وقتي مامانم مي مرد (ببخشید می دونم می مرد کلمه قشنگی نیست اما مسخره است وسط چنین پستی بگم وقتی مادرم فوت می کرد!) نگين و نهال 8-9 ساله بودن. من درست از همون زمان مخم هنگ كرد! اصلاً نگين و نهال رو در فاصله سني بين 8-9 سالگي تا 16-17 سالگي يادم نمياد!!! براي همين وقتي دوباره مغزم ري استارت شد شاخ درآوردم ديدم كه (پارسال) اين دوتا دانشگاه قبول شدن (نگين معماري قبول شد. نهال مترجمی زبان شهرستان قبول شد كه نمي ره و دوباره امسال كنكور مي ده) تصورش هم واسم مسخره بود كه اين دوتا اينقدر بزرگ شده باشن (دقیقاْ مثل تصور بزرگ شدن نسیم که در مورد اونم دچار هنگ ناشی از فوت مامانم شده بودم) در مورد خواهر بزرگشون (ندا) اين حس رو ندارم چون زمان مرگ مامان 17-18 ساله بود و از سن رشدش گذشته بود. ياد مطلب آرمیتا افتادم كه در مورد سالگرد يكسالگي وبلاگش نوشته بود: زمان زود ميگذرد اما خيلي هم دير ميگذرد. يعني در عين تند و طوفاني بودنش، خيلي هم ملايم و كند و آهسته است. وقتي ميگويي يكساااال، يعني يك مدت طولاني، يعني اووووووه...بعد كه به پشت سرت نگاه ميكني، متوجه ميشوي كه مثل برق و باد گذشته، بيشتر كه دقت ميكني ميبيني آنقدرها هم كه فكر ميكني سريع نگذشته، كلي پست و بلندي داشته، كلي تجربههاي تلخ و شيرين را از سر گذراندهاي
به دلايلي در انتظار گذشت سريع تر يك سال آينده هستم. اين همه آسمون – ريسمون سر هم كردم كه به خودم بگم به همون سرعت بزرگ شدن اين دو تا اين يك سال هم مي گذره. اما خدائیش وقتی فکرشو میکنم میبینم که اوووووووووف. يك سال