امروز تولد مانداناست. وقتی بچه بودم حتی تا چهارده- پونزده سالگیم همیشه از خودم سئوال میکردم که ماندانا از این که یه روز نحس به دنیا اومده ناراحت نیست؟! (سیزدهم ماه) ولی روم نمیشد ازش بپرسم! بعد هم که روم شد ازش بپرسم دیگه برام مهم نبود. تا سالیان سال تولد مانی خیلی برام خاطره داشت. یادمه که یکی از تولداش یه آقایی از فامیلای شوهر دخترخاله ام با خانواده اش اومده بود که جورابش (آقاهه) قرمز بود (یادته مانی؟ محسن شوهر سهیلا رو میگم!) و من و خواهرم تمام طول شب بهش خندیدیم! یه بار دیگه عموی نسیم با یکی از دوست دختراش اومده بود که دو تا مشخه از دختره رو خوب یادمه- همش پز انگشتر برلیان یک قیراطی ای که مامانش براش خریده بود رو می داد و همیشه (به گفته دخترخاله هام) لباس هایی با راه راه های افقی می پوشید و اون شب هم لباسش يه پيراهن مشكي بود كه بالاتنه اش راه هاي افقي زرد- سفيد و قرمز داشت (فکر کنم اسمش هم مرجان بود!) وقتی دانشجو بودم و مانی دیگه تولد نمی گرفت و دوستاش خودشون همین جوری برای تولدش بهش سر می زدن یادمه یه بار با دوستم فرزانه رفتیم شب پیشش موندیم. من که سر ساعت ۱۰ شب طبق معمول گرفتم خوابیدم و اونها (فرزانه و دوستای ماندانا با خود مانی) تا سه و چهار صبح حرف می زدن. نمی دونم چرا اما تمام دوستای ماندانا که تو تولداش می دیدمشون جلو چشام رژه می رن: شراره- گلنار- زری - رویا خوشگله با شوهرش ( که اون موقع لقب نامزدای جاودان رو داشتن!)- رویا درسخونه- فریده و فروغ و فرزانه- این اواخر گیلدا (مرگ گیلدا یکی از شوک های زندگی ام بود. همین یکی- دو سال پیش) و... دیگه تقریباْ قرن هاست که نه تنها مانی جشن تولد نمی گیره بلکه جز شراره هیچ کدوم از دوستاش هم بهش سر نمی زنن. هر کس یه جور و یه جا درگیره
خاله مانی تولدت مبارک. می خواستم شاد بنویسم اما انگار نحسی روز سیزدهم ماه منم گرفت