سال ۱۳۷۰ برای پروژه لیسانس ام که «بررسی طرح و نقش در گلیم های قشقایی استان فارس» بود با یکی از دوستام مدتی رو در شیراز گذروندیم. روزهای خیلی خوبی داشتیم- پر از خاطره. استاد راهنمامون خودش قشقایی بود و ما رو به اکثر بافنده های قدیمی- خان های کلکسیونر گلیم و... معرفی کرده بود. عشق به گلیم و گبه از همون زمان در من شروع شد. بگذریم که عظمت تخت جمشید هم طوری منو گرفت که انگار نه انگار دو سال قبلش هم دیده بودمش. فکر کنم تا آخر عمرم هر بار تخت جمشید رو ببینم حس کنم که چقدر در برابر اون بنا حقیرم و در عین حال چقدر انسان (که عامل ساخت اون همه شکوه بوده) می تونه قوی باشه. روزی که رفتیم حافظیه روز عجیبی بود. دم غروب بود و ۸-۹ تا درویش (با قبا و لباده و موی بلند و کلاه و...) از شهرهای مختلف اومده بودن اونجا. رفته بودن داخل مقبره و دف می زدن و حافظ می خوندن. قبلاْ هم سماع دراویش رو دیده بودم- حافظیه رو هم دیده بودم- حتی اون تابلویی که اونجا بود و روش نوشته بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواه بود
اما ترکیب این سه تا با هم غوغا بود. یخ کردم (اوایل مهر بود) بی اختیار نشستم روی زمین و نمی دونم چه مدت به اونا خیره موندم. تا روزی که زنده هستم این خاطره از ذهنم بیرون نمیره. دلم می خواست از حافظ بپرسم که از کجا می دونست مقبره اش زیارتگه چنین کسانی میشه؟ من همیشه شعر و ادبیات رو دوست داشتم و دارم - همیشه هم از بین شعرای قدیم شاعر مورد علاقه ام اول از همه خیام بوده و هست اما از اون روز به بعد حافظ بعد از خیام برام نفر دوم شد و جای مولانا رو گرفت. شاید اگه روزی بتونم تور قونیه برم خیلی چیزا عوض بشه اما فعلا این خاطره ۲۲ سالگی ام به حدی پر رنگه که حد نداره. به خاطر همین خاطره شیراز رو از همه شهرهای ایران بیشتر دوست دارم. اینو جدی میگم