Feb 17, 2006

اين مطلب هيچ عنواني ندارد

خسته ام، خسته ام و كلافه. دلم گرفته. مدتيه كه دلم گرفته. تنهام و اين تنهايي رو هم دوست دارم و هم داغونم مي كنه. نمي دونم بايد چكار كنم، نمي دونم چه كاري درسته و چه كاري غلط، مي ترسم هركاري بكنم وضعيت و شرايطم از اين كه هست بدتر بشه. حتي نمي تونم بگم سر دو راهي هستم، چون جلوم رو مه گرفته، همه چي تاريكه تاريكه، راهي (اگر هم هست) نمي بينم كه بخواهم انتخابش كنم
شده به بن بست برسين؟ يك كوچه بن بست كه ديوارهاش مثل ديوار چين مي مونن و با هر قدمي كه رو به جلو برداشتين (و به انتهاي كوچه نزديك تر شدين) پشت سرتون (كه شما رو به اول كوچه برمي گردونه) يه چاله بزرگ و عمیق حفر شده باشه؟ شده حس كنيد نه راه پس داريد و نه را پيش؟ بچه که بودم خونمون توی یک کوچه بن بست بود. اون موقع ها بن بست برام به معنی آرامش بود. به معنی امنیت. چون می تونستم بدون ترس از ماشین و... توی کوچه برم. اما الان برام یه نوع گردابه که دائم توش بیشتر و بیشتر فرو میرم و هیچ امیدی هم نیست... همه چيز برام كابوس شده. يك سري كابوس كه نمي دونم چه جوري از دستشون خلاص بشم

حس زميني رو دارم كه مدت هاست باير بوده و الان هم به اين باير بودن خودش عادت كرده و طاقت تغيير رو نداره و هم دلش مي خواهد درست و حسابي زير و رو بشه و همه چيز براش عوض بشه. مي فهمين چي مي گم؟! اگه بگين نه تعجب نمي كنم، چون خودم هم نمي فهمم!

آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور، واي باران باران،‌ پر مرغان نگاهم را شست