Nov 4, 2007

تنهايي

هميشه به دنبال تنهايي بودم. هميشه به دنبال اين بودم كه تنها و تنهاتر باشم. حتي دليل اصلي خوشحاليم از رفتن به آمريكا اين بود كه از ايني كه هستم تنهاتر ميشم. بعداز هر عمل جراحي با خانواده ام جنگ ميكردم كه زود برگردم خونه خودم و تنها باشم. الان نميتونم به خاطر بيارم كه در تنهايي ام چه ميكردم اما هرگز حوصله ام سر نميرفت و حتي وقتي تلفن زنگ مي زد ته دلم دادم مي رفت هوا كه چرا خلوتم رو بهم مي زنن.
شايد دليلش اين چند ماه بيكاري باشه يا چيز ديگه اي كه نميدونم چيه اما الان خيلي افسوس زماني رو ميخورم كه مامانم زنده بود و همه با هم توي يك خونه زندگي مي كرديم. از تنهايي فراري شدم. آرزو دارم ميشد برم با پدرم اينا و يا با خواهرم زندگي كنم. جالب هم اينجاست كه عامل اصلي تنها زندگي كردن همه من بودم. اين من بودم كه براي تنها زندگي كردن جنگيدم و اونا رو هم مجبور كردم نظرم رو قبول كنن. حالا بعد از ده سال سخت پشيمونم اما راه برگشت ندارم. بايد با تنهايي كه ديگه دوستش ندارم كنار بيام. يكي از دلايلي كه تا ده شب سر كار مي مونم هم همينه كه زياد توي خونه نباشم. از وقتي عالي قاپو رو ساختم و مرتبش كردم تمايلم بهش كمتر شده. سابقا بيشتر دوستش داشتم.

0 comments: