مطلب زير چكيده اي است از يكي از نوشته هاي شراگيم كه براي خوندن مطلب كامل ميتونيد به آدرسي كه نوشتم مراجعه كنيد. از همون روزي كه در روزنامه ايران خبر اعدام اين دختر رو خوندم به فكرش بودم و در ژانويه سال گذشته هم در وبلاگ اولم در موردش نوشته بودم كه اون مطلب با عنوان اعدام آري يا نه در ا ين وبلاگ هم با همون تاريخ آورده شده. حرفي براي اضافه كردن ندارم جز اينكه حالم از قانوني كه مجازات دختري كه بدون داشتن تعهدي به كسي با ديگران رابطه برقرار ميكرده از مجازات مجرمين قتلهاي زنجيره اي بيشتره به هم ميخوره
---
از يكي از كسبه نكاء میپرسم حدود دو سال پیش ظاهرا دختری را اینجا اعدام کردند، خبر داری؟ با تعجب نگاهم میکند و می گوید بله عاطفه سهاله. همه میشناختندش. دختر چرتی بود. همان بهتر که مرد و راحت شد. کارهایی میکرد که هیچ دختری نمیکرد. پرسیدم مثلا چه کار میکرد؟
جواب داد مثلا اگر کسی را در خیابان می دید که به نحوی میشناختش میرفت و با دست محکم به پشتش میزد و بلند بلند حال و احوال میکرد یا در خیابان جلوی همه مردم راه میرفت و بستنی اش را لیس می زد! گفتم همین؟ به خاطر همین می گویی که همان بهتر که مرد و راحت شد؟! میگوید نه وضعش هم خراب بود. گفتم چند سالش بود؟ گفت بچه سال بود. البته هیکلش کمی درشت بود ولی با این حال فکر نکنم هجده سال هم داشت
چند متر پایین تر پیرمردی را جلوی مغازه اش سوال پیچ میکنم وقتی میفهمد به دنبال ردی از عاطفه آمده ام نطقش باز میشود و می گوید با پدر عاطفه زمانی همکار بوده است و بارها به خانه عاطفه رفت و آمد داشته است. میگویم ظاهرا جرمش فساد اخلاقی بوده است. با بغض و نفرت میگوید چه فسادی؟ او که بچه بود. پدرش را باید اعدام میکردند كه آدم لاابالی و مزخرفی بود. از همان کودکی پای این دختر را به خانه این و آن باز کرد. عاطفه دم آخر گفت که یادتان باشد یک آب هم به من ندادید که بخورم. حیوانات را هم که میخواهند بکشند لااقل یک آبی بهشان میدهند
از قاضي پرونده مي پرسم. میگوید برای گرفتن حکم اعدام این دختر خودش هشت روز به تهران آمده بود و دنبال پرونده دویده بود تا توانسته بود حکم اعدام را تائید کند. ظاهرا عاطفه در دادگاه مسخره اش کرده بود و دستش انداخته بود و اسم کله گنده های نکا را برده بود که با او خوابیده بودند که مثلا حاج آقا فلانی و حاج آقا فلانی هم ترتیب مرا داده اند و گفته بود خود تو هم اگر من همین الان لخت شوم می آیی و ترتیبم را می دهی. ظاهرا کل کل کردن های عاطفه توی دادگاه باعث شده بود که قاضی سر لج بیفتد و قسم بخورد که طناب دار را خودش دور گردن او میاندازد که انداخت
داخل یکی از مغازه های تقریبا مشرف به محل اعدام میشوم. صاحب مغازه مردی حدودا پنجاه ساله است که ته ریشی هم دارد و به نظر حزب اللهی میرسد. با کنایه می گوید هیچ آدم عاقلی باور نمیکند که تو اینهمه راه برای یک موضوع بی اهمیت به اینجا آمده باشی. می گویم بیاهمیت؟ اعدام یک دختر شانزده ساله بی اهمیت است؟ می گوید اولا که دختر شانزده ساله نبود و یک زن هرزه بود و در ثانی ظاهرا ایدز هم داشته است! حالم دارد به هم میخورد و بدون هیچ حرف اضافه ای تشکر میکنم و میخواهم از مغازه اش بیایم بیرون که میبینم موبایلش را در می آورد و دوربینش را سمت من می گیرد و با خنده می گوید قبل از رفتن بگذار یک عکس از چهره ات بگیرم. دیگر بر نمیگردم و با عجله از مغازه اش خارج میشوم میشنوم که لحنش عوض می شود و با تهدید می گوید بهت میگم وایسا من نظامی ام! در حال رفتن بلند بلند می گویم هر کاری دلت میخواهد بکن. با همان قدمهای تند دور می شوم و به محض رسیدن به خیابان اصلی ماشین دربستی می گیرم و از این شهر بی عاطفه دور میشوم
---
1 comments:
یادمه وقتی این متن رو تو وبلاگ شراگیم خوندم تا مدتها داغون و خراب شدم.بی عاطفه گی تنها مختص اون شهر و مردمای اون شهر نمیشه. خیلی وقتا خیلی چیزهای دور و برمون نشون دهنده بی عاطفه گی ریشه داریه که داره تو هوا موج میزنه.
ممنونم عزیزم بابت دادن لینک وبلاگت
Post a Comment