چند روزه که عجیب یاد یکی از دوستهای دختر خاله ام افتادم. از بچگیم شاید به دلیل صمیمیتشون همیشه این دوتا به نظرم یه جورایی یکی میومدن (گرچه هرچی بزرگتر شدم فهمیدم که ماندانا از خیلی نظرها با دوستش فرق داره- یعنی راستش حداقل به اندازه اون به دیگران کولی نمی ده. اما زمانی که اون فکر رو می کردم بچه تر از اون بودم که بفهمم شری داره به دیگران سواری می ده) شری دوست صمیمی مانی بود و هست. یه آدم رو تصور کنین که خداد تا مشکل و مصیبت و دردسر رو دوششه و یه جورایی مجبوره بار همه فک و فامیل (که تو اینجور مواقع اکثراْ بی غیرت هم می شن) و حتی رئیس و همکار رو به دوش بکشه و مثل تراکتور (یا به قول خودش کمباین) کار کنه و جون بکنه و آخرش هم هیچی به هیچی. (یعنی عیناْ شرایط گذشته- حال و آینده مهناز دوست خودم) و در عین حال (درست برعکس مهناز که گوشت تلخه) توی تمام خاطراتم شری شادترین و بگوبخندترین آدمی بود (و هست) که دیدم. اولین خاطره ای که ازش دارم مال زمانیه که يه همکار شری با رویا دوست مشترک دختر خاله ام و شری دوست شده بود. رویا اینها خونشون تلفن نداشت و شری (با همون لحنی که شروع نکرده از خنده میمردی) تعریف می کرد که تا مدت ها مجبور بود هر روز از محل کارش بره خونه رویا اینها و پیغام پسره رو (که بعدها شوهر رویا شد) به رویا بده و بعد بره خونشون. همیشه یادم میره از ماندانا بپرسم که آیا الان رویا و شوهرش که ظاهراْ با هم خوب هم هستن این محبت شری رو یادشونه؟! قبل از جراحی های من شری یه عمل سخت داشت. وقتی رفته بودم خونشون ملاقاتش دیدم که رنجور و رنگ پریده پاشده و از مهمونا پذیرایی می کنه. چند وقت بعد من خودم کارم به جراحی کشید و هرگز نفهمیدم شری (اونم مثل من عمل دستگاه گوارش داشت) چطوری میتونست با همه اون درد کار کنه
نمی دونم این صفت خوبیه یا نه. منظورم اینقدر صبور و به قول معروف زینت ستم کش بودنه، يا نه بهتر بگم: انقدر به همه سواري دادن، الكي جور همه رو كشيدن يا به قول جودی به همه لطف مكرر کردن كه مي شه حق مسلمشون. اما به هر حال من که اینکاره نیستم. شری یه تنه همه چی رو تحمل میکرد و می کنه (شری ازدواج نکرده و به قول خودش هیچ مردی انقدر مرد نیست که زنی مثل شری بهش تکیه کنه- البته اگه مردی تو دنیا باشه که زنی- هر زنی که باشه- بتونه بهش تکیه کنه- مردا از قطب نما هم ثباتشون کمتره! تکیه!!!) و من که ندیدم (گرچه حتماْ پیش اومدن) وا بده. توی این همه سالها فقط یک بار گریه شری رو دیدم: فوت مادرش. با این که از نظر خیلی ها خودم هم آدم قوی ای هستم اما همیشه به قدرتش (نه به جور همه رو كشيدنش) غبطه می خوردم و می خورم. گرچه شاید اگه منم اون قدر بدبختی رو سرم بود همین جور می شدم. نمی دونم