تو زندگيم اكثرا يه سري كابوس رو در خوابهام به صورت ثابت داشتم و دارم . كابوس هايي كه بعضیاشون به خودي خود ترسناك نيستن اما براي من كابوسن
من شنا بلدم، از شنا كردن هم خوشم مياد، دريا رو هم دوست دارم، اما يكي از كابوساي ثابت زندگيم هميشه اين بوده كه مي ديدم كنار ساحل نشستم- دريا آرومه و هوا هم خوب، اما يه دفعه و بسيار سريع دريا طوفاني ميشه و امواج بسيار بلند و با سرعت به طرف من ميان. از جا بلند ميشم و به سرعت فرار مي كنم اما موج ها بلندتر و سريع تر دنبالم ميكنن. هميشه هم قبل از اين كه با يه موج 6-7 متري غرق بشم خیس عرق از خواب بيدار ميشم
يكي ديگه اش اينه كه توي خواب مي دونم ليسانس دارم اما مشكل اينه كه (تو خواب) ديپلم ندارم و نمي دونم چرا اما مجبورم كه سال چهارم دبيرستان رو (توی خوابام ديپلم مثل زمان خودم چهارساله است و پيش دانشگاهي نداره) دوباره بخونم. نه تنها بايد درس بخونم بلكه بايد سر كلاس هم برم و امتحان هم بدم!!! البته دليل اين يكي رو مي دونم. تمام عمرم از مدرسه رفتن و درس خوندن و خصوصا امتحان دادن بيزار بودم و سنين بين 7 تا 18 سال بدترين سالهاي عمرم بودن. اما دانشگاه رو دوست داشتم. رشته دانشگاهي ام هم هنر بود و درس خوندني نداشتم. این کابوس وسط یه امتحان که جواباش رو بلد نیستم تموم میشه و با تپش قلب بیدار میشم
کابوس بعدی مربوط به مامانمه که هرچی از زمان فوتش بیشتر دور میشم دفعات این کابوس هم کمتر میشه. می بینم زنده شده اما هنوز سرطان داره و من از فکر اینکه دوباره باید اون دردهارو تحمل کنه داغون میشم و با سر درد و بغض از خواب می پرم
ولي بدترين كابوس تمام زندگيم (اين كابوس تو 7-8 سال اخير و بعد از اين كه تنها زندگي ميكنم به سراغم مياد) اينه كه مي بينم دوباره تو خونه قديميمون و با خانواده ام هستم. خونه فعليم رو هم دارم اما به دلیلی نامعلوم نمي تونم برم توش و تنها زندگي كنم. حقيقتش اينه كه از دست دادن استقلال و تنهاييم بدترين اتفاقيه كه ميتونه برام بيفته. من با خانواده ام مشکلی ندارم ولی برام فرقي نمي كنه با خانواده باشم يا دوستام يا غريبه ها. در همه حالت برام وحشتناكه. من براي خوشبخت بودن بايد تنها باشم. تنهاي تنها... این کابوس در حالی تموم میشه که از فرط استیصال از خونه زدم بیرون تا حداقل خونه ام رو از بیرون تماشا کنم و توی راه توی مه و سرما و غبار گم شدم و با هق هق گریه بیدار میشم