Apr 17, 2006

پنج سال پيش

آن كه پر نقش زد اين دايرۀ مينايي
كَسي ندانست كه در گردش پرگار چه كرد

امروز بيست و هفتم فروردين و سالگرد اولين جراحي رودۀ منه. پنج سال پيش وقتي بعد از پنج سال و دو سه ماه خونريزي مداوم رودۀ بزرگ براي جراحي توتال كولكتومي در بيمارستان خاتم الانبياء بستري شدم، جراحي اي كه قرار بود در دو مرحله و با فاصله دو ماه از همديگه تموم بشه، نه فكرشو مي كردم و نه باورم ميشد كه پنج جراحي (تا به حال) در پيش داشته باشم، نزديك به هشت ماه در خونه و بيمارستان بستری و فقط به کمک سرم و حداکثر مایعات صاف شده زنده باشم و هر سال (تا به حال كه اين روند ادامه داشته) بين دو تا سه، گاهي هم چهار، بار براي مشكلات روده ام چند روزي ناشتا و با سرُم و ان. جي. تيوپ به بیمارستان برم. توي اين پنج سال خيلي بيشتر از پنج سال قبلش درد و ناراحتي كشيدم، تا جايي كه هر وقت بهش فكر مي كنم دلم براي خودم مي سوزه و در عين حال از پوست كلفتي خودم تعجب مي كنم! دو بار (بعد از عمل اول و چهارم) زخم هام چرك كردن و دكتر مجبور شد بدون بي حسي، در حالي كه پرستارها دست و پاهام رو گرفته بودن، زخم رو با چاقو دوباره باز كنه و با پنبه و الكل بشوره و دوباره بخيه بزنه. يادمه كه در هر دو مورد فقط فرياد مي زدم: مامان، تا جايي كه از حال مي رفتم. یک بار هم (زمان عمل چهارم) چون رگهای دست و پام دیگه به سرم جواب نمی دادن ( بدبخت رگهام پنج ماه مدام سرم بهشون وصل بود. شلنگ هم بود پاره میشد!) دکترا تصمیم گرفتن (بازم بدون بی حسی و بی هوشی) از طریق رگ اصلی زیر استخوان ترقوه (ساب کلاوین) به وسیله کته تر بهم سرم وصل کنن که دردش رو نمی تونم توصیف کنم. فقط یه بار تو زندگیم مرگ رو به چشم دیدم و اون هم همون موقع بود (شکل خاصی نداشت فقط درد داشت. مرگ رو می گم!!!) به روزهايي كه در بيمارستان هاي خاتم الانبياء- امام حسين- بانك ملي و آتيه بستري بودم فكر ميكنم، به هر حال اين روزها جزئي از زندگي من بودن و هستن، چون تا پايان عمر احتمال بستري شدن دوبارۀ من هست. همونطور كه در اون روزها سعي مي كردم با فكر كردن به چيزهايي كه دوست دارم از درد خودم كم كنم، اگه باز هم بستري بشم راهي براي آروم كردن خودم و كم كردن دردم، حداقل درد روحيم، پيدا مي كنم. اما در حضور همه تون اعتراف مي كنم كه يكي از بزرگترين آرزوهام اينه كه يك ساعت قبل از مرگم بهم اطلاع بدن كه دارم مي ميرم تا توي اون يك ساعت غذاهايي كه دوست دارم و برام بد هستن رو بخورم!!! (خوب مسخره بازی رو چاشنی دردهام می کنم نه؟ زمان عمل پنجمم قبل از بیهوشی به دکترم گفتم: اگه میشه این دفعه رو شکمم زیپ بذارین که هر دفعه جراحی لازم نداشته باشم! اونم گفت: با این همه درد خوبه از رو نمی ری و هنوز از این حرفا می زنی!) پنج سال پیش که برای عمل رفتم روحیه ماجراجویی ام باعث شد که کلی ذوق کنم. تعجب نکنید اما دوست داشتم بیهوشی رو هم تجربه کنم و بعدش باورم شد این که باید همه چیز رو در زندگی تجربه کرد اصلا درست نیست! بعد از سه ساعت و نیم عمل وقتی تو ریکاوری بیمارستان چشام رو باز کردم اولین چیزی که حس کردم یه درد وحشتناک بود که امونم رو می برید و تقریبا تا پایان مهر ماه همون سال ادامه داشت و بعدش هم گاه به گاه بهم سر میزنه. یادمه سریال پس از باران رو از تلویزیون اتاقم در بیمارستان (بابام برای لوس کردن دختر گنده اش این تلویزیون رو آورده بود) پخش می کردن و همه پرستارا می آمدن تو اتاقم می دیدنش و من همین جور درد می کشیدم

بازم یادمه که بعد از هر عمل به پرستارها التماس می کردم بهم مسکن بزنن ولی فقط با ایما و اشاره، چون از شدت درد صدایم در نمی اومد. فقط خدا می دونه تو این سال ها و این همه بستری بودن ها (اصلا تعدادش یادم نیست) چند تا هم اتاقی عوض کردم اما چندتاشون رو خوب یادمه. گلرخ که اولین هم اتاقیم بود و جراحی دیسک کمر داشت و به مرفین معتاد بود و پدر همه رو در آورده بود، مهدیه که فقط ۱۱ سالش بود و توی ۳۵ روز سه تا عمل کرده بود و شرایطش واقعاْ دردناک بود (دلم می خواهد بدونم الان کجاست و چه می کنه)، بنفشه كه پانكراسش متورم شده بود و مشكوك به الكلي بودن (در سن نوزده سالگي) بود، يه خانم نود و سه ساله كه سنگ كيسه صفرا داشت و وقتي تو آزمايش هاش معلوم شد قند داره زد زير گريه كه: يعني تا آخر عمر!!! نبايد شيريني بخورم؟!! و... الان ديگه طوري شده كه تا دل دردم شروع ميشه كتاب، عينك، دفترچه بيمه، پول، داروهام، موبايلم و شارژرش رو بر مي دارم به دكترم خبر ميدم كه خودشو به بيمارستان برسونه و راه مي افتم. اونجا هم كه صابون و مسواك و خميردندون بهم مي دن! چند روز بعد هم باز سر كار هستم و دوباره روز از نو و روزي از نو

با همۀ اينها من اين جراحي ها رو يك نعمت یا نوعی شانس توي زندگيم مي دونم. شايد هيچ كس باور نكنه اما در اين پنج سال بعد از عمل هام تونستم لذت غذا خوردن رو (گرچه رژيم غذايي سخت و عجيبي براي تمام عمر دارم) كه تقريباً همۀ ما ازش برخورداريم و در عين حال بي خبر، بفهمم. توي بيمارستان ها مريض هايي رو ديدم كه بيماري خودم فراموشم شد. قدرت خودم رو باور كردم، قدرت تحملم رو. تحمل مدت هاي مديد گرسنه موندن و فقط با سرُم و يا حداكثر مايعات سرد و بی مزه زنده بودن، تحمل اينكه هميشه بايد آمادگي عمل هاي دوباره رو داشته باشم، اينكه در طي هفت- هشت ماه اول سال 1380 ناخودآگاه باور كرده بودم زندگيم تا پايان عمر به همين شكل باقی مي مونه و با اين حال شرايطم رو پذيرفته بودم ولي اينم بگم كه امروز جزء خاطرات بد منه. نه به خاطر اينكه با از دست دادن يك عضو بدنم براي هميشه دچار يك سري مشكلات شدم، بلكه به خاطر اينكه درد هميشه با منه و هيچ كس نمي تونه ادعا كنه كه از درد كشيدن لذت مي بره و الان هم که دارم اینا رو می نویسم از به یاد آوردن اون روزا اشک تو چشام جمع میشه. توي اطرافيانم (دور يا نزديك) كساني رو مي شناسم كه به كوليت اولسروز مبتلا هستن. براي همه شون آرزوي سلامتي و يا حداقل كنترل بيماري شون رو دارم و از صميم قلب اميدوارم هيچ كدومشون كارشون به جراحي نكشه