فرض كن آدم سوار اتوبوسه و هوا گرمه و خيابون پر از دست انداز و اتوبوس شلوغ و پر سر و صداست و هيچ آرزوئي توي دنيا نداري جز اين كه پياده بشي و تنها دليل براي پياده نشدنت اينه كه هنوز پنجاه تا ايستگاه تا مقصدت مونده. خوب من اگه بخوام مي تونم همين الان پياده بشم، چون اگه من پنجاه سال ديگه هم سوار شده باشم و بعد پياده شم، همين جايي كه الان هست پياده ميشم. پس هر وقت چنين احساسي كردم مي تونم پياده بشم. هر جايي كه طاقتم طاق بشه، اون جا ايستگاه منه و حالا طاقتم طاق شده. من نمي تونم زندگيم رو كاريش بكنم؛ نه مي تونم تغييرش بدم، نه مي تونم بهترش كنم و نه مي تونم به خودم بقبولونم كه ازش خوشم مياد. نه مي تونم بيشتر دوستش داشته باشم و نه مي تونم درستش كنم. اما حداقل مي تونم متوقفش كنم. خاموشش كنم. مثل راديويي كه ديگه برنامه ي به درد بخوري براي شنيدن نداره. اين تنها چيزيه كه واقعا متعلق به منه و خود من بايد تصميم بگيرم كه چي به سرش بياد
لابد زده به سرم! نميدونم چرا فقط كتاب "شب به خير مادر" اثر "مارشا نورمن" (نويسنده اي كه فقط ازش همين يك نمايشنامه رو خوندم) به ذهنم رسيد. داستان زن ميان سالي كه با مادر پيرش زندگي مي كنه و قصد خودكشي داره و بعد از اداي جملات بالا در آخر نمايشنامه خودش رو ميكشه. زني كه معتقده سوار يك قطاره، قطاري كه سوار و پياده شدن به اون اجباري ست و هيچ كس در مورد ايستگاهي كه سوار ميشه حق انتخاب نداره، اما ميشه انتخاب كرد بلكه زودتر از ايستگاه خودت پياده بشي تا كمتر توي قطار تحت فشار باشي. نمي دونم چرا اين كتاب به ذهنم رسيد، اما رسيد! چيزي هم جز همين ها كه نوشتم ندارم تا اضافه كنم