Feb 3, 2007

اول ماه مي

زماني كه اولين جرقه هاي انقلاب ايران زده شد من هفت- هشت سالم بود. در اون زمان كمتر كسي به معناي فعلي حزب الهي بود و اكثرا چريك- توده اي و يا مجاهدهايي بودن كه انقلاب كردن و حكومت رو دودستي تحويل افراد فعلي دادن و چون هر سه گروهي كه نام بردم- حداقل در كلام- براي كارگرها خيلي ارزش قائل بودن من تحت تاثير نظرات گهربار دخترخاله محترمم ماندانا خانم در سنين بين هفت تا ده- يازده سالگيم خيلي در مورد روز جهاني كارگر شنيدم و ناخودآگاه اين تاريخ در ذهنم نقش بسته
---
يازدهم ارديبهشت ماه سال هزار و سيصد و هشتاد و پنج صبح توي تاكسي بودم كه راديو با عليرضا محجوب- نماينده خانه كارگر در مجلس- در مورد روز جهاني كارگر مصاحبه كرد و به همين دليل تاريخ اون روز خيلي خوب توي ذهنم مونده. عصر برگشتم خونه و تازه رسيده بودم كه سرايدار زنگ در آپارتمان رو زد و يك پاكت در قطع آ-چهار كه آدرس من بصورت لاتين روش تايپ شده بود بهم داد و گفت با پست برام اومده. پاكت تمبر سوئدي داشت و آدرس يك صندوق پستي در سوئد هم به عنوان فرستنده رويش بود
من به جز حميرا- خواهر دوستم سهيلا- هيچ كسي رو در سوئد نميشناسم و براي همين در ثانيه اول فكر كردم پاكت رو اون فرستاده كه يادم اومد اولا آدرس پستي ام رو نداره و دوما چند وقته كه تهرانه. پاكت رو باز كردم و يك نامه چندين صفحه اي انگليسي ديدم كه در خط اولش بهم تبريك گفته بودن كه برنده شدم! بازهم اولين تصورم اين بود: باز كجا تو اينترنت واسه نوت بوك يا هر كوفت و زهرمار ديگه اي ثبت نام كردم كه از اين نامه ها برام اومده!؟ ولي وقتي خط دوم رو خوندم ناخودآگاه نشستم و ناباورانه به خطوط بعدي خيره شدم
---
پاراگراف اول كه تموم شد هم فهميده بودم چي شده و هم نميفهميدم! چند ثانيه مخ نداشته ام كاملا هنگ كرده بود! و بعد فقط فرياد زدم: خدايا شكرت و زدم زير گريه
---
وقتي به بابا زنگ زدم تا بهش خبر رو بدم دندونام مثل آدمي كه يخ زده بهم ميخوردن و اصلا هيچي نميفهميدم! جالب اينجاست كه روزي كه فرم ثبت نام لاتاري گرين كارت رو در اينترنت پر ميكردم اصلا به تنها چيزي كه فكر نميكردم برنده شدن بود. يعني اصلا نميدونم چرا اين كار رو كردم! مهم تر اينكه باورم نميشد آمريكايي ها اينقدر عقلشون برسه و بدونن پاكت با آدرس اداره مهاجرت آمريكا ممكنه در پست ايران گم و گور شه و از سفارتشون در سوئد نامه رو پست كنن
---
از اون تاريخ چندين مرحله احساسات مختلف رو تجربه كردم. اون روز غروب تمام وقت هيجان زده و در حال سكته كردن بودم و تا چند روز اصلا فرمهاي ارسالي رو حتي نگاه هم نكردم و با وجود اينكه شهرام- يكي از اقوام كه فرم ساپورت مالي من رو برام فرستاد و همراه با خواهر و پدرم همون ساعت اول بهش جريان رو گفتم- اصرار ميكرد كه زودتر فرمها رو پر كنم و براش فاكس كنم كه اگه درست بود بگه نهايي كنم و بفرستم حتي توان خوندنشون رو هم نداشتم
دو- سه روز كه گذشت و آخر هفته شد نشستم تازه فرمها رو خوندم و كپيهاشونو پر و براي شهرام ارسال كردم و به پيشنهاد اون براي اطمينان و سرعت عمل از طريق پسرخاله اش كه عازم آمريكا بود براي خودش فرستادم تا از داخل آمريكا پستشون كنه. اون روزها كه همزمان مداركم رو براي ترجمه ميدادم و ميبردمشون سفارت سوئيس تائيد بشن- عكس ميگرفتم و براي سري اول واكسنهاي هپاتيپ و كزاز به انستيتو پاستور مي رفتم تقريبا برام تو هاله اي از مه- شبيه همون هاله نور دور سر رئيس جمهور!- گم شدن. هيچي نميفهميدم و گيج و هيجان زده بودم
---
مرحله بعدي مرحله عجله كردن بود و مدتي كوتاهي بعد از ارسال مدارك شروع شد. تازه فهميده بودم كه چندين ماه ديگه مصاحبه دارم و حالا حالاها طول ميكشه تا به آمريكا برسم و داشتم ميمردم كه چرا اين مرحله نميگذره! از اون گذشته با چندين نفر كه لاتاري برنده شده بودن حرف زده بودم. بين اونها كساني بودن كه نوبت مصاحبه بهشون نرسيده بود. در لاتاري سالانه پنجاه هزار نفر- از تمام دنيا- برنده ميشن و براي تمامشون نامه مياد ولي چون هر فرد اجازه داره همسر و تمامي فرزندان زير 21 سالشو با خودش ببره نتيجتا پنجاه هزار نفر زودتر تموم ميشه و تعداد پرونده هايي كه وقت مصاحبه گرين كارت بهشون ميرسه به مراتب كمتره و اكثر تا نفرات حدود بيست هزارم- و گاهي كمتر- شانس رفتن رو دارن. گرچه من نفر هشت هزارو نود ششم بودم و امكان اينكه قبل از من پنجاه هزار نفر پر بشه تقريبا وجود نداشت اما به حدي دچار اضطراب و نكنه بهم وقت مصاحبه نرسه شده بودم كه همه اش ميخواستم زودتر تكليف معلوم بشه و ميگفتم اگه الان بگن نه بهتره تا اينكه چند ماه ديگه بگن آره . خصوصا كه من همه عمر از بلاتكليفي بدم ميومده و عجول هم هستم
---
فكر ميكنم از اوايل تير بود كه پذيرفتم امكان نداره نوبت بهم نرسه و از اون لحظه به بعد شديدا پشيمون بودم كه چرا سال قبلش فرم ثبت نام اينترنتي رو پر كردم! وسوسه خيلي بدي بود تا سرتون نياد نميفهميد چي ميگم. يعني اينكه همه اش معتقد بودم اونجا كار و زندگي و شرايط بدتري نسبت به ايران خواهم داشت و دلم نميخواست از كشوري كه دوستش دارم- گرچه از شرايط حاكم بر اون ناراضي هستم- برم و از طرفي ميدونستم امكان نداره براي مصاحبه نرم. ميدونستم هم كه اگه در مصاحبه قبول بشم حتما ميرم آمريكا و وقتي هم كه رفتم يا بايد مثل آدم اونجا بمونم يا هر سال شش ماهش رو- طبق قانون آمريكا- تا زماني كه پاسپورت آمريكايي بگيرم- يعني حدود هفت سال- در آمريكا باشم كه مورد دوم برام امكان پذير نبوده و نيست. خلاصه اينكه ميدونستم نميتونم در برابر وسوسه رفتن مقاومت كنم و شديدا ناراحت بودم. يادمه حس ميكردم همه كارام تو زندگي همين طور هستن: بدون اينكه به نتيجه فكر كنم عمل ميكنم و بعد به غلط كردن مي افتم
---
اواخر مرداد ماه به شماره تلفني كه براي پيگيري پرونده ام بهم داده شده بود زنگ زدم و فهميدم بررسي پرونده ام تا اواخر سال ميلادي دوهزار و شش تموم ميشه و در اوايل سال نو به مصاحبه دعوت ميشم- دقيقا يازدهم ژانويه مصاحبه داشتم- از اينجا به بعد وارد مرحله جديدي شدم. نه عجله داشتم و نه نگران بودم. كاملا خوشحال بودم و مطمئن بودم كه ميروم و اونجا راحت تر از اينجا خواهم بود
---
چند ماه بعدش- يعني اواخر پائيز- تازه متوجه يك نكته شدم: در تمام فرمهاي ارسالي شماره پرونده من با دو حرف: اي. يو علامت قاره اروپا شروع ميشد در حالي كه من بايد از سهميه آسيا استفاده ميكردم و شماره پرونده ام هم بايد با ا. اس شروع ميشد! تازه فهميدم كه سال قبل وقتي فرم رو پر ميكردم در بخشي كه مربوط به كشور انتخابي بود و شامل افرادي ميشد كه به هر دليل از كشور خودشون امكان شركت در لاتاري گرين كارت رو ندارن و در صورت تمايل و امكان ميتونن از كشور محل تولد والدين يا همسرشون براي گرين كارت استفاده كنن- با تصور اينكه مربوط به كشور محل مصاحبه ام است- تركيه رو انتخاب كرده بودم والبته در محلي كه مربوط به كشور محل مصاحبه بود هم باز تركيه رو زده بودم و به اين شكل اصلا سهميه برنده شدنم اشكال داشت! و احتمال زيادي وجود داشت كه روز مصاحبه از من مدرك مربوط به ترك بودن والدين يا همسر نداشته ام رو بخواهند! اما از طرف ديگه چون در تمام فرم ها قيد كرده بودم دو مليته نيستم- مجردم و محل تولد والدينم رو هم نوشته بودم و در قرعه كشي برنده شده بودم- اصل لاتاري فقط بر مبناي برنده شدن و شانسه و بس- و پروسه كاريم هم تموم شده بود ممكن بود ايرادي بهم نگيرن
دو راه مقابلم بود: اول اينكه ايميل بزنم و جريان رو بگم و بپرسم كه چيكار بايد بكنم و دوم اينكه به رويم نيارم و طبق دعوت نامه اي كه برام اومده يازدهم ژانويه براي مصاحبه اونجا باشم. هر دو ميتونست يه نتيجه داشته باشه ولي ممكن هم بود يكيش نتيجه اي كاملا متفاوت داشته باشه و مصيبت اين بود كه نميدونستم كدوم راه نتيجه اش برام بهتره! از طرفي هم اگه ميخواستم براي مصاحبه برم غير از هزينه سفر و اقامت در تركيه حدود 1100 دلار بايد براي هزينه هاي سفارت- مصاحبه- انگشت نگاري و پزشكيم پرداخت ميكردم كه در صورت رد شدن پرداخت اين مبلغ برام زور داشت
---
راستش رو بگم تقريبا و صد در صد مطمئن بودم توي سفارت از من مداركي كه گفتم رو ميخوان و رد ميشم و بر خلاف نظر همه كه ميگن اگه مثبت فكر كني نتيجه هم مثبت ميشه كاملا منفي فكر ميكردم و تازه روزي صد بار خودمو فحش ميدادم: مرده شورت رو ببرن كه با اين بي توجهي هات زندگيت رو خراب كردي. تقريبا هم تصميم قطعي داشتم كه ايميل بفرستم و منتظر جواب منفي اونا كه ميگن نيا باشم اما بابام و شهرام تنها دو نفري بودن كه عجيب اصرار داشتن شانسم رو امتحان كنم و قيد هزار و صد دلار رو بزنم و تازه شهرام تاكيد هم ميكرد كه ايميل رونفرستم. خدائيش شانس آوردم كه به حرفش گوش كردم. گرچه شهرام از خواننده هاي وبلاگم نيست اما بايد همين جا ازش تشكر كنم و اعتراف كنم گردن من خيلي حق داره. هر سال برام لينك ثبت نام رو ميفرستاد- نه فقط براي من كه براي همه آشنايان و دوستانش- كاري كه حتي از نزديكترين كسانت نميتوني توقع داشته باشي يعني ارسال برگه ساپورت مالي- اونم به مدت سه سال- رو برام انجام داده و در تمام اين مدت صبورانه به نق نق ها و چه كنم هاي من گوش داده و راهنمايي هاش با توجه به اينكه سي و دو ساله اونجا زندگي ميكنه هميشه برام موثر بودن
---
بهرحال تصميم گرفتم برم و تا لحظه اي هم كه سوار هواپيما به مقصد آنكارا شدم شديدا افسرده بودم. از لحظه ورود به آنكارا و در تمام مراحل پزشكي و يا روزهايي كه قبل از مصاحبه اونجا بودم تا درست صبح روز يازدهم به طور ناگهاني همه چيز برام بي تفاوت شده بود. برام نه مهم بود قبول بشم و نه مهم بود كه نشم. انگار اومده بودم سفر تفريحي تموم وقت دنبال مركز خريد ميگشتم و به تنها چيزي كه فكر نميكردم امريكا رفتن بود
پنجشنبه يازدهم از لحظه اي كه بيدار شدم اضطراب داشتم و قلبم داشت ميومد توي دهنم. مراحل مصاحبه و سفارت رو كه در پستهاي قبلي نوشتم فقط جالب اينه كه كنسولر خيلي راحت خودش اون اي.يو رو خط زد و كرد اي.اس! انگار نه انگار هشت ماه تموم من با اون شماره پرونده شناخته شده بودم! وقتي از سفارت اومدم بيرون تا روزي كه برگردم تهران در حالت خواب آلودگي و خستگي مطلق بودم. ظاهرا به خاطر تموم فراز و نشيبهاي احساسي اين هشت ماه بايد چند روزي- حداقل- بيحال ميشدم تا دوباره رو فرم بيام
---
جالب اينجاست كه در اين مدت كه ديگه ميدونم به زودي و قطعا از ايران ميرم گرچه افسرده نيستم اما خوشحال يا بيحال هم نيستم! يعني معمولي هستم البته از نوع خوبش كه اين خوب بودن تا حدي هم مديون نجات پيدا كردن از محيط اون موسسه بي ريخته! هر وقت كسي يا كساني بهم ميگن يا احتمال ميدن كه نميتونم اونجا موندني بشم با توجه به اينكه تموم عمر يه بچه لجباز بودم و هستم كاملا ناخودآگاه جبهه ميگيرم و بخودم قول ميدم كه هرجور باشه بمونم ولي بر عكسش صادق نيست يعني هر وقت بهم ميگن حتما ميموني احساسي مبني بر اينكه نميتونم بمونم بهم دست نميده. راستش دوست ندارم به موندن يا نموندنم فكر كنم و ترجيح ميدم در اين مورد بهم چيزي نگن چون دوست ندارم شرايط طوري پيش بره كه اگه اونجا دلتنگ شدم به خاطر اينكه به كساني كه بهم گفتن نميتوني بموني و من جواب دادم ميتونم بمونم ثابت كرده باشم حق با من بوده صدايم در نياد بلكه دلم ميخواهد خيلي راحت بتونم باز هم بگم و بنويسم كه بهم سخت ميگذره يا حتي برگردم
---
تو اين مدت از بعضي آدما حرفهاي عجيب و غريبي شنيدم. ما ايروني ها انگار متخصص روحيه خراب كردن هستيم! مثلا منو از مصاحبه ميترسوندن و ميگفتن تو مصاحبه از هر ده نفر نصفشون رد ميشن در حاليكه اصلا چيزي به نام مصاحبه وجود نداره و هركس كه حداقل ديپلم دبيرستان يا دو سال سابقه كار به همراه ساپورت مالي داشته باشه و بيماري مسري كشنده هم نداشته باشه- ايدز و هپاتيت و سل- قبوله و در مصاحبه فقط ازت همين مدارك رو ميخوان. يا بهم مي گفتن چون كار دولتي داشتي و يا چون فارغ التحصيل دانشگاه آزاد اسلامي - به خاطر پسوند اسلامي- هستي محاله توي اف. بي. آي چك قبول بشي! درسته كه من به خاطر اينكه بخش دولتي كار ميكردم بايد مدت بيشتري منتظر جواب پليس چك آمريكا باشم اما خود كنسولر بهم گفت كه فقط افرادي كه سوء سابقه در پليس بين الملل دارن و يا با دولت ايران همكاري سياسي به شكل خرابكاري يا تروريستي داشتن رد ميشن
---
خيلي دلم ميخواهد اول ماه مي امسال وارد آمريكا بشم. ميدونم كه اين نوعي خرافات احمقانه است اما دوست دارم سالروز دريافت اون نامه رو اينطوري جشن بگيرم
---

1 comments:

Anonymous said...

اولا - سبزينه نشر اكاذيب ميكند و بنده هرگونه ارتباطي را با اول ماه مي كليه سالها بشدت تكذيب ميكنم
دوم - كور شده برو انقدر در ديار كفر و الحاد بمان تا جانت دريايد اگر برگشتي هر دو قلم پايت را خرد ميكنم
سوم - بدليل اطلاع كامل و وافي از پروسه تكويل امور اين متن را بطريق تندخواني!!! از سر گذرانديم