Apr 9, 2006

نقاب

هي بازيگر! گريه نکن! ماهمه مون مثل هميم
صبحا که از خواب پا ميشيم
نقاب به صورت مي زنيم
يکي معلم ميشه و يکي ميشه خونه بدوش
يکي ترانه ساز ميشه يکي ميشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگي تا شب رو صورتاي ماست
گريه هاي پشت نقاب مثل هميشه بي صداست
هر کسي هستي يه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پيله خوا
بنقش يک دريچه رُ رو ميله قفس بکش
براي يک بار که شده جاي خودت نفس بکش
کاشکی مي شد تو زندگي ما خودمون باشيم و بس
تنها براي يک نگاه، حتي براي يک نفس
تا کي به جاي خود ما نقابه ما حرف بزنه؟
تا کي سکوتو رج زدن نقش نمايش منه؟
هر کسي هستي يه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پيله خواب
نقش يک دريچه رُ رو ميله قفس بکش
براي يک بار که شده جاي خودت نفس بکش
مي خوام همين ترانه رُ رو صحنه فرياد بزنم
نقابمو پاره کنم، جاي خودم داد بزنم

ولي من نمي تونم گريه نكنم. ناخودآگاه هر لحظه يه نقاب رو صورتمونه. انگار ديگه دست خودمون هم نيست. نه؟ یعنی یه جوریا شده ناخودآگاهانه. سرکار یه جور- توی راه یه جور. انگار تنها یه لحظه بی نقابیم- اونم همون لحظه ی اوله که از خواب بیدار شدیم و اون موقع هم علتش اینه که گیچ خوابیم!جلوی هر کس یه جوریم. خودم دارم از این حالت خسته میشم. یعنی راستش از خستگی گذشته داره حالم بهم می خوره! تا کی این وضعیت ادامه داره؟