Apr 12, 2007

با تشكر از پروانه- با اجازه نارنج


وبلاگ نارنج رو پروانه به من معرفي كرد. خدائيش يه تيكه اش واسه شرايط الان من بينظيره كه با اجازه اش فقط بخشيهاييش رو اينجا ميارم. پيشنهاد ميكنم كاملش رو بخونيد
---
سالی که گذشت سالی بود پر از بالا و پایین شدن. خدا به من گیر داده بود انگولکم می کرد. مثل یک زندان بان بیرون از سلول من ایستاده بود از لای میله ها یک ساندویچ خوشمزه یا یک بستنی قیفی وانیلی یا یک شیرینی خامه ای گنده را می آورد جلو دستم را که دراز می کردم که بهش برسد، دستش را می کشید عقب
و من حیران می ماندم که باز هم چیزی که آنهمه می خواستمش از دستانم لیز خورد و رفت
این ها را نمی گویم آقای خدا که از دست من لجت بگیرد و بدتر کنی و این بار یک پرس چلوکباب را تا دم دهان من بیاوری و بعد بکشی کنار ها؟
این ها را می گویم که بدانی حواسم هست که داری چه کار می کنی از آن بالا همه را ول کرده ای و ادبشان نمی کنی و می گذاری هر کاری خواستند بکنند و بعد هم یک بسته مداد رنگی چهل و هشت رنگه لیرا برایشان جایزه میگیری. آن وری ها را هم نگاه کن
---
از حق نگذریم که سالی که گذشت برایم سلامتی داشت. خدا این یکی را از دستش در رفت وگرنه برایش کاری نداشت که با فشار دادن یک دکمه مقداری ویروس و میکروب وبا و آبله و جذام و طاعون بفرستد دم در خانه ام. خدا را شکر که خدا یادش رفت ما را در این زمینه
---
در سالی که گذشت من گرفتم تمرگیدم توی خانه و سر جای خودم. افتاده حال و آرام و سر به گریبان شدم و خانم شدم و از هارت و پورتم کم شد
و یاد گرفتم که چه دوست داشته باشم یا نداشته باشم، همین هست که هست
این را هم خدا وقتی به من یاد داد که یکی دو بار مجبور شد دگمه ریموت کنترل من را پشت سر هم فشار بدهد همان دگمه ای که رویش نوشته اگزيت. امیدوارم که خدا مجبور نشود که من را به یک دوره بازآموزي در ارتباط با نکات آموزشی در زمینه انواع روش های تمرگیدن و قبول واقعیات بفرستد و امیدوارم که دگمه هاي اگزيت و خاموش دستگاه ریموت کنترل من که دست خدا افتاده از کار بیفتد و خدا من را با یک نفر دیگر اشتباه بگیرد و پایش را از روی دم من بردارد
---
آقای خدا! این ها را نگفتم که با من لج کنی ها؟ این ها را گفتم که توی رودربایستی بمانی و یک فکری به حال سالی که در پیش هست بکنی
---

14 comments:

سبزينه said...

اول اينكه نارنج عزيز لطف كرده بود و كتبا بهم اجازه داده بود كه نوشته اش رو بذارم و من به دليل هوش سرشارم بجاي پابليش ريجكتش كردم! حداقل خوشحالم كه با اجازه اش مطلب رو نوشتم. دوم اينكه از همه بجه هايي كه تو پست قبل كامنت گذاشتن ممنون. اگه جوابي ندادم و نميدم مال اينه كه جوابي ندارم. دروغ چرا حال هيچي رو ندارم. اما نگران نباشيد. آدميزاد نوعي سوسماره! يعني سوسمار نوعي آدمه و پوستم مثل همه تون كلفته. باهاش كنار ميام

Anonymous said...

چه نوشته هاي قشنگي داره اين ترنج ...مرسي الهام جونم و پروانه جونم الهامي ميگذره ميدونم که مي دوني... دائم به فکرتم ...

سبزينه said...

مخملي قربونت برم نارنج مجيد جان! ترنج از كجات اومد؟

نگاهی نو said...

bah bah NARENJ OO TORANGOO man ham ezafeh konam OORANNGE ;)

in khoda bazihash ziyadeh albateh gahi khoda bodensh ra meikhad vaseh baziha bishtar sabet koneh

Anonymous said...

بعد از مدتها تحقیق و تفحص و با در بسته روبرو شدن، دست آخر نارنج خانوم شما، جنسیت خدای ما را مشخص ساخت. از این بابت ازش ممنون و متشکرم.
اما خدایی خوب نوشته. گاهی پیش میاد که آدم فکر میکنه که تنهایی در مقابل کل دنیا و خالقش قرار گرفته و انگار که تمام موجودات با تمام زور دارن به آدم فشار میارن. خدا صبرت بد و صبرش بده نارنج خانوم رو. از این ها گذشته، دختر کجا میخوای بری تو؟! اینجا به این خوبی

Anonymous said...

به اندازه یک دنیا خوشحالم که خوشت آمده .. گاهی اوقات بعد از خواندن نوشته هایش دلم می خواهد التماسش کنم که فقط بنویسد و بنویسد ... من عاشق نارنج خانه وبلاگستان هستم .. خوشحالم که لذت بردی .. جیگر من ...

Anonymous said...

بعد از خوندنش رفتم توی وبلاگش... خیلی دوست داشتنی و روان بود... دلم میخواست اخرش سرم را بکوبم به مغزم.. قاط زدم به خدا... اما تو هم اگر پارتیت کلفته تورا خدا یک سفارشی از ما بکن دیگه... جان تو بدجور داره حالم را میگیره.. همین جور پشت سر هم...
فدای تو...
عکس مسنجرت خوراکیه.
بوس

سبزينه said...

آيدا جان پارتي من زياده؟ پيش كي؟ نارنج؟ نوشتم كه پروانه بهتر ميشناستش. نكنه پيش خدا رو ميگي؟!!! حالت خوبه؟ شوخي ميكني نه؟ من؟ پيش خدا؟ پارتي؟ كم داره سر خودم مياد؟ نه جيگر جفتي در صف حال گرفتنش قرار داريم

Anonymous said...

غر نزن برو خدا رو شكر كن دارفور بدنيا نيومدي!!! ؛آدمهاي خوشبخت بچه هاي نازپروده سرنوشت هستند؛ يادم نمياد اين جمله را كجا خوندم اونوقتي كه خوندم بهش اعتقاد داشتم ولي حالا نه ديگه

سبزينه said...

خاله ماني من به دو تا چيز اعتقاد دارم: يك اينكه زندگي جبره و دوم اينكه هيچ آدمي خوشبخت نيست. هركس در جاي خودش درد و بدبختي داره. شايد ما درد آدماي ديگه رو نبينيم و فكر كنيم از ما خوشبخت ترن يا حتي اونا استاداي خوبي در نقاب به چهره زدن باشن و بدبختيهاشونو نشون ندن اما خوشبخت نيست. خوشبختي يه حسه كاذبه كه گاهي سراغ هر آدم سوپر بدبختي هم مياد. ضمنا دارفور يه حسن بزرگ داره كه تهران نداره: هواش گرم است

Anonymous said...

والا چی بگم الهامی..
حسابی قاطیم به خدا...
ولی فکر کنم پارتی جفتمون گردنش از مو نازک تره... پیش خدا را گفتم..

Anonymous said...

فكر مي كنم باري تعالي از شدت شرم تا مدتها يه حال حسابي بهت بده.

:-)

سبزينه said...

جوجو جون وقتي بعد از 6 سال بيماري و پنج تا جراحي برنده شدم گفتم اين همون حال حسابي است! نگو انگار خدا ميخواهد روشش رو ادامه بده و به جاش يهو منو بكنه وارث بيل گيتس! فقط مسئله اينجاست كه اميدوارم اين اتفاق قبل از مرگم بيفته! وگرنه چه شود

Anonymous said...

Ajab, baba in Kara chiye mikoni?
Ba poolesh boro gardesh, ya be man gharzash bede man beram, Man Hazer boodam az ketab hat negahdari konam,