Mar 19, 2006

بيست و هفتم اسفند ماه

من از او خاطره دارم
من از او خاطره دارم
خاطراتي خوب زيبا
مثل زيبايي رويا
من از او خبر ندارم
اينو من باور ندارم
باور تنهايي موندن
باور تنهايي خوندن
باور بازي رو باختن
يا قمار عشقو بردن
توي اين ديار غربت
تنها موندن تنها خوندن
عاشقم عاشقم از روز ازل
عاشقم پابند عشقش تا ابد
اگر ابر كه بارون مي زنه
مي زنه به موج دريا مي زنه
مي زنه به دشت و صحرا مي زنه
دلم كه داره فرياد مي زنه

امروز روز تولده مامانمه. مامانم روز شنبه ۱۴ مهر ماه سال ۱۳۷۵ ساعت شش بعد از ظهر تو بيمارستان مهراد از بیماری سرطان... مسخره است! چي بگم؟ بگم درگذشت؟ بگم فوت کرد؟ بگم مرد؟
يادمه اون روز بد جور به دلم افتاده بود كه روز آخره. اولين كسي هم بودم كه فهميدم. وارد آي سي يو شدم و ديدم نيست. پرسيدم: مامانم؟ پرستار گفت: مامانتون متاسفانه... گفتم: ميتونم يه بار ديگه ببينمش؟ گفت: نه تو سردخونه ست. و به همين راحتي يه آدم زنده که تا چند دقیقه قبلش نفس میکشید- یک آدمی که مادر بود- همسر بود- خواهر بود تبديل شد به جسد به جنازه

ده سال پیش برای تولدش (کی باور می کرد آخرین تولدش باشه؟) یک کیف چرم ایتالیایی خریدیم. گفت: ای بابا. این کیف بیشتر از من عمر میکنه! خودشم می دونست که سرطان داره اما مطمئنم با وجود اینکه این حرف رو زد حتی خودشم باورش نمی شد که اون کیف واقعاْ بیشتر از خودش عمر بکنه. زندگی چه بازی هایی داره
اون موقع من تازه خون ریزی روده ام شروع شده بود ولی فکرشم نمیکردم که این بیماری تا آخر عمر باهام بمونه و منجر به ۵ تا عمل (حداقل ۵ تا- اونم تا این لحظه) بشه- مادرم از بین ما بره- من اینجوری زندگی کنم و خواهرم اون جوری... اصلاْ به مخیله ام هم خطور نمی کرد. اگه زنده بود حتماْ برای تولدش نون خامه ای می خریدم. خیلی دوست داشت و گل- یک عالمه رز قرمز

باور تنهايي موندن باور تنهايي خوندن

راسته که آدم تا وقتی زنده است به مادر احتیاج داره. من اگه مثل دوستام ازدواج کرده بودم الان بچه بزرگ و مدرسه رو داشتم! اما... مامان تولدت مبارک. چه زندگی بعد از مرگ و جاودانگی روح راست باشه و چه نباشه. چه صدامو بشنوی یا نشنوی. فرقی نداره. من حست می کنم. باهات حرف می زنم و بهت تبریک می گم