دارم کتابی می خونم که در اون این داستان کوتاه روایت شده. دلم میخواست اینجا بنویسمش و بپرسم که آیا شما احساس مرد داستان رو درک و تائید می کنید یا نه؟
مردي با زني ساليان دراز دوست بود (فقط دوست ساده). شب تولد بيست و يك سالگي مرد، زن محض شوخي زشت ترين گلدان بلوري را كه با زرق و برق تمام و تقليدي ناشيانه به سبك شاد ونيزي رنگ شده بود برايش هديه خريد (در آن هنگام هر دو فقير بودند) بيست سال بعد، وقتي به دو فرد موفق تبديل شده و موهايشان فلفل نمكي مي زد، زن براي ديدار مرد به منزلش رفت و بر سر رفتار او با دوست مشتركشان بگو مگو آغاز كرد. در حين دعوا چشمش به گلدان قديمي افتاد كه مرد هنوز روي سر بخاري اتاق نشيمن در معرض ديد مي نهاد و بي آن كه مهلت دهد با يك حركت آن را به زمين افكند و چنان شكست كه ديگر اميدي به تعميرش نبود و مرد از آن پس حاضر نشد كلمه اي با او سخن بگويد و پس از گذشت يك ربع قرن، وقتي زن آخرين نفس ها را مي كشيد به ديدارش نرفت و بعدا در مراسم ختمش هم حاضر نشد، در حالي كه زن دوستاني را مامور كرده بود به او پيغام دهند كه سخت مشتاق ديدارش است
مرد گفت "به او بگوئيد هرگز نتوانست بفهمد آنچه را كه شكست تا چه اندازه براي من ارزش داشت." دوستان اصرار كردند و وقتي نتيجه نداد به جر و بحث و دعوا روي آوردند."آخر اگر او نفهميده بود آن شئي بي ارزش براي مرد چه مفهومي دارد پس تقصيري هم نداشت. از آن گذشته مگر در اين سالها بارها سعي نكرده بود عذر بخواهد و يا جبران كند؟ اصلا حالا كه او در حال مرگ بود اين جر و بحث ها فايده اي نداشت. آيا وقت آن نرسيده بود كه سرانجام اين اختلاف كودكانه و قديمي را كنار بگذارند؟ آنها كه عمري دوستي را از دست داده بودند لااقل مي توانستند از همديگر خداحافظي كنند." و مرد همچنان نپذيرفت
"واقعا به خاطر آن گلدان كذايي حاضر نمي شوي؟! يا مسئله ي ديگري هست كه نمي خواهي بگوئي؟" مرد جواب داد "بله به خاطر گلدان است. فقط به خاطر گلدان
مردي با زني ساليان دراز دوست بود (فقط دوست ساده). شب تولد بيست و يك سالگي مرد، زن محض شوخي زشت ترين گلدان بلوري را كه با زرق و برق تمام و تقليدي ناشيانه به سبك شاد ونيزي رنگ شده بود برايش هديه خريد (در آن هنگام هر دو فقير بودند) بيست سال بعد، وقتي به دو فرد موفق تبديل شده و موهايشان فلفل نمكي مي زد، زن براي ديدار مرد به منزلش رفت و بر سر رفتار او با دوست مشتركشان بگو مگو آغاز كرد. در حين دعوا چشمش به گلدان قديمي افتاد كه مرد هنوز روي سر بخاري اتاق نشيمن در معرض ديد مي نهاد و بي آن كه مهلت دهد با يك حركت آن را به زمين افكند و چنان شكست كه ديگر اميدي به تعميرش نبود و مرد از آن پس حاضر نشد كلمه اي با او سخن بگويد و پس از گذشت يك ربع قرن، وقتي زن آخرين نفس ها را مي كشيد به ديدارش نرفت و بعدا در مراسم ختمش هم حاضر نشد، در حالي كه زن دوستاني را مامور كرده بود به او پيغام دهند كه سخت مشتاق ديدارش است
مرد گفت "به او بگوئيد هرگز نتوانست بفهمد آنچه را كه شكست تا چه اندازه براي من ارزش داشت." دوستان اصرار كردند و وقتي نتيجه نداد به جر و بحث و دعوا روي آوردند."آخر اگر او نفهميده بود آن شئي بي ارزش براي مرد چه مفهومي دارد پس تقصيري هم نداشت. از آن گذشته مگر در اين سالها بارها سعي نكرده بود عذر بخواهد و يا جبران كند؟ اصلا حالا كه او در حال مرگ بود اين جر و بحث ها فايده اي نداشت. آيا وقت آن نرسيده بود كه سرانجام اين اختلاف كودكانه و قديمي را كنار بگذارند؟ آنها كه عمري دوستي را از دست داده بودند لااقل مي توانستند از همديگر خداحافظي كنند." و مرد همچنان نپذيرفت
"واقعا به خاطر آن گلدان كذايي حاضر نمي شوي؟! يا مسئله ي ديگري هست كه نمي خواهي بگوئي؟" مرد جواب داد "بله به خاطر گلدان است. فقط به خاطر گلدان