May 19, 2006

گرچه فرو بستگی است کار جهان جملگی - تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

فکر کنم جمعه شب بود که با ماندانا راجع به مشکلاتی که تو چند سال اخیر برامون پیش اومده (شکر خدا همه با هم یه جورایی گرفتاریم!) حرف می زدیم و بعدش هم خیلی بهشون فکر کردم. از ۲۴-۲۵ سالگی ام به بعد خیلی پیش اومد که زمین خوردم (صرف نظر از ضربه بیماری تنها خواهرم در بیست سالگی ام) بد جور و از همه جورش. از نظر احساسی- مالی - سلامتی- روحی- عصبی و... اما همیشه دوباره رو پاهام بلند شدم. تا حالا فکر می کردم همه همینطور هستن یعنی همه وقتی زمین خوردن مدتی بعدش خود به خود از جا بلند می شن و... اما تازه انگار دارم می بینم که نه! بعضیا با یک یا گاهی دومین زمین خوردن دیگه بلند نمی شن! برام عجیبه. مامانم هم مثل من بود. تا آخرین لحظه عمرش (پس این موضوع ربطی به سن یا شدت مشکل نداره- چون مامان می دونست سرطان داره) از نظر روحی تونست هر دفعه دوباره سرپاش بیایسته. می دونم که بعضی زمین خوردنا سختن و نوع بلند شدنت عوض میشه. مثلاْ ورشکستگی مالی تو سنین بالا. اما از نظر روحی که باید بشه دوباره شروع کرد؟ شاید من حافظه ام بده! یعنی بدبختیهام یادم میره یا خیلی پررو و پوست کلفت هستم. نمی دونم اما به هر حال توی این نزدیک به سی و هفت سال حداقل هفت- هشت بار بدجور زمین خوردم اما باز پا شدم. گرچه دیدم نسبت به همه چیز خیلی عوض شده. احساس خستگی شدیدی دارم که بعید میدونم تا آخر عمر ازم دور بشه و بدجور ته دلم یکی فریاد می زنه: آخرش که چی؟! اما سعی میکنم اصلاْ بهش گوش ندهم. این تنها راهشه