Jul 20, 2007

انگار كه نيستي


ميگفت: هر وقت خيلي حالت خراب بود بشين و تموم زندگيتو از روز اول تا اون روز- يعني در حقيقت تمام وقايع بدش رو- روي يك برگه بنويس و براي خودت بخونش. چندين و چند بار بخون و بخون. بعد از سه- چهار بار خوندن خودتم باور ميكني كه اونچه بهت گذشته فقط يه داستانه و بس. يه داستان كه ارزش اين همه ناراحتي رو نداره
-------
ميگفت: هر وقت خيلي اعصابت بهم ريخت از بيرون به قضيه نگاه كن و اتفاقي رو كه برات افتاده- طوري كه انگار براي ديگري اتفاق افتاده- براي خودت تعريف كن مثلا اگه پول نداري و بدهكاري و سر همين موضوع اعصابت بهم ريخته به خودت بگو: يكي بود كه بدهكار بود و اعصابش خراب بود. اون وقت ميبيني انقدرها هم ارزش غصه خوردن نداره و يه اتفاق عاديه كه روزانه براي هزاران نفر توي اين دنياي چند ميليارد نفري رخ ميده
-------
ميگفت: براي انجام كارهايي كه ازشون بدت مياد و حس ميكني مجبوري انجامشون بدي دنبال ريشه باش. نگو خدايا چرا مجبورم برم سربازي. به خودت بگو: چرا ميرم سربازي؟ و جوابش رو به خودت بده. مثلا چون كارت پايان خدمت رو لازم دارم. خوب چرا كارت پايان خدمت لازم دارم؟ چون بدون اون كارت نميتونم كار كنم- سفر برم- خريد و فروش كنم و... بعد ميبيني داري اون كار- مثلا سربازي- رو به خاطر بهبود شرايط آينده زندگي خودت تحمل ميكني و اون وقت تحملش برات خيلي آسونتر ميشه
-------
ميگفت: هميشه به اين فكر كن كه تموم آدمايي كه قبل از ما بودن هم تو زندگي كلي بهشون سخت گذشته و كلي ماجرا داشتن كه با رفتن خودشون نابود و فراموش شده و بايد يادمون باشه كه ناراحتي هاي ما هم به همين عاقبت دچار ميشن. پس چرا بايد براشون غصه بخوريم انگار كه تا دنيا دنياست با ما ميمونن؟ اونم در حاليكه معلوم نيست خودمون چقدر ديگه زنده ايم
-------
حرفاش خيلي شبيه فلسفه خيامه: انگار كه نيستي- چو هستي خوش باش
---

0 comments: