Oct 17, 2010

زنداني اي به نام فيروزه

انگار اين زنداني، هيچ وقت مثل يک زن زندگي نکرده است. در صورتش اثري از احساس و عاطفه نيست. مثل يک مجسه يخي، سرد و بي رنگ، نمادي از اعتياد و تيره بختي! جاي سالمي روي بازوها، دستها و گردنش ندارد. نمايشي از قدرتمندي آدمهاي ضعيف و بيمار.‏

اسمش فيروزه است. به جرم نگهداري مواد و درگيري با مامور در زندان به سر مي برد. او 2سال دارد ولي موهاي پسرانه و بسيار کوتاهش براي سفيد شدن عجله کرده اند. او حداقل 15سال، مسن تر به نظر مي رسد.
زندگي فيروزه حرف زيبايي براي گفتن ندارد، تيره بختي از يازده سالگي به سراغش آمده بود: من بچه دوم خانواده ام هستم. شش خواهر و دو برادر دارم. هيچ کدام از اعضاي خانواده ام حتي سيگاري هم نيستند. يازده ساله بودم که در راه مدرسه با پسري به نام مهدي آشنا شدم. چند سال از من بزرگتر بود. وقتي حرف ازدواج به ميان آمد، خانواده ام مخالفت کردند و برايمان خط و نشان کشيدند. هم براي من ازدواج خيلي زود بود، هم براي مهدي!
براي وادار کردن خانواده ام، فرار کرديم و آنان مجبور شدند با ازدواج موافقت کنند که هيچ خوشبختي در آن وجود نداشت. خانواده شوهرم خلافکار، معتاد و قاچاقچي بودند. بدون هيچ مراسمي زندگيم را در کنار مهدي و خانواده اش شروع کردم و از همان روزهاي اول، مهدي سيگار به دستم داد و به بهانه رفع سردرد، کپسولهايي را که او يا خانواده اش مي دادند، مي خوردم و وقتي فهميدم به ترياک معتاد شده ام که ديگر خيلي دير شده بود.
به همين راحتي بدون آن که بدانم با خوردن آن کپسولها، در يازده سالگي معتاد به ترياک شده بودم. تيره بختي من از همان يازده سالگي آغاز شد ولي من يک بار به مهدي گفته بودم دوستت دارم و هرگز اين حرفم را پس نمي گرفتم.
مهدي مرا وارونه از سقف آويزان مي کرد و کتري آب جوش را کم کم روي سر و صورت و بدنم مي ريخت يا دست و پاهايم را با زنجير مي بست و با کابل کتکم مي زد، يا از دستانم آويزان مي کرد و گاز پيک نيک را زير پاهايم روشن مي کرد و مي گفت تو حق نداري بالاي حرف من، حرفي بزني! چند بار هم در زمستان که برف زيادي مي باريد، مرا زير برف دفن کرد و فقط صورتم بيرون مي ماند تا نفس بکشم و خودش از داخل اتاق نگاه مي کرد و اگر مي خواستم بيرون بيايم و يا فرار کنم، با کابلي که هميشه براي کتک زدنم استفاده مي کرد، به تن يخ زده ام ضربه مي زد. هم بدبخت آن عهد و پيمان اوليه ام بودم و هم بدبخت آن ترياکي که معتاد شده و در صورت جدايي از مهدي بايد آن را هم کنار مي گذاشتم، چون خانواده ام حاضر به تحمل يک دختر معتاد در خانه نبودند و وقتي مهدي و خانواده خلافکارش را هم بعد از فرارم ديدند، طردم کردند.
خانواده ات از اين آزارها خبر داشتند؟
آنان مرا طرد کرده بودند ولي وقتي دلشان مي خواست مرا ببينند، مادرشوهرم و يا ديگران اجازه داخل شدن به خانه را نمي دادند و مي گفتند فيروزه عروس اين خانواده است، مهمان نمي خواهد، خودش بعدا به ديدنتان مي آيد ولي دروغ مي گفتند سالي دو يا سه بار بيشتر نمي توانستم به خانه پدرم بروم و آنان وضعيت مرا مي ديدند و چون خودم طلاق نمي خواستم و شکايتي نمي کردم، کاري از دستشان برنمي آمد. زندگي 9 ساله من و مهدي يک جهنم واقعي بود و من هيچ راه فرار نداشتم. به طلاق اصلا فکر نمي کردم.
درس خواندن را به خاطر ازدواج رها کردي؟
نه، من که درسم را نصفه رها کرده بودم، بعد از ازدواج هم به مدرسه بزرگسالان رفتم ولي وقتي چند بار در مدرسه حالم به هم خورد و بالا آوردم، مسوولان مدرسه مرا به بيمارستان بردند و متوجه اعتيادم شدند، مرا اخراج کردند و فقط تا سوم راهنمايي آن هم با شرايط وحشتناک خانه درس خواندم.
خودت هم در خلافهاي شوهرت سهيم بودي؟
او با زورگيري و سرقت ماشين خرج اعتيادمان را درمي آورد. خانواده اش هم همين کارها را مي کردند. چند بار هم دستگير شد و چند ماه بعد با جلب رضايت شاکي بيرون آمد. آخرين بار مرا هم همراه خود برد تا دزدي را به من هم ياد بدهد و کمکش کنم تا دهانم در مقابل کارهايش بسته باشد و اعتراضي نکنم، ولي آن قدر ناشي بودم که هر دو دستگير شديم.
من در اولين سابقه ام زود آزاد شدم و مهدي يکي دو ماه بعد به خانه آمد و اين بار گفت بايد در مقابل مرداني که به خانه مي آورد ساکت باشم! يعني اين که ناموسم را به حراج بگذارم. وقتي مخالفت کردم، چند روزي کتک خوردم.
عاقبت اين زندگي چه شد؟
مهدي بعد از 9 سال زندگي، با ماشيني تصادف کرد و مرد و من خوشحال بودم که در عين اعتياد، دامنم را با حرفهاي شوهرم، آلوده نکرده ام.
فرزند داري؟
يک پسر به نام مهرداد دارم که حالا 13 سال دارد.
او کجاست؟
خانواده شوهرم حضانتش را گرفتند و بعد از مرگ مهدي، ديگر مهرداد را نديدم. در دادگاه قاضي وضعيت مرا که ديد، حضانت را به آنان داد. خودم هم نه پول داشتم، به خاطر اعتيادم، توانايي نگهداري از او را داشتم. ديه مهدي را از راننده گرفتم و در دادگاه، با وضعيت بد روحيم، يک کاغذ دادند که نخوانده امضاء کردم و بعد فهميدم رضايتنامه بوده و با آن سهم ديه را به مادرشوهرم داده ام! ريالي حق و حقوق به من ندادند و بيرونم انداختند. درست 18 ساله بودم که بيوه شدم.
چرا اين قدر خودزني کرده اي؟
از 17سالگي زماني که هنوز مهدي زنده بود، من خودزني را شروع کردم.
دلت به حال بدن خودت نمي سوزد؟
فيروزه سري تکان مي دهد. دور دهانش کف جمع شده و در چشمان بي فروغش زندگي احساس نمي شود. نور خورشيد در اتاق، به اين چشمها که در مقابل آن است، تابيده و مانند معتادان ديگر، اين نور حالت خاصي پيدا کرده، انگار از پشت شبکيه چشمانش عبور نموده و با همان برندگي از گوشه ديگر چشمانش بيرون آمده است.
مددجويي که در گوشه ديگر اتاق مشغول درست کردن عروسک است، گاهي نگاهش مي کند و از حرف زدنهاي فيروزه خنده اش مي گيرد. فيروزه مثل يک آدم آهني بي احساس حرف مي زند، انگار تمام حرفهايش را در حافظه کوکي اش ضبط نموده است. چند بار به آن مددجو تذکر مي دهم که اگر به حرفهاي فيروزه بخندد، بايد از اتاق بيرون برود ولي او باز آرام مي خندد.
باز هم به زندان رفتي؟
بله، پارسال به خاطر داشتن يک گرم کراک، دستگير و چهار ماه در همين زندان ماندم و با عفو آزاد شدم. بعد از آن دو سابقه، اين سومين بار است که به زندان مي آيم.
بعد از مرگ شوهرت، به خانه پدرت برگشتي يا قبولت نکردند؟
به خانه پدرم برگشتم ولي حالم خوب نبود. بيشتر وقتها از خانه بيرون مي زدم و خانواده فقط مي سوختند و مي ساختند.
شغل پدرت چيست؟
کارگر يک کارخانه کاشي سازي بود و الآن بازنشسته شده است.
از خانواده ات بيشتر صحبت کن!
من انگل خانواده مذهبي و خوبم هستم. همه خواهرها و برادرانم درس خوانده اند. برادر بزرگم يک مغازه الکتريکي در حصارک بالا دارد. پدر و مادرم خودشان به ديدنم مي آيند ولي اجازه نمي دهند خواهر و برادرانم به ملاقات بيايند تا راه زندان را ياد نگيرند. دو خواهرم هم ازدواج کرده اند.
تحصيلات آنان چه قدر است؟
خواهر بزرگم ديپلم تجربي دارد، برادر بزرگم هم که گفتم مغازه باز کرده، ديپلم گرفته است، بقيه محصل هستند. من که بچه دوم هستم و يک خواهرم بعد از ازدواج درس مي خواند تا ديپلم بگيرد.
منزل پدرت کجاست؟
هشتگرد.
خانواده ات سعي نکردند تو درمان شوي؟
چند بار مرا در مراکز ترک اعتياد بستري کردند ولي حالم خوب نبود. اعصاب نداشتم، وقتي خمار مي شدم، فکر مي کردم مار داخل بدنم است. هميشه با آن مار مي جنگيدم تا از شرش خلاص شوم. خيلي وقتها در خيابان يا خانه لباسهايم را همان طور در تنم پاره مي کردم يا لباسهايم را درمي آوردم و مي سوزاندم تا مار از لباسهايم بيرون بيايد ولي او داخل شکمم به اين طرف و آن طرف مي رفت و به من دهن کجي مي کرد. وقتي خانواده ام اجازه نمي دادند از خانه خارج شوم، سرم را به ديوار مي کوبيدم، البته گاهي هم فکر مي کردم مار داخل کاسه سرم است و اين طوري از گوشهايم بيرون مي پرد و خلاص مي شوم. بيشتر وقتها سر و صورتم خوني بود و خودزني هم مي کردم تا کمي آرام شوم.
ديگر به ازدواج نمي توانستي فکر کني؟
چرا. با پسري به نام مجتبي آشنا شدم که پدر و مادر ندارد و در خانه زني به نام اکرم خانم بزرگ شده است. دلم برايش مي سوزد. صيغه 99 ساله خوانده ايم. البته به خاطر قاچاق فروشي دستگير شده و حالا در قزلحصار زنداني است.
خودت چرا زنداني شده اي؟
کراک در جيبم بود که ماموران به من گير دادند و من هم يکي از آنان را زدم ولي دستگير شدم و مواد را در جيبم پيدا کردند. دو گرم کراک بود. هنوز بلاتکليفم و حکم صادر نشده است.
برداشت آخر:
براي فيروزه که موادمخدر، آرزوي گرفتن ديپلم را خاکستر کرد، ديپلم نهايت تحصيلات است. او مي خواست درس بخواند ولي روي کتابها و نيمکت مدرسه چرت مي زد آن قدر خمار شد که اخراجش کردند، يک دخترک يازده دوازده ساله به خاطر ازدواجش زودهنگامش به مدرسه بزرگسالان مي رفت و شايد کوچکترين شاگرد مدرسه بود!
او با موادمخدر، دچار بيماريهاي رواني شد، چون مغزش تخريب و دچار روان پريشي گشته است. اين عاقبت معتاداني مي باشد که تا ته راه اعتياد را رفته اند و از خوي انساني و احساس گرم محبت در آنان نشاني نيست و هر چه مي بينند و مي شنوند فقط موادمخدر است. او با مصرف انواع مواد مخدر سنتي مانند ترياک و صنعتي مانند کراک و شيشه ديگر نخواهد توانست مانند يک فرد معمولي زندگي کند. شکنجه هاي وحشيانه شوهرش هم بر روند بيماري و اعتياد او سرعت داد تا اکنون او احساس کند، ماري در بدنش زندگي مي کند، ماري که حاصل تمام بدبختي ها و ناکاميها و اعتيادش است!
خانواده اش زماني که او فريب نگاهها و حرفهاي يک معتاد خلافکار را خورد، تنهايش گذاشتند. اما وقتي مسافت هشتگرد تا کرج را هم مي آمدند تا او را ببينند، از همان دم در خانه رانده مي شدند و به درستي نمي دانستند چه بر سر فرزندشان مي آيد و در ضمن فرزندشان هم نه اهل شکايت بود نه طلاق، چون اعتياد، دست و پاها و روحش را به زنجير کشيده بود و اکنون هم به بهانه دلسوزي، با خلافکاري به نام مجتبي به صورت صيغه موقت ازدواج کرده تا مخارح اعتيادش تأمين شود.

1 comments:

Mahnaz said...

وقتی به کاوان می گفتم زن بودن یه بدبختیه روی تمام مشکلات دیگه، نمی فهمید. حق هم داشت