Oct 6, 2009

از اين ور - از اون ور

فعلا سرمان شلوغ است نافرم! پريروز شام مهمون بودم- ديشب شام مهمون داشتم. پنج شنبه نهار با دوستام بيرون ميروم و شام هم مهمون دارم - جمعه نهار مهمونم (اونم دو جا!) هفته ديگه هم پنج شنبه اش نامزدي (نامزدي رئيس ) دعوتم و اول آبان عروسي. مهم شده ايم خفن!!!!!!!!!!!

لازمه غر بزنم بگه هوا داره سرد ميشه؟ شبها رو اصلا نميتونم تحمل كنم. صبح ها زورم مياد از رختخواب گرم بيام بيرون از بس كه هوا سرده.

چند وقته ماندانا رو نديدم. دلم واست تنگ شده خاله ماني.
خواهرم معلوم نيست كي بياد تهران. دلم واسه اون كه ديگه شده (به قول بچه لك لك) اندازه سوراخ جوراب مورچه! فكر كن آدم از مال دنيا فقط يك خواهر داشته باشه اونم از ارديبهشت تا حالا ايران نيومده باشه.

يكي از دوستام رو بعد از مدتها ديدم. يعني تو اين مدتي كه من ازش بيخبر بودم مصيبت عالم و آدم ريخته سرش. اين طفلك از بچگي هر مشكلي بگين داشته: ده سالش بود كه باباش سر مامانش هووآورد و اون تا وقتي پدرش زنده بوده با مادر و خواهر و برادرش با زن بابا و ناخواهري و پدر توي يك خونه زندگي كرده- بعد اموال باباش مصادره شد- باباش فوت كرد- شوهرش بهش خيانت كرد- طلاق گرفت - برادر 38 ساله اش سكته كرد مرد- دوست پسري كه 5 سال باهاش دوست بود معلوم شد زن و دو تا بچه داره...
يعني ديگه چيزي مونده سرش بياد؟

0 comments: