من و خواهرم از بچگی همیشه به خاطر دختر یکی از دوستای خانوادگیمون تحقیر می شدیم! جدی میگم نخندین. جریان اینه که یه خانواده ای بودن که پدرش دوست و همکار بابا بود و مادرشون دوست و همکار مامان و مامان و بابای ما عامل ازدواج این دوتا بودن. دو تا هم دختر داشتن که بزرگه تقریبا همسن (یا یک سال بزرگتر) از خواهرم بود و کوچیکه از بزرگه ده سالی کوچیکتر بود. اسمه خواهر بزرگه رو تصور کنین که مرجان بوده. مرجان برخلاف من و خواهرم حرف گوش کن و مودب بود و فقط به بازی های فکری (و نه عروسک بازی و یا باربی و...) علاقه نشون می داد و هر هفته به تنهایی اتاقش رو تمیز می کرد! از اون موجوداتی بود که بهشون الان می گن بچه مثبت و پاستوریزه. من دوازده سال و خواهرم و مرجان نه- ده ساله بودن که زمستون سختی بود (تهرون هنوز گاز نداشت) و خونه ها به سختی گازوئیل و یا نفت پیدا می کردن. یه بار خبردار شدیم که بله بابا و مامان مرجان خواهر کوچیکه رو برده بودن دکتر که مسئول توزیع گازوئیل توی محله شون سرزده اومده که کوپن ها رو بدین. مرجان هم انگار نه انگار ده سالشه کوپن رو داده و پولش رو با ماشین حساب دقیق حساب کرده و پرداخت کرده بعد پرسیده آقا گازوئیل آزاد هم می فروشی؟! بعد که یارو گفته آره مرجان گفته که پس هر چقدر جا داریم بزن! و پول اونم بدون یک ریال اشتباه پرداخت کرده! آقا اگه بدونین چقدر این موضوع گازوئیل خریدن مرجان تو سر من و خواهرم که عرضه این کار رو نداشتیم خورد! از اون به بعد من و خواهرم اسم مرجان رو گذاشتیم (بین خودمون دوتا البته) گازوئیلی! که برای ما تا سالیان سال مترادف پاستوریزه بودن شخصیت یه آدم بود و همیشه هم بچه مثبت ها رو با گازوئیلی بزرگ (که مرجان باشه) می سنجیدیم!!! که البته هیچ وقت هیچ کس نتونست به اندازه مرجان گازوئیلی باشه
مرجان الان ازدواج کرده و دست بر قضا تو همین موسسه ای که من کار می کنم کار می کنه! و چون خدا این دختر رو آفریده که تو سر من زده بشه پستش از من بالاتره پس بازم بابام می گه: ای کاش بچه های من مثل بچه های ... خدابیامرز (بابای مرجان فوت کرده) بودن
مرجان الان ازدواج کرده و دست بر قضا تو همین موسسه ای که من کار می کنم کار می کنه! و چون خدا این دختر رو آفریده که تو سر من زده بشه پستش از من بالاتره پس بازم بابام می گه: ای کاش بچه های من مثل بچه های ... خدابیامرز (بابای مرجان فوت کرده) بودن