Jun 16, 2006

جايي براي برگشتن

داشتم با يكي از دوستام حرف مي زدم، چند ساله كه ازدواج كرده و مثل خیلی از ازدواج ها بدبخت شده. با شوهر و مادرشوهرش اومدن طبقه بالاي خونه پدري دوستم (دختره)‌نشستن و تازه مادرشوهره غر مي زنه كه: بابات چرا از اول اينجا خونه خريده بوده؟ من عادت ندارم تو اين محله ها زندگي كنم!!! (اين يه بخش از بدبختي هاشه، كاملش رو نميگم چون اصلا اين پست رو واسه چيز ديگه ای نوشتم) وقتي برام تعريف كرد دادم در اومد كه: تو كه بچه هم نداري واسه چي طلاق نمي گيري آخه؟ و مي گفت كه نمي فهمي، نمي تونم. اون يكي خواهرم كه تو آمريكا طلاق گرفت بابا سكته كرد، تازه دلش خوش بود كه ايران نيست كه كسي بفهمه، اگه من طلاق بگيرم مي ميره. اولش زير بار نميرفتم اما بعدش ياد يكي از همكلاس هاي دوره دانشگاهم افتادم، اسمش افسانه بود و شوهرش استاد خودمون بود. يه دختر 10-11 ساله هم داشتن. شوهرش هيزترين استاد دانشگاه بود اما افسانه حتي اجازه نداشت ابروهاشو برداره، هفته اي دو نوبت كتك نوش جان مي كرد و... اون موقع 19-20 سالم بود، باورم نميشد. يه بار ازش پرسيدم به خاطر بچه ات طلاق نمي گيري؟ گفت نه، جايي رو ندارم كه برم. خواهر بزرگم طلاق گرفته و برگشته خونه بابام. همين الان تمام فاميل با مامانم اينا قطع رابطه كردن و بابام هم گفته یه ننگ! برام بسه. تازه خواهرم نميخواست طلاق بگيره، شوهرش طلاقش داد، من كجا برگردم؟
خيلي از زنها به خاطر بچه شون، بي پناهي شون، حرف مردم يا... طلاق نمي گيرن و مي سازن. نميفهمم چرا. خوشحالم، خوشحالم كه ازدواج نكردم. اما اينم مي دونم كه من كله خرتر از اون هستم كه به خاطر سكته نكردن مثلاْ بابام بدبختي رو تحمل كنم، اينقدر هم قدرت دارم كه زندگيمو تنها اداره كنم و نگران جايي براي برگشتن نباشم،‌ اما به هر حال تجربه دوري از فرزند يا برخوردهاي زننده مردم و... رو ندارم و بابتش خوشحالم. گرچه چنين مشكلي در خيلي از كشورهاي دنيا غير از ايران وجود نداره