Jun 1, 2006

آلزايمر

اين مطلب در حقيقت ادامه پست قبليه. اگه دقت كرده باشيد مهناز در نظرات نوشته كه: گیجول! یادت رفت بگی به امید 5 تن وقتی شرتو کم کردی من سر میز مهمونا باید چطور ازشون پذیرایی کنم

بنده هم در محضر همه شما دوستان محترم اعتراف مي كنم كه دچار فراموشي ناشي از كبر سن هستم! در نتيجه اصلاً يادم نبود قسمت باحال ماجرا رو بنويسم. با توجه به اينكه به واسطه جراحي هاي روده اي كه داشتم خوردن خيلي از غذاها برام بده (آش رشته- دل و جگر- خورشت ريواس و كنگر- انواع ميوه- سالاد كاهو- غذاهاي تند و ادويه دار- گل كلم- سالاد كلم- خوراك لوبيا- عدسي- خورشت قيمه- خورشت باميه و...) كه از قضا تقريباً اكثرشون رو دوست هم دارم، قراره مهناز روز مرگم در اون نهار به اصطلاح پس از تدفين (كه قطعاً اين مهناز كج و كوله قبل از من مرده و نمي تونه خودش كوفت كنه!) دقت كنه كه همين غذاها رو بدهند و تا هر كدوم از مهمونا بيان يه لقمه بذارن دهنشون مهناز بدوه جلو و داد بزنه: آي بميرم واسه الهام كه آرزوي خوردن اين غذا (يا ميوه) رو به گور برد! تا طرف حسابي كوفتش بشه! و اگه مهمون مربوطه پرروتر از اينا بود و بازم به خوردن ادامه داد مهناز موهاشو (موهاي خودشو) بكنه و از شدت گريه غش كنه!!! البته با توجه به اينكه من قبل از اين شبح انسانيت (مهناز رو ميگم از شدت لاغري رو به موته!) نمي ميرم پس من در مراسمش با همون آهنگ سياوش قميشي قراره رپ برقصم!!! و شماها جاي مهناز غذاي منو به مردم كوفت كنين