باور کردنی باشه یا نباشه اولین خاطره زندگی ام مربوط به سه سالگیمه. چند روز از تولد سه سالگی ام می گذشت و من منتظر بودم اون «نی نی» که می گفتن تو دل مامانه و برام پیشاپیش کلی کادو فرستاده بود! بیاد. یه روز غروب عمه ام دستمو گرفت که بیا بریم برات دامن شلواری بخریم. دقیقاْ یادمه که وسیله خر کردنم دامن شلواری بود! همین که رفتیم بیرون دیدم بابام با مامان که از قیافش معلوم بود حالش بده با ماشین زدن بیرون. نمی دونم از کجا اما فهمیدم دارن می رن که نی نی رو بیارن و منم نمیبرن! پا می کوبیدم زمین و گریه می کردم. یه جوری حس می کردم دیگه منو دوست ندارن. فرداش به زور و بلا بردنم بیمارستان. بابا بغلم کرد و از پشت شیشه اتاق نوزادان پرستار یه موجود پشمالوی سیاه رو نشونم داد که خوب یادمه ازش ترسیدم و بازم زدم زیر گریه! بی دلیل نیست هنوزم از خواهرم می ترسم! بعد از اون هیچی یادم نیست تا حدود ۵ سالگی ام و بازی های اون دوره. الان که خواهرم رو می بینم - الحمدالله حق بنده رو هم میل کرده و ۱۰-۱۲ سانتی متری قدش از من بلندتر و زبونش هم درازتر!- خنده ام میگیره که اون رو در هیبت اون نوزاد مجسم کنم اما برام عجیب نیست که خودم رو در اون زمان تصور کنم