May 15, 2006

بچه كه بچه بود

نمي دونم چند نفرتون فيلم زير آسمان برلين اثر «ويم وندرس» رو ديدين يا كتابش رو كه «صفي الدين يزدانيان» ترجمه كرده خوندين. اما توي اين فيلم (بخش اولش) يه شعر فكر مي كنم از «راينر ماريا ريكله» هست كه خيلي قشنگه

بچه كه بچه بود با دستاي آويزون راه مي رفت
دلش مي خواست كه جوي آب يه رودخونه باشه
رودخونه يه نهر و اين گنداب يه دريا
بچه كه بچه بود نمي دونست كه بچه ست
براش همه چيز روح داشت و همه ي روح ها يكي بودن
بچه كه بچه بود نه درباره ي چيزي عقيده اي داشت و نه عادتي
بيشتر چارزانو مي نشست، بي قرار بود
يه فرق گرد ميون موهاش داشت
و هيچ وقت جلو دوربين عكاسي قيافه نمي گرفت
بچه كه بچه بود وقت پرسيدن چيزايي بود مثل اين كه
من چرا من هستم؟ چرا تو نيستم؟
چرا من اينجا هستم و نه اونجا؟
زمان از كي شروع شد؟ آخر فضا كجاست؟
زندگي زير اين خورشيد فقط يه رويا نيست؟
هرچي كه مي بينم و مي شنوم و بو مي كنم
نكنه فقط ظاهر دنيايي پشت اين دنيا باشه؟
راستي، بدي وجود داره؟! آدماي بد هم پيدا مي شن؟
چطوري من كه من هستم، قبل از اين كه باشم، نبودم؟
چي مي شه اگه يه بار هم كه شده، من كه من هستم
ديگه اين كسي كه هستم نباشم؟
همه ي آدما به نظرش خوب بودن
اما حالا خوب بودن فقط يه اتفاقه
بچه كه بچه بود با چه شور و شوقي بازي مي كرد
اما امروز فقط حوصله ي چيزايي رو داره كه به كارش مربوط باشن
بچه كه بچه بود براي خودش، خيلي روشن بهشت رو مجسم مي كرد
اما امروز دست بالا هم كه بگيري به هچي نمي تونه فكر كنه
و از اين قضيه به خودش مي لرزه

فيلم حقيقتاً زيبا و با معناست. چيز بيشتر راجع بهش نمي گم تا خودتون ببينيدش (البته جديد نيست، فكر كنم 15-10 سال پيش ساخته شده) ولي چون بعيد مي دونم كتابش توي بازار باشه فقط يك جمله از پتر هانتكه كه در انتهاي كتاب اومده رو براتون مي نويسم‌

به هر آنچه كه در مقابل خود مي بيني چنان بينديش كه انگار نجاتت در همين است