قبلا گفته بودم كه من 4 تا دختر عمو دارم. ندا تقريباً ده سالش بود كه خواهرهاي دوقلوش (از اونهایی كه اصلاً شبيه هم نيستن) به دنيا اومدن. از قبل از طریق سونوگرافي مي دونستيم كه دوقلو هستن و همه از اين بابت عزا گرفته بودیم كه زن عموي بيچاره ام چه طوري مي خواد اين دو تا را با هم بزرگ كنه. روزي كه زايمان كرد مامانم تو بيمارستان بود. پرستار داد زد كه: همراه خانم ...... كيه؟ مامانم رفت جلو كه: منم چي شده؟ پرستاره هم گفت: سزاريني هستن دختر. مامانم هم اشتباهاً شنيد سه قلو هستن دختر و دادش رفت هوا كه: واي بميرم! ناهيد بيچاره چه جوري باید بزرگشون كنه؟ (اگه كسي تا حالا تو فاميلاش دوقلو نداشته و آرزوشو داره بدونه كه وحشتناكه! دو تايي با هم مي زنن زير گريه- گرسنه شون ميشه- دل درد می گیرن و... ) پرستاره فكر مي كنه مامانم از اينكه دخترن ناراحته! و مي گه: اي خانم ديگه الان دختر و پسر فرقي ندارن!!! بزرگترين شانس ناهید جون اين بود كه در اون زمان عموم اينها طبقه بالاي خونه مادربزرگم زندگي مي كردن و شانس دوم اينكه مامان بزرگم با هيچ كدوم از عروساش حالت مادرشوهري نداشت چه برسه به اين زن عموم كه خواهرزاده اش هم بود. براي همين از همون اول يكي از دو قلوها - نگين كه شبيه منه ارسال شد پائين كه ازش نگهداري بشه - مي بيني نگين؟ هيشكي ما دو تا رو دوست نداره
وقتي مامانم مي مرد (ببخشید می دونم می مرد کلمه قشنگی نیست اما مسخره است وسط چنین پستی بگم وقتی مادرم فوت می کرد!) نگين و نهال 8-9 ساله بودن. من درست از همون زمان مخم هنگ كرد! اصلاً نگين و نهال رو در فاصله سني بين 8-9 سالگي تا 16-17 سالگي يادم نمياد!!! براي همين وقتي دوباره مغزم ري استارت شد شاخ درآوردم ديدم كه (پارسال) اين دوتا دانشگاه قبول شدن (نگين معماري قبول شد. نهال مترجمی زبان شهرستان قبول شد كه نمي ره و دوباره امسال كنكور مي ده) تصورش هم واسم مسخره بود كه اين دوتا اينقدر بزرگ شده باشن (دقیقاْ مثل تصور بزرگ شدن نسیم که در مورد اونم دچار هنگ ناشی از فوت مامانم شده بودم) در مورد خواهر بزرگشون (ندا) اين حس رو ندارم چون زمان مرگ مامان 17-18 ساله بود و از سن رشدش گذشته بود. ياد مطلب آرمیتا افتادم كه در مورد سالگرد يكسالگي وبلاگش نوشته بود: زمان زود ميگذرد اما خيلي هم دير ميگذرد. يعني در عين تند و طوفاني بودنش، خيلي هم ملايم و كند و آهسته است. وقتي ميگويي يكساااال، يعني يك مدت طولاني، يعني اووووووه...بعد كه به پشت سرت نگاه ميكني، متوجه ميشوي كه مثل برق و باد گذشته، بيشتر كه دقت ميكني ميبيني آنقدرها هم كه فكر ميكني سريع نگذشته، كلي پست و بلندي داشته، كلي تجربههاي تلخ و شيرين را از سر گذراندهاي
به دلايلي در انتظار گذشت سريع تر يك سال آينده هستم. اين همه آسمون – ريسمون سر هم كردم كه به خودم بگم به همون سرعت بزرگ شدن اين دو تا اين يك سال هم مي گذره. اما خدائیش وقتی فکرشو میکنم میبینم که اوووووووووف. يك سال
وقتي مامانم مي مرد (ببخشید می دونم می مرد کلمه قشنگی نیست اما مسخره است وسط چنین پستی بگم وقتی مادرم فوت می کرد!) نگين و نهال 8-9 ساله بودن. من درست از همون زمان مخم هنگ كرد! اصلاً نگين و نهال رو در فاصله سني بين 8-9 سالگي تا 16-17 سالگي يادم نمياد!!! براي همين وقتي دوباره مغزم ري استارت شد شاخ درآوردم ديدم كه (پارسال) اين دوتا دانشگاه قبول شدن (نگين معماري قبول شد. نهال مترجمی زبان شهرستان قبول شد كه نمي ره و دوباره امسال كنكور مي ده) تصورش هم واسم مسخره بود كه اين دوتا اينقدر بزرگ شده باشن (دقیقاْ مثل تصور بزرگ شدن نسیم که در مورد اونم دچار هنگ ناشی از فوت مامانم شده بودم) در مورد خواهر بزرگشون (ندا) اين حس رو ندارم چون زمان مرگ مامان 17-18 ساله بود و از سن رشدش گذشته بود. ياد مطلب آرمیتا افتادم كه در مورد سالگرد يكسالگي وبلاگش نوشته بود: زمان زود ميگذرد اما خيلي هم دير ميگذرد. يعني در عين تند و طوفاني بودنش، خيلي هم ملايم و كند و آهسته است. وقتي ميگويي يكساااال، يعني يك مدت طولاني، يعني اووووووه...بعد كه به پشت سرت نگاه ميكني، متوجه ميشوي كه مثل برق و باد گذشته، بيشتر كه دقت ميكني ميبيني آنقدرها هم كه فكر ميكني سريع نگذشته، كلي پست و بلندي داشته، كلي تجربههاي تلخ و شيرين را از سر گذراندهاي
به دلايلي در انتظار گذشت سريع تر يك سال آينده هستم. اين همه آسمون – ريسمون سر هم كردم كه به خودم بگم به همون سرعت بزرگ شدن اين دو تا اين يك سال هم مي گذره. اما خدائیش وقتی فکرشو میکنم میبینم که اوووووووووف. يك سال