دوران ابتداییم مدرسه روش نو می رفتم که مدیرش عباس یمینی شریف بود - شعراش تو کتابای درسی مون بود. یادتونه؟- از اونجا خیلی خاطره دارم. مدرسه مون هم کودکستان داشت و هم دبستان و هم راهنمایی. تا چهارم دبستان که انقلاب شد اونجا بودم و هنوزم با همکلاسی های اون زمان دوره داریم. شروین و پیمان ازدواج کردن و با خانماشون میان- خدائیش سر جفت زناشون کلاه رفته. اصلاْ معلوم نیست شراره و شقایق چشماشون کجا بود وقتی این دوتا همکلاس منو انتخاب کردن؟!!! - امشب هم خونه پیمان دعوتیم. شقایق - مطلب چند تا تاپیک درست و حسابی وب لاگ رو اون برام فرستاده بود - منتظر به دنیا اومدن سپنتاست که قراره مثل خود شقایق - پیمان - من - شروین و ژوبین توی مرداد دنیا بیاد. اصلاْ روش نو مردادی هاش یه چیز دیگه هستن! شروین - که به قول خودش باعث بزرگترین افتخار زندگی من شده و با من یه روز و یه ماه و یه سال و با پنج ساعت اختلاف سن به دنیا اومده - بابای تاراست. تارا برادرزاده عزیز منه و این بابای بدذاتش از لج من چند وقته بچه رو تو دوره ها نمی آره تا منو این سال آخر عمرم - گفته بودم که قراره امسال از پله پرت بشم و بمیرم!- دق بده! گرچه علت ظاهری ماجرا اینه که تارا از ژوبین - یه هیولا که اشتباهی قاطی ما نازنین های روش نو شده! - می ترسه. بمیرم واسه بچه- حقم داره
از بقیه بچه ها دورادور خبر داریم. شهریار - برادر شراره - ازدواج کرده و آمریکاست. یحیی و نادر هم مجرد هستن و آمریکان. آتوسا ازدواج کرده و فرانسه است و ارسطو و گلی که هر دو متاهل و مقیم تهران هستن اما توی دوره نیستن. کاوه از وقتی ازدواج کرد از دوره کنار رفت - نمی دونم چرا- و استلا هم که ایران نیست. زمستون پارسال نادر یه سر اومده بود تهران و توی دوره دیدیمش و خرداد ماه هم قراره استلا بیاد و ببینیمش
روش نو بهترین و دوست داشتنی ترین خاطره ی قدیمی زندگی منه. حتی قسمت های تلخش - یه دربون داشتیم به نام احد که یه شب توی محل زندگیشون توی یه دعوا با چاقو به قتل رسید و اولین مواجه من با قتل توی زندگیم بود.- معلم هام- زمین بازی خاکی که وسط حیاط بود و حیاط دبستان رو از حیاط راهنمایی جدا می کرد- نهارخوری بزرگش و سرویسی که باهاش می رفتم خونه و بر می گشتم. کیک و شیری که به عنوان تغذیه رایگان بهمون می دادن
بچه ها رو سخت پیدا کردم. آتوسا تو دوران راهنمایی هم با من بود و ازش خبر داشتم. توی روزنامه دیدم که کاوه و شهریار پزشکی قبول شدن و از طریق یک همکلاس دبیرستانم که تو دانشگاه همکلاسشون بود پیداشون کردم. شهریار از ژوبین خبر داشت و اون همکلاس دانشگاه شروین بود. کاوه هم گلی رو پیدا کرد. پیمان رو ارسطو پیدا کرد ولی یادم نیست کی خود ارسطو رو پیدا کرد! الان هم این دوره ها - مخصوصا وقتی تارا هست- جزء ساعت های خیلی خوب زندگیم هستن. با این عده حدود سی ساله که دوست هستم. تو بدترین شرایط زندگیم - مرگ مادرم- جراحی هام و...- با من بودن. انقدر طولانی میشناسمشون که حس می کنم می تونم هر چیزی رو بهشون بگم. اونا یادگار کودکی من هستن. دوستانی هستن که از زمانی با من بودن که توی دنیام چیزی جز خوبی وجود نداشت. برای همین هم نه فقط خودشون که همسر و بچه هاشون رو هم دوست دارم. امشب جای همه تون خالیه