دارم. پذیرش شرایط بسیار سخت حال حاضر زندگیش

May 16, 2006

اتفاق

دیشب درمورد کتاب زیر آسمان برلین ترجمه «صفی الدین یزدانیان» نوشتم. وقتی مامان زنده بود خونه ما در همسایگی خونه اونها بود و منم این منتقد سینما رو از بچگی می شناختم. صفی ازدواج کرد و از خونه شون رفت- مامانش هم از اون محل رفت- مامان من هم رفت و ما هم از اون محل رفتیم. دیگه هیچ خبری (مستقیم) ازش نداشتم. دیشب هم اتفاقی ازش نوشتم - از خودش كه نه- از كتابش. اون زمانها بهش مي گفتيم نماينده سيار ويم وندرس در ايران! ياد ژاله به خير- امروز داشتم از خونه پریسا میومدم خونه که دیدم (توی کوچه) دم خونه همسایه مون دو تا آقا و یه خانم منتظرن تا در براشون باز شه. اتفاقی چشمم به یکی از آقاها افتاد. صفی بود!!! با ليلا حاتمي و علي مصفا! جالبه كه من صفي رو كه نزديك به دوازده- سيزده سال بوده نديده بودم سريع شناختم ولي اون دو تا رو طول كشيد تا بشناسم!!! چه دنياي كوچولويي!!! صفي كه اصلا باورش نمي شد من باشم و مي گفت اگه اون بود عمراً منو نمي شناخت. نمي دونم اين تعريف محسوب ميشه يا بعد از اين همه سال بايد بپذيرم كه پير شدم و كسي منو راحت نمي شناسه؟

May 15, 2006

بچه كه بچه بود

نمي دونم چند نفرتون فيلم زير آسمان برلين اثر «ويم وندرس» رو ديدين يا كتابش رو كه «صفي الدين يزدانيان» ترجمه كرده خوندين. اما توي اين فيلم (بخش اولش) يه شعر فكر مي كنم از «راينر ماريا ريكله» هست كه خيلي قشنگه

بچه كه بچه بود با دستاي آويزون راه مي رفت
دلش مي خواست كه جوي آب يه رودخونه باشه
رودخونه يه نهر و اين گنداب يه دريا
بچه كه بچه بود نمي دونست كه بچه ست
براش همه چيز روح داشت و همه ي روح ها يكي بودن
بچه كه بچه بود نه درباره ي چيزي عقيده اي داشت و نه عادتي
بيشتر چارزانو مي نشست، بي قرار بود
يه فرق گرد ميون موهاش داشت
و هيچ وقت جلو دوربين عكاسي قيافه نمي گرفت
بچه كه بچه بود وقت پرسيدن چيزايي بود مثل اين كه
من چرا من هستم؟ چرا تو نيستم؟
چرا من اينجا هستم و نه اونجا؟
زمان از كي شروع شد؟ آخر فضا كجاست؟
زندگي زير اين خورشيد فقط يه رويا نيست؟
هرچي كه مي بينم و مي شنوم و بو مي كنم
نكنه فقط ظاهر دنيايي پشت اين دنيا باشه؟
راستي، بدي وجود داره؟! آدماي بد هم پيدا مي شن؟
چطوري من كه من هستم، قبل از اين كه باشم، نبودم؟
چي مي شه اگه يه بار هم كه شده، من كه من هستم
ديگه اين كسي كه هستم نباشم؟
همه ي آدما به نظرش خوب بودن
اما حالا خوب بودن فقط يه اتفاقه
بچه كه بچه بود با چه شور و شوقي بازي مي كرد
اما امروز فقط حوصله ي چيزايي رو داره كه به كارش مربوط باشن
بچه كه بچه بود براي خودش، خيلي روشن بهشت رو مجسم مي كرد
اما امروز دست بالا هم كه بگيري به هچي نمي تونه فكر كنه
و از اين قضيه به خودش مي لرزه

فيلم حقيقتاً زيبا و با معناست. چيز بيشتر راجع بهش نمي گم تا خودتون ببينيدش (البته جديد نيست، فكر كنم 15-10 سال پيش ساخته شده) ولي چون بعيد مي دونم كتابش توي بازار باشه فقط يك جمله از پتر هانتكه كه در انتهاي كتاب اومده رو براتون مي نويسم‌

به هر آنچه كه در مقابل خود مي بيني چنان بينديش كه انگار نجاتت در همين است

May 13, 2006

Let it be

When I find myself in times of trouble
Mother Mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
And in my hour of darkness
She is standing right in front of me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
Whisper words of wisdom, let it be.

And when the broken hearted people
Living in the world agree,
There will be an answer, let it be.
For though they may be parted there is
Still a chance that they will see
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be. Yeah
There will be an answer, let it be.

And when the night is cloudy,
There is still a light that shines on me,
Shine on until tomorrow, let it be.
I wake up to the sound of music
Mother Mary comes to me
Speaking words of wisdom, let it be.
Let it be, let it be.
There will be an answer, let it be.
Let it be, let it be,
Whisper words of wisdom, let it be.

May 11, 2006

كابوس هاي من: نسخه دوم

برای یه بارم که شده کابوسام عوض شدن. دیشب همون کابوس همیشگی بود. دیگه توی خونه خودم نبودم اما خوشبختانه باز هم تنها بودم نه با خانواده و یه جای تنها برای خودم داشتم. نمی دونم علامت خوبیه (تغییر کابوسم رو میگم) یا نه و نمی دونم به تغییراتی که داره پیش میاد مربوطه یا نه. زیاد هم پی اش رو نمی گیرم که بدونم! همچنان مخم به قول شین تعطیله! کرکره اش رو هم کشیدم! ترجیح دادم شرایط کج و کوله ام رو بپذیرم و بذارم خودش هر وقت خواست (مخم رو میگم!) در مغازه رو بازکنه

این تجربه رو از دوران بیماری ام دارم- وقتی شرایطتت رو بپذیری و باهاشون جنگ نکنی خیلی زودتر آروم میشی

May 8, 2006

كلي از دستتون خنديدم

آقا ما يه كلمه اومديم احوالاتمون رو ديروز شرح داديم، شر به پا شد! عاشقمون كردن، گفتن خودكشي مي كني و...! اولاً بنده با اجازه تون آدمم! پس ممكنه حالم بد بشه. دوماً وبلاگ مال همين وقتاست. سوماً بگم که داره يه سري تغييرات تو زندگيم پيش مياد كه هيچ ربطي به عشق و عاشقي و ازدواج نداره. چرا به نظر شماها يه زن يا دختر فقط از اين طريق تو زندگيش تغيير پيش مياد؟ كار- حرفه- خانواده- جابجایی- تغییرات- مسائل متفرقه و... هيچ كدوم واسه ماها نيستن و فقط واسه آقايون مطرح هستن؟ به دليل اين تغييرات (اگر انجام بشه) كه منفي هم (لااقل ظاهراً) نيستن و به اين زودي هم پيش نميان اما زمينه شون فراهم شده، اضطراب دارم و چون بد نيست ميگم هيجان ناشي از یک اضطراب خوب. اي بابا! والله بالله واسه من خيلي چيزا از عشق و عاشقي و ازدواج و كوفت و درد مهمترن!!! چقدر زنها بدبختن! اگه حالشون بد شه عاشقن اگه خوب شه عاشقن اما مردا نه. همه ميگن لابد درگير مسائل جدي مردونه است!!! زرشك
البته دستتون درد نكنه چون با ديدن نظرات گهربار دوستان در مورد عاشق شدن اينجانب كلي خنديدم! اصلاً به مخيله ام هم خطور نمي كرد كه ممكنه از اون نوشته ها اين طور برداشت بشه! خلاصه هر وقت حالم بد شد از اينا مي نويسم كه بگيد عاشق شدم و بخندم

May 7, 2006

اندر احوالات من قاط زده

تا حالا شده از شدت اضطراب یا هیجان قلبتون بیاد تو دهنتون؟!! من الان چند روزه - يعني دقيقا از يازدهم ارديبهشت يا اول ماه مي - هی قلبم میاد تو دهنم و بر می گرده سرجاش! ظاهراْ هم فعلاْ مدتی این ماجرا ادامه خواهد داشت- رفت و برگشت قلبمو میگم! ماشاءا... با جمبوجت هم میره و میاد- امون نمی ده! سریع و بی وقفه. دست و دلم نه به کار (محل کارم و خونه- هر دو) می ره و نه خوابم می بره. شبها جون می دم تا بخوابم. اونم من که عالم و آدم می دونن چقدر خوابالو هستم و تا سرم رو میذاشتم رو بالشت خوابم می برد. نه حوصله کتاب خوندن دارم نه بازیهای کامپیوتری و نه حتی تلفنی حرف زدن (اینا میشن جمعاْ عشقای زندگیم! یعنی میشدن) حتی توجهم به سروناز هم کم شده. از امروز دوباره میرم کلاس زبان. حداقل فکر کنم وقتمو پر کنه و باعث شه چند ساعت در هفته دلم شور نزنه (به قول مرحوم آل احمد: تو دلم رخت می شورن! ) همش افکار پراکنده و نگرانی های مثبت و منفی (نخندین به خدا نگرانی مثبت هم داریم) توی ذهنمن. اگه دقت کرده باشین حتی توجهم به وبلاگم هم کم شده (این دیگه مثه کار خونه یا اداره نیست که اصولا دوستش نداشته باشم) امیدوارم زودتر آروم بشم

May 5, 2006

نتيجه پرونده كبري رحمانپور

اواخر بهمن ماه در مورد پرونده كبري رحمانپور- عروس محكوم به اعدام نوشته بودم كه شايد بدتون نياد نتيجه دادگاهش رو بدونين

عبدالصمد خرمشاهي وكيل پرونده كه امروز براي بررسي پرونده موكلش به بخش اجراي احكام دادسراي جنايي رفته بود در اين باره مي گويد:پرونده كبری دو سال در شوراي حل اختلاف ماند و در نهايت به دليل رضايت ندادن خانواده مقتول، زحمتهاي شورا هم بي نتيجه ماند. ما همه راه هاي قانوني را طي كرديم. مردم هم نسبت به اين پرونده خيلي حساس شدند و بسياري از آنها خواستار كمك و بخشش اولياء دم هستند. ما مي دانيم كه تصميم در اين باره،‌حق قانوني اولياء دم است، ‌ولي اين دختر كه يك قاتل حرفه اي نيست و الان پنج سال است كه در زندان بسر ميبرد. وي با بيان اين كه اي كاش در چنين دادگاه هايي هيات منصفه وجود داشت و نظر مي داد،‌افزود : در اين شرايط كه همه حرفها زده شده، نميدانم آيا به آخر خط رسيده ايم يا نه!‌به هر حال بعد از اين تنها اختيارات آقاي شاهرودي است كه مي تواند جلوي اعدام كبری را بگيرد

May 3, 2006

خاله ماني

امروز تولد مانداناست. وقتی بچه بودم حتی تا چهارده- پونزده سالگیم همیشه از خودم سئوال میکردم که ماندانا از این که یه روز نحس به دنیا اومده ناراحت نیست؟! (سیزدهم ماه) ولی روم نمیشد ازش بپرسم! بعد هم که روم شد ازش بپرسم دیگه برام مهم نبود. تا سالیان سال تولد مانی خیلی برام خاطره داشت. یادمه که یکی از تولداش یه آقایی از فامیلای شوهر دخترخاله ام با خانواده اش اومده بود که جورابش (آقاهه) قرمز بود (یادته مانی؟ محسن شوهر سهیلا رو میگم!) و من و خواهرم تمام طول شب بهش خندیدیم! یه بار دیگه عموی نسیم با یکی از دوست دختراش اومده بود که دو تا مشخه از دختره رو خوب یادمه- همش پز انگشتر برلیان یک قیراطی ای که مامانش براش خریده بود رو می داد و همیشه (به گفته دخترخاله هام) لباس هایی با راه راه های افقی می پوشید و اون شب هم لباسش يه پيراهن مشكي بود كه بالاتنه اش راه هاي افقي زرد- سفيد و قرمز داشت (فکر کنم اسمش هم مرجان بود!) وقتی دانشجو بودم و مانی دیگه تولد نمی گرفت و دوستاش خودشون همین جوری برای تولدش بهش سر می زدن یادمه یه بار با دوستم فرزانه رفتیم شب پیشش موندیم. من که سر ساعت ۱۰ شب طبق معمول گرفتم خوابیدم و اونها (فرزانه و دوستای ماندانا با خود مانی) تا سه و چهار صبح حرف می زدن. نمی دونم چرا اما تمام دوستای ماندانا که تو تولداش می دیدمشون جلو چشام رژه می رن: شراره- گلنار- زری - رویا خوشگله با شوهرش ( که اون موقع لقب نامزدای جاودان رو داشتن!)- رویا درسخونه- فریده و فروغ و فرزانه- این اواخر گیلدا (مرگ گیلدا یکی از شوک های زندگی ام بود. همین یکی- دو سال پیش) و... دیگه تقریباْ قرن هاست که نه تنها مانی جشن تولد نمی گیره بلکه جز شراره هیچ کدوم از دوستاش هم بهش سر نمی زنن. هر کس یه جور و یه جا درگیره

خاله مانی تولدت مبارک. می خواستم شاد بنویسم اما انگار نحسی روز سیزدهم ماه منم گرفت

May 2, 2006

خودتون واسه اين مطلب اسم پيدا كنيد

قبل از شروع: امروز تولد باباست. لطفا همه کادوهاتون رو به دختر بزرگش که من باشم بدهید. پول نقد با کمال میل پذیرفته می شود!!! خودم با پولاتون براش کادو می خرم! نگران نباشین

بچه ها موجودات خنده داري هستن! چند هفته پيش كه گفتم با دوستهاي دوران دبستانم رفته بودم مهموني، تارا (دختر شروين) كه دو سال و نيمشه رو نشوندم رو پام و عكسش توي كيف پول و موبايلم رو بهش نشون دادم و گفتم: تارا، اين كيه؟ گفت: تارا. گفتم: چرا ميگي تارا؟ بگو من. گفت: نه تاراست! يادمه خداد سال پيش هم نگين، يكي از دختر عموهام (من 4 تا دختر عمو دارم. ندا که تو وبلاگ نظراتشو دیدین از همه شون بزرگتره- البته نه از من و خواهرم- و بعد دو تا خواهر دوقلوش هستن- نگین و نهال- که هنوز جوجه هستن- زیر بیست سال!ـ و آخری هم پانیذ که موشانه است و هنوز دبستان میره) كه بچگيهاش خيلي شبيه به بچگي هاي من بود، عكس بچگي ام رو ديد. ازش پرسيدم: نگين اين كيه؟ گفت: ‌نگين! اينكه منو با خودش اشتباه كرد عجيب نبود (آدم بزرگاش هم تو شباهت ما دو تا مونده بودن- تا جایی که خیلی از آشناها هنوزم که می خوان حال این دوتا دختر عموم رو از من بپرسن میگن دوقلوها چطورن؟ اون که شبیه تو بود چکار می کنه؟!! شباهت ما دو تا فقط ظاهری نبود- بچه مثل من بی صبر و طاقته. دیروز بهش گفتم که فردا قراره در موردت مطلب بنویسم تا شب پنجاه تا اس ام اس زد که بگو مطلبت چیه!!! ) اما مسئله اينه كه بچه ها انگار كلمه من رو بلد نيستن! از يك طرف بايد گفت خوبه آدم منيّت نداشته باشه، اما از طرف ديگه برمي گرده به اون بحث هميشگي من كه ميگم: دوست داشتن خود آغاز يك رابطه عشقي براي تمام عمرست. يعني اگر من برات وجود نداشته باشه (وارد عرفان نشيم لطفاً! از نظر مادي ميگم) مسخره ست كه بخواد ديگري برات معني پيدا كنه
من يه دوست دارم (از خواننده هاي همين وبلاگه، براي همين اسمش رو نميگم) كه تو زندگيش چيزي به نام من براش وجود نداره! تمام آدماي دنيا براش نسبت به خودش در اولويت هستن! فايده اي هم نداره بهش بگي: دخترجان خودت هم آدمي. چون فكر نكنم باور كنه! (ولي ظاهراً واقعاً آدمه، هم دست و پا داره و هم چشم و گوش!)‌ ديگه گند خوب بودن رو درآورده (جرات داري اعتراض كن تا اسمت رو بگم و همه بهت بخندن!!!) خودش پالتو نداره بپوشه يه آدم پولدار بهش ميگه اين كه تنته چه خوشگله ميگه: مال تو! دارم جدي ميگم. اينا رو ميگم كه بخونه تا شايد به خودش بياد. نه اينكه بخواد اداي آدماي بخشنده رو در بياره. نه، مسئله اينه كه اصلاً وجود خودش براش مهم نيست و اين خيلي بده. مثل تراكتور كار مي كنه اما در نهايت اگر هم چيزي گيرش بياد (از نظر مالي) ميده به اين و اون، حتي اگه محتاج نباشن. همش هم ميگه: خدا بزرگه. آي اين حرف منو حرص مي ده. من كاري به اعتقادات آدما ندارم و نمي گم هم خدا كوچيكه اما آدم بايد يه ذره، فقط يه ذره، به فكر خودشم باشم. جامعه درنده خوتر از اونيه كه ظاهرش نشون ميده، اگه خودت به فكر خودت نباشي، هيچ كس به فكرت نخواهد بود. (فكر كنم اين جمله مال رومن رولان باشه. يادم نيست! فرق اين دوست من با بچه ها اينه كه بچه ها توي دنياشون همه (هم سن هاشون) همين طورن و آدم بزرگا هم باهاشون همون رفتار رو دارن. اما اين دوستم توي دنياي واقعي ما آدم بزرگاست كه مسلماً اينطوري نيستن و از اين گونه بودن هم سوء استفاده مي كنن. لطفا بزرگ شو كوچولو! اينجا دنياي واقعي ما آدم بزرگاست

May 1, 2006

اين مطلب عنواني ندارد

هليا، بدان كه من به سوي تو باز نخواهم گشت. تو بيدار مي نشيني تا انتظار، پشيماني بيافريند. شبهاي اندوهبار تو از من و تصوير پروانه ها خالي است. هليا من هرگز به منزلگه دوست داشتن به گدايي نخواهم رفت. نه هليا، تحمل تنهايي از گدايي دوست داشتن آسانتر است
هر آشنايي تازه، اندوهي تازه است... مگذاريد كه نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناك يك خداحافظي است. ما در روزگاري هستيم هليا، كه بسياري چيزها را مي توان ديد و باور نكرد و بسياري چيزها را نديده باور كرد. بخواب هليا دير است و دود ديدگانت را آزار ميدهد. ديگر نگاه هيچ كس بخار پنجره ات را پاك نخواهد كرد

نادر ابراهيمي: بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم