چند وقت پيش مطلبي به نام افسانه عشق و جنون نوشته بودم، مطلب امروز تو همون مايه است با يك كم تفاوت. اين آهنگ رو احتمالا شنيدين
مي كشمت، اگه يه روز با غريبه ببينمت
گل مني، نميذارم دست ديگه بچيندت
گولم زدي، اما بدون يه روز سراغ تو ميام
با خنجري تشنه واسه سينه ي داغ تو ميام
قانون تو، تو عاشقي هوسه
مي كشمت دستم بهت برسه
براي اكثر آدما تو زندگيشون (شايد بهتر باشه بگم همه شون) پيش مياد كه به يه نفر احساس شديد (نمي گم عشق) پيدا كنن. خيلي از موارد هم اين حس بي نتيجه است و دو طرفه نيست، يا اگر هم هست روزي ميرسه كه يكي از طرفين، به هر دليل، از طرف مقابل يا اون رابطه زده ميشه و مي خواهد كه بره. تو چنين شرايطي قطعاً حرف مقابل ضربه مي خوره و بسته به شخصيتي كه داره افسرده، عصبي، غمگين، بيمار يا... ميشه. تا اينجا رو همه مي دونيم. مسئله اينه كه بعضيا- زن و مرد رو جدا نمي كنم- به هر دليل (بيماري هاي روحي يا حس اين كه بازيچه واقع شدن و يا...) در اين موارد عكس العمل هاي شديد و وحشيانه (بصورت تهديد يا عملكرد جدي) از خودشون نشون مي دهند. چرا فكر نمي كنيم شايد ما به جاي اون آدم ممكن بود چنين تصميمي بگيريم؟ چرا فكر نمي كنيم آدما حق دارن ما رو ترك كنن؟ چرا فكر نمي كنيم طرف مقابل ما قصد آزار نداشته و در زماني كه با ما بوده دروغ نمي گفته اما الان حسش يا افكارش (به هر دليل) عوض شده
با انتقام گرفتن از اون چي رو عوض مي كنيم؟ زمان به عقب برمي گرده؟ اون دوباره مال ما میشه؟ اصلا چرا فكر مي كنيم آدما، مثل كفش و لباس و ماشين و زمين مي تونن مال كسي باشن؟ يا شايد اينجوري دلمون خنك ميشه؟ شايدم فكر مي كنيم ادبش كرديم و ديگر از اين كارا با كسي نميكنه؟ چرا فكر نميكنيم- شايدـ قصد آزار نداشته و اونچه پيش اومده براي اون هم سخت بوده؟ كه اون هم آدمه؟ كه بشر جايزالخطا است؟ چرا به حدي ترسناك هستيم كه بايد از ايجاد ارتباط باهامون (با ما آدم ها) ترسيد؟
هيچ وقت فكر كردين كه چرا؟