هشتم آبان سال 1368 يه روز صبح خواهرم كه اون موقع سال چهارم دبيرستان بود از خواب بيدار شد و از شدت درد نتونست از جاش تكون بخوره. فلج نشده بود، يعني حس داشت اما از شدت درد قادر به حركت دادن پاهايش نبود. از همون روز ديگه مدرسه نرفت در حاليكه شاگرد اول منطقه بود. ماجرا ادامه دار شد، دكتر پشت دكتر، عكس، آزمايش و... اون موقع هنوز دستگاه ام. آر. آي به ايران نيومده بود. يعني توي دنيا هم كم بود و حتي در آمريكا هم همه شهرها نداشتند - فقط مركز هر ايالت داشت- همين موقع ها سال 1369 بود كه با مجوز كميسيون پزشكي - اون موقع هنوز به بيمارها دلار هفت تومني مي دادن - با مامان و بابام براي گرفتن ويزاي آمريكا راهي تركيه شد. مدت ها در آمريكا موند و بالاخره حدود يك سال بعد از شروع بيماري اش برگشت. درمان شد بي اونكه دليل بيماري اش مشخص بشه. گفتن نوعي بيماري خودايمني است- كه بدن عليه خودش توليد مي كنه - و سال بعدش پزشكي قبول شد. در اون روزايي كه مريض بود يه بار بهم گفت كه خيلي از اين آهنگ داريوش خوشش مي آيد گرچه به طور عادي از داريوش بدش ميومد و مياد و مي گفت كه زیادی ناله ميكنه
آهاي مردم دنيا، آهاي مردم دنيا
گله دارم، گله دارم، من از دست خدا هم گله دارم، گله دارم
هميشه هر وقت غصه دار يا مضطربم ياد اون روزاي خواهرم مي افتم. تموم پنج تا عملم رو با يادآوري روحيه اون تحمل كردم. روزي كه در بيمارستان شريعتي تهران بيوپسي مغز استخوان داشت يادمه در حالتي بود - بعد از بيوپسي كه باورم شده بود ديگه زنده نمي مونه. من الان از هيچي گله ندارم. شرايطم خيلي فرق داره. حتي موقع بيماري ام هم گله اي نداشتم اما همه اش ياد اين حرفش مي افتم. اين ترانه برام به معني گله داشتن نيست به معني دلتنگ بودن كسي ست كه يه جورايي در يه مقطع خاص از زندگي اش بين زمين و هوا گير كرده