دیشب درمورد کتاب زیر آسمان برلین ترجمه «صفی الدین یزدانیان» نوشتم. وقتی مامان زنده بود خونه ما در همسایگی خونه اونها بود و منم این منتقد سینما رو از بچگی می شناختم. صفی ازدواج کرد و از خونه شون رفت- مامانش هم از اون محل رفت- مامان من هم رفت و ما هم از اون محل رفتیم. دیگه هیچ خبری (مستقیم) ازش نداشتم. دیشب هم اتفاقی ازش نوشتم - از خودش كه نه- از كتابش. اون زمانها بهش مي گفتيم نماينده سيار ويم وندرس در ايران! ياد ژاله به خير- امروز داشتم از خونه پریسا میومدم خونه که دیدم (توی کوچه) دم خونه همسایه مون دو تا آقا و یه خانم منتظرن تا در براشون باز شه. اتفاقی چشمم به یکی از آقاها افتاد. صفی بود!!! با ليلا حاتمي و علي مصفا! جالبه كه من صفي رو كه نزديك به دوازده- سيزده سال بوده نديده بودم سريع شناختم ولي اون دو تا رو طول كشيد تا بشناسم!!! چه دنياي كوچولويي!!! صفي كه اصلا باورش نمي شد من باشم و مي گفت اگه اون بود عمراً منو نمي شناخت. نمي دونم اين تعريف محسوب ميشه يا بعد از اين همه سال بايد بپذيرم كه پير شدم و كسي منو راحت نمي شناسه؟