Jan 10, 2006

برف

سردمه، سردمه، سردمه
داره برف مياد و من سردمه. تو خونه محبوس شدم. نه اينكه از موندن توي خونه بدم بياد. من تنهائيمو دوست دارم، اين چند روزم كه تعطيله اما بعدش اگه ادامه پيدا كنه؟ گرچه كار كردن رو دوست ندارم! اما خوب بالاخره چي؟ مجبورم برم سر كار ديگه. چقدر نق مي زنم
از دوشنبه تا حالا داره برف مياد. اينجا، تو آجودانيه شديدتره، از پنجره كه بيرون رو نگاه مي كني جز برف هيچي نمي بيني، چرا مي بيني، مه، آسمون خاكستري... و من آفتاب رو دوست دارم. وقتي نيست، بدون گرما، بدون نور خورشيد، حتي توي خونه ام كه محل زيباي تنهايي هامه دلم ميگيره
مي دونم برف نعمت خداست، نباشه تابستون بي آبي مي شه، تو رو خدا برام موعظه نكنين، از پشت كوه كه نيومدم! اما خوب دوستش ندارم. زور كه نيست! از بارون پائيز و زمستون هم بدم مياد. چون تو اين دوتا فصل آسمون خاكستري ميشه. بارونِ بهاري رو دوست دارم اما هيچ چيز فصل هاي سرد رو نه

من از اون آسمونِ آبي مي خوام

هوا كه گرفته، خاكستري و مه آلود ميشه، حس ميكنم خدا هم غمگينه و مثل من دلش گرفته. باد كه مياد يا از اون بدتر طوفان كه ميشه، حس ميكنم طبيعت داره غم هاشو فرياد ميكشه
ببينم كسي خبر داره كدوم كشور گرمسير و استوايي مهاجر قبول مي كنه؟