Feb 27, 2007
...
Posted by
سبزينه
at
19:33
9
comments
Labels: شخصي
Feb 24, 2007
انوركسيا- بولميا- چي چي ميا نوروزا
Posted by
سبزينه
at
19:30
3
comments
Labels: شخصي
Feb 22, 2007
شهر بي عاطفه
Posted by
سبزينه
at
18:08
1 comments
Labels: يادمان
Feb 19, 2007
دري وري
Posted by
سبزينه
at
20:30
5
comments
Labels: شخصي
Feb 17, 2007
لهجه ها
Posted by
سبزينه
at
14:45
5
comments
Labels: شخصي
Feb 14, 2007
كار كردن در بخش دولتي در ايران
Posted by
سبزينه
at
20:15
8
comments
Labels: يادمان
Feb 13, 2007
ترس
Posted by
سبزينه
at
12:49
10
comments
Labels: شخصي
Feb 12, 2007
تولد پريسا
Posted by
سبزينه
at
09:15
4
comments
Labels: شخصي
Feb 9, 2007
عدم احترام به خود
---
كمي به دور و برم نگاه ميكنم. كسي رو مي بينم كه براي خودش ذره اي ارزش قائل نيست و به جاي همه جون ميكنه و كولي ميده. ادعا ميكنه دوست منه و شايد هم راست بگه اما نميدونم چرا به من ميگه موسسه خراب شده مون به هيچ كس اون چهل هزار تومن اضافه حقوق ماهانه رو نداده و نخواهد داد و خودش مدتي بعد گاف ميده و ازم ميخواد برم امضا بدم كه دريافتشون كردم! ميگه خودشم اضافه كار آذرشو نگرفته- شايدم از اينكه من شر به پا كنم مي ترسه اما چرا؟ به اون كه كاري ندارم با مديريت دعوام ميشه. مديريت هم كه به قول خودش ارث باباش نيست! يا شايد اينم بخشي از كولي دادنهاست كه حتي هواي چنين آدمايي رو داشته باشه؟
وقتي موسسه رو تهديد ميكنم كه شكايت ميكنم اين دوقسمت- اضافه حقوق و اضافه كاري آذر رو- بهم ميدن و چون من مثل اون نيستم كه واسه همه ماله كشي كنم با موسسه دعوا ميكنم كه: پس بقيه چي ميشن؟ و ميشنوم كه به همه- از جمله خودش- اين پولها رو خيلي وقت پيش دادن. يعني برخلاف ادعاهايي كه اون دوست! كرده بود
---
از اينكه به اسم دوستي و از ترس اينكه آبروي موسسه مزخرف استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران بره به آدم دروغ بگن بيزارم. دوست دارم آدما اگر دروغ هم ميگن به خاطر خودشون و منافعشون باشه نه منافع دولت يا آدماي مفتخوري مثل آقاي مدد... كه يك عمر اضافه كار نمونده و ماهي صد و بيست ساعت اضافه كار گرفته و حالا كه داره ماهي هفتاد ساعت اضافه كار ميمونه و پول صد و هفتاد ساعت رو ميگيره ناراضيه و غر هم ميزنه! دوست دارم جايي باشم كه آدما واسه خودشون احترام قائلن. زندگي در اين محيط و با اين نوع افراد باعث ميشه حس كنم منم مثل اونام و برا خودم ارزش قائل نيستم. رفتن از جايي كه آدماش انقدر براي خودشون كم ارزش قائل هستن و همه رو ساده لوح فرض ميكنن خوشاينده
---
اينا رو مدتيه ميدونم و پول رو هم گرفتم- قبل از امضائي كه شخصي كه ميگم ازم گرفته- اما ديگه به راحتي ميگم كه يكي از دلايل رفتنم آدمايي هستن كه واسه دشمناشون مثل موسسه- دولت و اونا كه از گرده شون كار ميكشن بيشتر از دوستاشون- البته اگه ادعاي دوستي شون راست باشه- و مهمتر از اون بيشتر از خودشون ارزش قائل هستن
---
اينجا بعضي وقتها كولي دادن از حد باركشي هم گذشته! ديگه نميخوام به منافع افرادي فكر كنم كه به فكر خودشون نيستن. هميشه معتقد بودم كه آدم بايد اول خودش رو دوست داشته باشه. به من چه. شايد بعضيا دوست دارن تا پاي مرگ به آقاي ايكس و خانم زد كولي بدن. اما اي كاش حداقل ادعاي دوستي نكنن چون اين جور تعارفا جزئي از فرهنگ غلط ايرونيه كه در حكم كلي بهش ميگن دروغگوئي. حتي اگر گوينده متوجه نباشه داره دروغ ميگه يا فكر كنه داره راست ميگه. دوست حداقل در مورد حقوق و مزاياي طرف مقابلش- كه ميشه حق مسلم- اينطوري لاپوشوني نميكنه چرا كه قاعدتا بايد كمك كنه دوستش حقش رو بگيره نه اينكه همه رو مثل خودش وادار كنه تا از حقشون بگذرن
---
از اين فرهنگ ايثارگري كه تو ذات خيلي هامونه و نتايجش امثال همين آدمايي هستن كه در مقياس بزرگتر ميرن واسه يه مشت آخ... – ونه براي كشورشون- شهيد ميشن بدم مياد
اين همون بخش از ايرانه كه دوست ندارم و نميتونم بگم مردمم رو با تموم عيبشون دوست دارم. نه من براي كسي كه به خودش احترام نذاره احترامي قائل نيستم
---
Posted by
سبزينه
at
21:45
8
comments
Labels: يادمان
Feb 8, 2007
دهه فجر
سرودها برام خيلي دلتنگ كننده هستن اما از شنيدنشون ناراحت نميشم اما شعارها... قسم به خون شهدا شاه تو را ميكشيم- كاخ نياوران را به خاك و خون ميكشيم! دلم ميخواست از كساني كه اين شعارها رو ميدادن بپرسم خدائيش الان شرمنده خودتون نيستين؟
گرچه اين افراد يا الان اعدام شدن يا به كل منكر ميشن و ميگن ما جز انقلابيا نبوديم! من كه نه سالم بود يادم همه عالم و آدم تو تظاهرات شركت ميكردن حالا همه ميگن ما نبوديم! به قول خاله ام كه جز معدود كسانيه كه اعتراف ميكنه گول يه مشت آ...ند رو خورده بوده معلوم نيست پس كي بوده! بابا حداقل بگين ما بوديم اما اشتباه كرديم
من به شخصه اعتراف ميكنم كه در ماه هاي آخر قبل از انقلاب- اون موقع ها تغذيه رايگان در مدارس وجود داشت- با همكلاسيهام تو مدرسه شعار ميداديم: ما شير و موز نميخوايم- ما شاه دزد نميخوايم! البته بعدم با كمال پررويي شير و موز با كيك شكلاتي رو ميخورديم! گرچه يه بچه چهارم دبستان عقلش نميرسيده اما به هر حال شرمنده ام! خوب چرا بايد دروغ بگم؟
---
شرمنده ام كه در تخريب زندگي خودم و نسلهاي بعدي - گرچه از روي بچگي- سهيم بودم. شرمنده ام كه اون زمان كه آزادي شعار دادن و انقلاب كردن- بر خلاف ادعاهايي كه ميگن شاه آزادي نميداد- وجود داشت از اين حرفا زدم اما الان كه خطر مرگ واسم وجود داره مثل همه ساكت نشستم و دم بر نميارم
و متاسفم كه تو مملكتي زندگي ميكنم كه مردمش به قول مهناز انقدر راحت جو گير ميشن- اين جز معدود حرفاي درسته مانكن كفنه!- كه فكر ميكنن وقتي يه نابغه خوش تيپ ميگه نفت رو سر سفره هاتون ميارم باورشون ميشه و بهش راي ميدن
---
يادمه هشت ساله بودم و همه خونه مامان بزرگم مهمون بوديم. ماندانا از آرايشگاه اومده بود و شديدا عصباني بود كه: يه خانمي اومد مو كوتاه كرد و پونصد تومن- اون موقع حقوق يه منشي هيئت مديره در مثلا بانك مركزي هزار تومن بود- انعام داد و بعدش ادامه داد: ببينيد كي بهتون ميگم اين مملكت منفجر شده و رو هواست. كي بياد پائين خدا ميدونه. پارسال تابستون عروسي اي دعوت بودم كه پدر عروس به گارسونها تراول چك صد هزار تومني انعام ميداد و سر عروس و داماد صد دلاري- اونم دسته اي- شاباش ميكرد! ولي انگار الان كاملا هم مملكت روي زمينه! مي دونين چرا؟ اون خدا بيامرز عرضه اينجور آدم كشي ها رو نداشت
حالا از وجهه مثبت جهانيمون در اون زمان حرف نميزنم چون بايد بپذيريم اكثريت ملت الان از شرايط راضي هستن و از خدا ميخواهن فرهنگ شهادت رو زنده نگهدارن و معتقدن اين وجهه محترمانه تره
---
نميخوام بگم اون رژيم بي نقص بود. من نه سال و نيمه بودم كه انقلاب شد پس قطعا چيز زيادي يادم نمياد. قطعا هم دليلي بوده كه آدما جوش آوردن و انقلاب كردن- حتي اگه دست بيگانگان براي رخ دادن چنين انقلابي در كار بوده باشه- اما ميخوام اين ضرب المثل رو تائيد كنم كه: هيچ بدي نيست كه بره و جاش بدتر نياد
---
احيانا اگه كسي هست كه كتاب مزرعه حيوانات جوروج اورول رو نخونده حتما بخوندش. نه فقط انقلاب ايران كه همه انقلابها دقيقا همون شرايط رو دارن
Posted by
سبزينه
at
15:10
6
comments
Labels: يادمان
Feb 6, 2007
از اين در - از اون در
---
اول مي مي گفت و بعد هم پريسا. خودم هم كاملا موافقم كه حسابي لاغر شده ام. از اين بابت بسي خركيف هستيم! انقدر از اينكه در بلاد كفر خيكي شويم ميترسيم كه نگو و نپرس
---
امروز عصر با آيدا رفتيم كافي شاپ و كلي غيبت كرديم! به پونه بيريخت هم زنگ زديم كه بياد اما مفقودالاثر بود و گيرش نياورديم. آيدا فردا صبح برميگرده
---
هنوز يه ماه هم نشده كه از آنكارا برگشتم و ميدونم زودتر از يك ماه و نيم بعد از مصاحبه ام امكان نداره جواب اف. بي. آي چكم بياد اما... چرا جوابش نمياد!!!؟
Posted by
سبزينه
at
21:43
6
comments
Labels: شخصي
Feb 5, 2007
خاطرات
Posted by
سبزينه
at
10:10
1 comments
Labels: شخصي
Feb 3, 2007
اول ماه مي
يازدهم ارديبهشت ماه سال هزار و سيصد و هشتاد و پنج صبح توي تاكسي بودم كه راديو با عليرضا محجوب- نماينده خانه كارگر در مجلس- در مورد روز جهاني كارگر مصاحبه كرد و به همين دليل تاريخ اون روز خيلي خوب توي ذهنم مونده. عصر برگشتم خونه و تازه رسيده بودم كه سرايدار زنگ در آپارتمان رو زد و يك پاكت در قطع آ-چهار كه آدرس من بصورت لاتين روش تايپ شده بود بهم داد و گفت با پست برام اومده. پاكت تمبر سوئدي داشت و آدرس يك صندوق پستي در سوئد هم به عنوان فرستنده رويش بود
من به جز حميرا- خواهر دوستم سهيلا- هيچ كسي رو در سوئد نميشناسم و براي همين در ثانيه اول فكر كردم پاكت رو اون فرستاده كه يادم اومد اولا آدرس پستي ام رو نداره و دوما چند وقته كه تهرانه. پاكت رو باز كردم و يك نامه چندين صفحه اي انگليسي ديدم كه در خط اولش بهم تبريك گفته بودن كه برنده شدم! بازهم اولين تصورم اين بود: باز كجا تو اينترنت واسه نوت بوك يا هر كوفت و زهرمار ديگه اي ثبت نام كردم كه از اين نامه ها برام اومده!؟ ولي وقتي خط دوم رو خوندم ناخودآگاه نشستم و ناباورانه به خطوط بعدي خيره شدم
پاراگراف اول كه تموم شد هم فهميده بودم چي شده و هم نميفهميدم! چند ثانيه مخ نداشته ام كاملا هنگ كرده بود! و بعد فقط فرياد زدم: خدايا شكرت و زدم زير گريه
وقتي به بابا زنگ زدم تا بهش خبر رو بدم دندونام مثل آدمي كه يخ زده بهم ميخوردن و اصلا هيچي نميفهميدم! جالب اينجاست كه روزي كه فرم ثبت نام لاتاري گرين كارت رو در اينترنت پر ميكردم اصلا به تنها چيزي كه فكر نميكردم برنده شدن بود. يعني اصلا نميدونم چرا اين كار رو كردم! مهم تر اينكه باورم نميشد آمريكايي ها اينقدر عقلشون برسه و بدونن پاكت با آدرس اداره مهاجرت آمريكا ممكنه در پست ايران گم و گور شه و از سفارتشون در سوئد نامه رو پست كنن
از اون تاريخ چندين مرحله احساسات مختلف رو تجربه كردم. اون روز غروب تمام وقت هيجان زده و در حال سكته كردن بودم و تا چند روز اصلا فرمهاي ارسالي رو حتي نگاه هم نكردم و با وجود اينكه شهرام- يكي از اقوام كه فرم ساپورت مالي من رو برام فرستاد و همراه با خواهر و پدرم همون ساعت اول بهش جريان رو گفتم- اصرار ميكرد كه زودتر فرمها رو پر كنم و براش فاكس كنم كه اگه درست بود بگه نهايي كنم و بفرستم حتي توان خوندنشون رو هم نداشتم
دو- سه روز كه گذشت و آخر هفته شد نشستم تازه فرمها رو خوندم و كپيهاشونو پر و براي شهرام ارسال كردم و به پيشنهاد اون براي اطمينان و سرعت عمل از طريق پسرخاله اش كه عازم آمريكا بود براي خودش فرستادم تا از داخل آمريكا پستشون كنه. اون روزها كه همزمان مداركم رو براي ترجمه ميدادم و ميبردمشون سفارت سوئيس تائيد بشن- عكس ميگرفتم و براي سري اول واكسنهاي هپاتيپ و كزاز به انستيتو پاستور مي رفتم تقريبا برام تو هاله اي از مه- شبيه همون هاله نور دور سر رئيس جمهور!- گم شدن. هيچي نميفهميدم و گيج و هيجان زده بودم
مرحله بعدي مرحله عجله كردن بود و مدتي كوتاهي بعد از ارسال مدارك شروع شد. تازه فهميده بودم كه چندين ماه ديگه مصاحبه دارم و حالا حالاها طول ميكشه تا به آمريكا برسم و داشتم ميمردم كه چرا اين مرحله نميگذره! از اون گذشته با چندين نفر كه لاتاري برنده شده بودن حرف زده بودم. بين اونها كساني بودن كه نوبت مصاحبه بهشون نرسيده بود. در لاتاري سالانه پنجاه هزار نفر- از تمام دنيا- برنده ميشن و براي تمامشون نامه مياد ولي چون هر فرد اجازه داره همسر و تمامي فرزندان زير 21 سالشو با خودش ببره نتيجتا پنجاه هزار نفر زودتر تموم ميشه و تعداد پرونده هايي كه وقت مصاحبه گرين كارت بهشون ميرسه به مراتب كمتره و اكثر تا نفرات حدود بيست هزارم- و گاهي كمتر- شانس رفتن رو دارن. گرچه من نفر هشت هزارو نود ششم بودم و امكان اينكه قبل از من پنجاه هزار نفر پر بشه تقريبا وجود نداشت اما به حدي دچار اضطراب و نكنه بهم وقت مصاحبه نرسه شده بودم كه همه اش ميخواستم زودتر تكليف معلوم بشه و ميگفتم اگه الان بگن نه بهتره تا اينكه چند ماه ديگه بگن آره . خصوصا كه من همه عمر از بلاتكليفي بدم ميومده و عجول هم هستم
فكر ميكنم از اوايل تير بود كه پذيرفتم امكان نداره نوبت بهم نرسه و از اون لحظه به بعد شديدا پشيمون بودم كه چرا سال قبلش فرم ثبت نام اينترنتي رو پر كردم! وسوسه خيلي بدي بود تا سرتون نياد نميفهميد چي ميگم. يعني اينكه همه اش معتقد بودم اونجا كار و زندگي و شرايط بدتري نسبت به ايران خواهم داشت و دلم نميخواست از كشوري كه دوستش دارم- گرچه از شرايط حاكم بر اون ناراضي هستم- برم و از طرفي ميدونستم امكان نداره براي مصاحبه نرم. ميدونستم هم كه اگه در مصاحبه قبول بشم حتما ميرم آمريكا و وقتي هم كه رفتم يا بايد مثل آدم اونجا بمونم يا هر سال شش ماهش رو- طبق قانون آمريكا- تا زماني كه پاسپورت آمريكايي بگيرم- يعني حدود هفت سال- در آمريكا باشم كه مورد دوم برام امكان پذير نبوده و نيست. خلاصه اينكه ميدونستم نميتونم در برابر وسوسه رفتن مقاومت كنم و شديدا ناراحت بودم. يادمه حس ميكردم همه كارام تو زندگي همين طور هستن: بدون اينكه به نتيجه فكر كنم عمل ميكنم و بعد به غلط كردن مي افتم
اواخر مرداد ماه به شماره تلفني كه براي پيگيري پرونده ام بهم داده شده بود زنگ زدم و فهميدم بررسي پرونده ام تا اواخر سال ميلادي دوهزار و شش تموم ميشه و در اوايل سال نو به مصاحبه دعوت ميشم- دقيقا يازدهم ژانويه مصاحبه داشتم- از اينجا به بعد وارد مرحله جديدي شدم. نه عجله داشتم و نه نگران بودم. كاملا خوشحال بودم و مطمئن بودم كه ميروم و اونجا راحت تر از اينجا خواهم بود
چند ماه بعدش- يعني اواخر پائيز- تازه متوجه يك نكته شدم: در تمام فرمهاي ارسالي شماره پرونده من با دو حرف: اي. يو علامت قاره اروپا شروع ميشد در حالي كه من بايد از سهميه آسيا استفاده ميكردم و شماره پرونده ام هم بايد با ا. اس شروع ميشد! تازه فهميدم كه سال قبل وقتي فرم رو پر ميكردم در بخشي كه مربوط به كشور انتخابي بود و شامل افرادي ميشد كه به هر دليل از كشور خودشون امكان شركت در لاتاري گرين كارت رو ندارن و در صورت تمايل و امكان ميتونن از كشور محل تولد والدين يا همسرشون براي گرين كارت استفاده كنن- با تصور اينكه مربوط به كشور محل مصاحبه ام است- تركيه رو انتخاب كرده بودم والبته در محلي كه مربوط به كشور محل مصاحبه بود هم باز تركيه رو زده بودم و به اين شكل اصلا سهميه برنده شدنم اشكال داشت! و احتمال زيادي وجود داشت كه روز مصاحبه از من مدرك مربوط به ترك بودن والدين يا همسر نداشته ام رو بخواهند! اما از طرف ديگه چون در تمام فرم ها قيد كرده بودم دو مليته نيستم- مجردم و محل تولد والدينم رو هم نوشته بودم و در قرعه كشي برنده شده بودم- اصل لاتاري فقط بر مبناي برنده شدن و شانسه و بس- و پروسه كاريم هم تموم شده بود ممكن بود ايرادي بهم نگيرن
دو راه مقابلم بود: اول اينكه ايميل بزنم و جريان رو بگم و بپرسم كه چيكار بايد بكنم و دوم اينكه به رويم نيارم و طبق دعوت نامه اي كه برام اومده يازدهم ژانويه براي مصاحبه اونجا باشم. هر دو ميتونست يه نتيجه داشته باشه ولي ممكن هم بود يكيش نتيجه اي كاملا متفاوت داشته باشه و مصيبت اين بود كه نميدونستم كدوم راه نتيجه اش برام بهتره! از طرفي هم اگه ميخواستم براي مصاحبه برم غير از هزينه سفر و اقامت در تركيه حدود 1100 دلار بايد براي هزينه هاي سفارت- مصاحبه- انگشت نگاري و پزشكيم پرداخت ميكردم كه در صورت رد شدن پرداخت اين مبلغ برام زور داشت
راستش رو بگم تقريبا و صد در صد مطمئن بودم توي سفارت از من مداركي كه گفتم رو ميخوان و رد ميشم و بر خلاف نظر همه كه ميگن اگه مثبت فكر كني نتيجه هم مثبت ميشه كاملا منفي فكر ميكردم و تازه روزي صد بار خودمو فحش ميدادم: مرده شورت رو ببرن كه با اين بي توجهي هات زندگيت رو خراب كردي. تقريبا هم تصميم قطعي داشتم كه ايميل بفرستم و منتظر جواب منفي اونا كه ميگن نيا باشم اما بابام و شهرام تنها دو نفري بودن كه عجيب اصرار داشتن شانسم رو امتحان كنم و قيد هزار و صد دلار رو بزنم و تازه شهرام تاكيد هم ميكرد كه ايميل رونفرستم. خدائيش شانس آوردم كه به حرفش گوش كردم. گرچه شهرام از خواننده هاي وبلاگم نيست اما بايد همين جا ازش تشكر كنم و اعتراف كنم گردن من خيلي حق داره. هر سال برام لينك ثبت نام رو ميفرستاد- نه فقط براي من كه براي همه آشنايان و دوستانش- كاري كه حتي از نزديكترين كسانت نميتوني توقع داشته باشي يعني ارسال برگه ساپورت مالي- اونم به مدت سه سال- رو برام انجام داده و در تمام اين مدت صبورانه به نق نق ها و چه كنم هاي من گوش داده و راهنمايي هاش با توجه به اينكه سي و دو ساله اونجا زندگي ميكنه هميشه برام موثر بودن
بهرحال تصميم گرفتم برم و تا لحظه اي هم كه سوار هواپيما به مقصد آنكارا شدم شديدا افسرده بودم. از لحظه ورود به آنكارا و در تمام مراحل پزشكي و يا روزهايي كه قبل از مصاحبه اونجا بودم تا درست صبح روز يازدهم به طور ناگهاني همه چيز برام بي تفاوت شده بود. برام نه مهم بود قبول بشم و نه مهم بود كه نشم. انگار اومده بودم سفر تفريحي تموم وقت دنبال مركز خريد ميگشتم و به تنها چيزي كه فكر نميكردم امريكا رفتن بود
پنجشنبه يازدهم از لحظه اي كه بيدار شدم اضطراب داشتم و قلبم داشت ميومد توي دهنم. مراحل مصاحبه و سفارت رو كه در پستهاي قبلي نوشتم فقط جالب اينه كه كنسولر خيلي راحت خودش اون اي.يو رو خط زد و كرد اي.اس! انگار نه انگار هشت ماه تموم من با اون شماره پرونده شناخته شده بودم! وقتي از سفارت اومدم بيرون تا روزي كه برگردم تهران در حالت خواب آلودگي و خستگي مطلق بودم. ظاهرا به خاطر تموم فراز و نشيبهاي احساسي اين هشت ماه بايد چند روزي- حداقل- بيحال ميشدم تا دوباره رو فرم بيام
جالب اينجاست كه در اين مدت كه ديگه ميدونم به زودي و قطعا از ايران ميرم گرچه افسرده نيستم اما خوشحال يا بيحال هم نيستم! يعني معمولي هستم البته از نوع خوبش كه اين خوب بودن تا حدي هم مديون نجات پيدا كردن از محيط اون موسسه بي ريخته! هر وقت كسي يا كساني بهم ميگن يا احتمال ميدن كه نميتونم اونجا موندني بشم با توجه به اينكه تموم عمر يه بچه لجباز بودم و هستم كاملا ناخودآگاه جبهه ميگيرم و بخودم قول ميدم كه هرجور باشه بمونم ولي بر عكسش صادق نيست يعني هر وقت بهم ميگن حتما ميموني احساسي مبني بر اينكه نميتونم بمونم بهم دست نميده. راستش دوست ندارم به موندن يا نموندنم فكر كنم و ترجيح ميدم در اين مورد بهم چيزي نگن چون دوست ندارم شرايط طوري پيش بره كه اگه اونجا دلتنگ شدم به خاطر اينكه به كساني كه بهم گفتن نميتوني بموني و من جواب دادم ميتونم بمونم ثابت كرده باشم حق با من بوده صدايم در نياد بلكه دلم ميخواهد خيلي راحت بتونم باز هم بگم و بنويسم كه بهم سخت ميگذره يا حتي برگردم
تو اين مدت از بعضي آدما حرفهاي عجيب و غريبي شنيدم. ما ايروني ها انگار متخصص روحيه خراب كردن هستيم! مثلا منو از مصاحبه ميترسوندن و ميگفتن تو مصاحبه از هر ده نفر نصفشون رد ميشن در حاليكه اصلا چيزي به نام مصاحبه وجود نداره و هركس كه حداقل ديپلم دبيرستان يا دو سال سابقه كار به همراه ساپورت مالي داشته باشه و بيماري مسري كشنده هم نداشته باشه- ايدز و هپاتيت و سل- قبوله و در مصاحبه فقط ازت همين مدارك رو ميخوان. يا بهم مي گفتن چون كار دولتي داشتي و يا چون فارغ التحصيل دانشگاه آزاد اسلامي - به خاطر پسوند اسلامي- هستي محاله توي اف. بي. آي چك قبول بشي! درسته كه من به خاطر اينكه بخش دولتي كار ميكردم بايد مدت بيشتري منتظر جواب پليس چك آمريكا باشم اما خود كنسولر بهم گفت كه فقط افرادي كه سوء سابقه در پليس بين الملل دارن و يا با دولت ايران همكاري سياسي به شكل خرابكاري يا تروريستي داشتن رد ميشن
Posted by
سبزينه
at
10:16
1 comments
Labels: يادمان