Jan 4, 2006

چهل روز گذشت

فقط يك بار ديده بودمش. هرگز استادم نبود. مستقيما استادم نبود
پدر گرافيك ايران كه نمي اومد در دانشگاه آزاد درس بده، اونم به دومين سري ورودي هاي رشته گرافيك تو اون دانشگاه! ژوژمان آخر ترم بود و ترم، ترم آخر بود. خرداد هزار و سيصد و هفتاد. رشته:ارتباط تصويري. هشت واحد ارتباط تصويري جامع با استاد امرا... فرهادي. دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران مركز
به نسبت دانشجوي دانشگاه آزاد بودنمون استاد خوب كم نداشتيم. استاداي قدر و بزرگ. قباد شيوا، اسدالهي، بيژن جناب، امرا... فرهادي، ايرج زرگامي، فهميه سوادكوهي، فهيمه پهلوان، شهرام گلپریان و... خيلي ها هم كه استادمون نبودن از طريق بقيه اساتيد سر ژوژمان هامون مي اومدن:كامران كاتوزيان – مسعود سپهر – ابراهيم حقيقي كه داور دفاعيه تز خودم هم بود. اما غول گرافيك ايران تا به حال نيومده بود

از بچه هاي دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران شنيده بودم كه جدي و بداخلاقه و شوخي هم نداره. مي گفتن كار كه بد باشه جلوي خودت بي تعارف پاره مي كنه، مي گفتن... صبح روز ژوژمان استادمون خبر داد كه “استاد” دعوتشو قبول كرده و براي ديدن كارا مياد. بقيه رو نمي دونم. اما من ترسيده بودم. بد جور

نمي ترسيدم كارم رو پاره كنه چون اين كارو با دانشجوهاي خودش مي كرد
اما ديدن يك غول، يك ابر مرد!!! ترسيده بودم

سال ها گذشت، بيش از چهارده سال از آن روز گذشت. صبح بي حوصله اومدم سر كار. مثل هميشه با نق زدن كه چرا بايد كار كنم! روي ميز روزنامه بود و صفحه اول خداحافظي پدر گرافيك ايران!
به اولين كسي كه فكر كردم استادم بود. امرا... فرهادي كه مريد اون پيرگرافيك ايران (مرتضی ممیز) بود و بعد به اون روز و بعد به .... جايش خالي