Mar 14, 2006

چي شد كه اين شدم

معتقدم كه هر آدمي ساخته شده از مجموعه اتفاقات، افراد، افكار و محيط حاكم بر اطرافشه. امروز هم داشتم فكر مي كردم چه عواملي در زندگي ام باعث شدن كه من ايني بشم كه الان هستم. حقيقتش در خانواده مادري ام كلاً زن سالاري بوده و هست و زن هايش اكثراً مديريت خوبي داشتن ومستقل بودن. دو تا از خاله هام و (با احتساب خودم و خواهرم) سه تا از دختر خاله ها هرگز ازدواج نكردن (و پشيمون هم اصلاً نيستن!) من 5 تا دختر خاله دارم كه با خودم و خواهرم مي شيم 7 تا. خانواده پدري ام هم به نوعی توي همين مايه هاست. يعني زنها و دخترهايش طوري بار ميان كه ياد بگيرن روي پاي خودشو باشن و يكي از عمه هام هم جز همين فهرسته و اونم ازدواج نكرده و از اين بابت نه تنها ناراحت نيست بلكه احساس آرامش هم مي كنه. (قصدم این نیست که بگم ازدواج کردن خوبه یا بد. فقط دارم شرایطی که من رو ساخته تجزیه و تحلیل می کنم) من و خواهرم و يكي از دخترخاله هام كه همسن و سال بوديم سه تا از دخترخاله هاي بزرگتر رو (هر كدوممون يكي از اونها رو) به عنوان الگو انتخاب كرديم و جالبه كه من و خواهرم دو تا خواهر رو انتخاب كرديم كه مامانشون شباهت ظاهري زيادي با مادرمون داشت. در ميان خانواده پدري هم من و خواهرم بين عمو و عمه ی کوچکم باز هر كدوم يكي رو- انگار كه جز اموالمون باشن!- براي خودمون برداشته بوديم - من حميد عمويم رو كه ازم ۷ سال بزگتره در خانواده پدري و ماندانا رو که ازم 9 سال بزرگتره، در خانواده مادري انتخاب كرده بودم- ماندانا خيلي كتاب ميخوند (هنوزم مي خونه) و يادمه كه منم از 12 سالگي ام تفريح اصلي زندگيم كتاب خوندن بود. چیزی که خانواده ام همیشه تائیدش کردن. ماني از همون زمان خط اصلي كتاب خوندن من رو برام مشخص كرد و حداقل از اين يك نظر خيلي مديونشم چون منو با دنيايي آشنا كرد كه قابل مقايسه با هيچ چيز ديگه اي نيست. تو اون دنيا (كتابها) و با نوع روحيه اي كه در خانواده ام (پدري و مادري) حاكم بود، ياد گرفتم كه به زنها و دخترهايي كه از زن بودن خودشون خجالت مي كشيدن و يا احساس كمبود مي كنن با دلسوزي نگاه كنم. ياد گرفتم خودم روي پاي خودم باشم و با وجود تمام اتفاق هاي عجيب و غريبي كه توي زندگيم افتاد و كم هم نبودن- هرگز فكر نكردم كه اگه سايه يك مرد! (از همين مردهاي دسته گل روزگارمون!) روي سرم بود وضعيت بهتري داشتم! الان توي دنيايي كه دارم با تنهايي ام- آرامشم- خونه ام- كتابهام- خانواده و دوستهام در بيشترين حد راحتي اي هستم كه آدمي با ساختار من مي تونه باشه. فقط هم دلم مي خواهد اين تنهايي و آرامش - به همراه استراحت و پول فراوان- كه از كار كردن بي نيازم كنه!- بيشتر بشه. نمي دونم شايد اين اثر زمان و بالا رفتن سن باشه اما آدم كم كم ياد مي گيره به همونايي كه داره- حتي كم- راضي باشه. من يكي كه قبلا اينطوري نبودم