Jun 16, 2007

شب


چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
چه ها كه مي بينم و باور ندارم
چه ها ‌چه ها چه ها كه مي بينم و باور ندارم
حذر نجويم از هر چه مرا برسر آيد
گو در آيد ، در آيد
كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم
اگرچه باور ندارم كه ياور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
سپيده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم كه سير ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها كه داشتيم و دگر نداريم
خبر نداريم
خوشا كزين بستر ديگر سر بر نداريم
در اين غم ،
چون شمع ماتم عجب كه از گريه (خو)آبم نبرده باز
چه ها چه ها چه ها
كه مي بينم و باور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم

-------
از نزديكي هاي غروب دلم شروع ميكنه به شور زدن. از شب- از تاريكي بيزارم. اضطراب پيدا ميكنم- بهم مي ريزم. خوابم نميبره و دلشوره مثل يه درد جسمي به جونم مي افته و حسش مي كنم. تك تك برنامه هاي ام.بي. سي4 رو ميبينم- دير وقت ميشه- خوابم ميگيره ولي خوابم نميبره. اضطراب نميذاره. روي شكم ميخوابم تا با فشار به شكمم بتونم اضطرابم رو كم كنم. براي خودم قصه ميگم. تو فكرم به كشتن تك تك سران ج. ا فكر ميكنم ولي باز فرقي نميكنه. ادامه ميدم. نامرئي ميشم و شخصا ميروم و تك تك سران و حتي زيرمجموعه هاشونو با دستهاي خودم ميكشم. تيكه تيكه ميكنم و از تصور مرگشون كم كم كوه خشمم سبك ميشه و كم كم اضطرابم فروكش ميكنه و بالاخره خوابم مي بره. مني كه سر ساعت 9 شب تا سر روي بالش ميذاشتم خوابم ميبرد الان حداقل يكساعت طول ميكشه تا بخوابم.
صبح آرومم. آروم آروم. بدون اضطراب. نور خورشيد شفام ميده و حتي به زخمي كردن كسي فكر نميكنم چه برسه به كشتن و تيكه تيكه كردن!
-------
يه نگاه به اين پست سيامك بندازين. خيلي جالبه
---

0 comments: