ترم یک دانشگاه یه همکلاسی داشتم به اسم بهزاد. زمان دانشجویی من (سالهای ۶۶ تا ۷۰) شرایط با الان خیلی فرق می کرد و همکلاسی های دختر و پسر خیلی کمتر از الان با هم صحبت میکردن. بهزاد اما با اکثر دخترا یکی یکبار درددل کرده بود که «۴ساله عاشقه یک دختر دانشجوی پزشکیه و خانواده های طرفین به دلایل تفاوت های فرهنگی و مالی و غیره مخالف هستن» ظاهراْ هم بهزاد و دختره (که اسمش رو یادم نیست) شدیداْ اصرار داشتن که هر طور هست با هم ازدواج کنن و بالاخره هم در اواخر همون ترم اول به زور پدر مادراشونو رو راضی کردن. اوایل ترم دوم هم عقد کردن و قرار بود بعد از تعطیلات عید عروسی بگیرن. روز بعد از تعطیلات عید که اومدیم دانشگاه یه اطلاعیه دیدیم که خبر درگذشت بهزاد- همسرش- برادره دختره- پدر و مادر بهزاد رو در حادثه تصادف رانندگی در جاده شمال می داد! وحشتناک بود و دردناک تر این که بابک دوست صمیمی بهزاد گفت که بهزاد قبل از سفرش به شمال تلفنی و با خنده به بابک گفته بود که بعد از عید و روز اول کلاسها اطلاعیه مرگمو تو دانشگاه می زنم که همه جا بخورن و بعدش صبح روزی که نوشتم ختممه میام سر کلاس تا حال همه رو بگیرم. هرگز نیومد و اتفاقاْ همین بود که حال همه رو گرفت. تشیع جنازه بهزاد و مراسمش عجیب تو خاطرم باقی موندن. اون موقع ها که الکی رومانتیک بودم فکر می کردم که طفلکی ها نشد که حتی یه روز هم باهم زندگی کنن و الان فکر می کنم همون بهتر که مردن و به لجن کشیده شدن عشقشون رو ندیدن. نوشتنش این مطالب اون هم به این حالت نسبت به شرایط و احساسی که بعد از اون فاجعه داشتم به نظرم مسخره است